#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سی_وهفتم
رها که لباسش رو پوشید من رفتم داخل اتاق یک تونیک مشکی با شلوار تنگ مشکی پوشیدم و شال و شال مشکی سر کردم..
–رها بریم...
در رو که باز کردم محدثه پشت در بود.
محدثه:سلام....
رها:سلام عزیزم.
محدثه:بریم؟
–بله.
سوار آسانسور شدیم.
محدثه:بچه ها شما خودتون رو معرفی نکردید ها.
رها:اسم من رهاست 16سالمه،کلاس دهم.
–منم پارمیسم همسن رها هستم.
رها:فاطمه زهرا تو کی اسمت پارمیس شد؟؟؟
–هیس!
محدثه:خوشبختم، منم کلاس دهمم،هم سن هستیم!
وقتی رسیدیم پایین محدثه توپ والیبال شون رو آورد.
–محدثه جان چادرت رو در بیار بازی رو شروع کنیم....
محدثه:چرا؟؟؟
رها:با چادر که نمیشه بازی کرد عزیزم...دربیار.
محدثه:چرا نمیشه؟؟؟من با چادر بازی می کنم...
–عزیزم در بیار...میره توی دست و پا هات.
محدثه:من باچادر راحت ترم...
رها:باشه هرطور راحتی..
باورم نمیشد محدثه می خواست باچادر والیبال بازی کنه....
اما زمانی که بازی رو شروع کردیم چادر محدثه اصلا زیر دست و پاهاش نمی رفت.
خیلی خوب بازی می کرد.
یکم که بازی کردیم رها خسته شد ...
نشستیم روی صندلی...
رها:محدثه با چادر سختت نیست؟
محدثه:نه اصلا...
–واقعا؟؟
محدثه:آره...تازه من با چادر خیلی هم راحت تر هستم ...
–محدثه تو داداش هم داشتی؟
محدثه:آره.
–خوشبحالت منم خیلی داداش دوست دارم مخصوصا بزرگ تر.
محدثه:آره خیلی خوبه.
رها:اسم داداشت چیه؟
محدثه:محمد.
رها:چند سالشه؟
محدثه:19
رها:رشته شون چیه؟
–وای رها....به تو چه آخه!
محدثه:اشکال نداره ! رشته داداشم ریاضی هست.
رها:آهان.
ادامه دارد. ......