هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
با کنار زدن کاغذ ها و نایلون ها رنگش #پرید و عقب عقب رفت.
#ضربان قلبش انقدر #شدید بود که احساس میکرد هر لحظه ممکنه که قلبش دیگه #نزنه♨️
با #ترس نگاهش رو برگردونند سمت علی که مثل خودش #ترسیده زل زده بود به کارتن ها...😰
با قرار گرفتن فردی کنارش نگاهش برگشت و دیدن سربازی که #دستبند دستش بود دیگه #فکرش کار نمی کرد...😓⚡️
سروان : جناب بهرام دیدید #حق با ما بود!؟ دیگه جای #شکی وجود نداره...
شما به #جرم تولید #وسایل_غیر مجاز و جاساز #مواد_مخدر #بازداشتید♨️🚷
صدای #سروان است که زنگدار توی گوشش می پیچد ، قلبش بگیر نگیر دارد و از عواقب کاری که او هیچ کاره بود #هراسان است...🤯😬
با #حس کردن سردی فلز دستبند دور مچ دستاش با #نگرانی سمت علی برگشت و زمزمه کرد
امیر: مراقب دنیا باش علی...💔
به قلم: کیانا و نوشین😍✨❤️
https://eitaa.com/joinchat/1386021048C280f3ea103