ما عاقبتبخیرِ دعایِ خدیجهایم :)
وفات حضرت خدیجه (س) تسلیت🖤'
#وفات_حضرت_خدیجه
#حضرت_خدیجه
#یا_زینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق این آقام۰۰۰💔🙃
گلاب آخرش🤤
#یا_زینب
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
_ 🗣 استاد دانشمند میگه ..
اون دنیا موقع حسابرسی ...📄🖋
به خاطر اعمالی که تو ماه رمضون انجام دادی ..🌙💕
از بخشیده شدن گناهات تعجب میکنی..💔 :))
میگی ..
مطمئنید این پرونده مال منه ⁉️
با پرونده سلمان جا به جا نشده⚠️
اون موقع است که بهت میگن ..
خدا گناهای تورو به خاطر عجز و ناله هات و استغفارت تو ماه رمضون بخشید🤲🙂
.
.
.
.
پ.ن وقتی یه همچین خدای مهربونی داریم ..
وقت اون نرسیده که رمضان رو دریابیم🖐🏻👀؟!
#تلنگر
#ماه_رمضان
#یا_زینب
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_ویکم
مشغول تماشای کتاب بودم که یهویی محدثه اومد داخل....
محدثه:چیکار میکنی؟
-دارم این کتاب رو نگاه میکنم.
محدثه:آها....
-این کتاب راجب چیه؟
محدثه:اون خیلی قشنگه....راجب یک دختر باحجاب هست که توی یه کشور اروپایی زندگی میکنه.
-آها....
کتاب رو گذاشتم روی میز.
یک کتاب دیگه برداشتم....
-این چیه؟
محدثه:کتاب یکی از شهدا.
-میشه من این دوتا رو ببرم بخونم؟
محدثه:چرا که نه....برشون دار
داشتم با محدثه صحبت می کردم که گوشیم زنگ خورد ....مامان بود.
جواب دادم.
-بله؟
مامان:سلام دخترم.
-سلام
مامان:بیا بالا دیگه....
-چرا؟
مامان:میخوایم بریم خونه عمت....
-وای
مامان:بدو بیا
-میشه یکم دیگه بمونم.
مامان:ما حاضریم تقریبا
-نمیشه من نیام؟
محدثه آروم گفت:چیشده؟
آروم جواب دادم:مامانمه میگه میخوایم بریم خونه عمم اینا.
محدثه:نمیشه تو بمونی؟
-دعا کن راضی شه.
مامان:پارمیس
-جانم
مامان:بیا بالا.
-من نمیام
مامان:عه...
-من اینجا پیش محدثه می مونم.
مامان:خودت میدونی.
-پس من می مونم
مامان:باشه.
-مرسی
مامان:مزاحم شون نشیا....یکم دیگه بیا بالا.
-چشم
مامان:خداحافظ.
گوشی رو قط کردم.
ادامه دارد......
#مدیر
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_ودوم
یه چند ساعتی با محدثه صحبت کردیم بعد من دوتا کتاب رو برداشتم و رفتم خونه.
دراز کشیدم روی مبل و شروع به خوندن کتاب کردم خیلی جذاب بود اینقدر برام جالب بود که سخت بود واسم از خوندن دست بکشم .
چند ساعتی که کتاب خوندم چشمام خسته شد از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یک لیوان چای ریختم و با شکلات خوردم بعد رفتم توی اتاق و با گوشی ور رفتم.
ساعت ۱۰ بود که مامان و بابا اومدن
عمه واسه منم غذا داده بود.
شامو که خوردم یکمی کتاب خوندم و خوابیدم.
بعد یک هفته اون دوتا کتابی که از محدثه گرفته بودم رو تموم کردم و چندتا کتاب دیگه از محدثه گرفتم .
کل تابستونم به کتاب خوندن گذشت...
همش از زینب و محدثه کتاب های مذهبی می گرفتم و می خوندم
خیلی خوشم میومد.
نزدیک های مهر ماه و پاییز بود که یه تصمیم مهم گرفتم.
میخواستم یه تغییری بدم به تغییر بزرگ.
ولی نکنه به خاطر این تغییر دوستامو از دست بدم....نکنه مسخرم کنن.....نکنه بهم بگن امل.....
روی تختم دراز کشیده بودم هعی به نکنه ها فکر می کردم....
چند دقیقه ای گذشت.
از روی تخت بلند شدم و آروم رفتم سمت اتاق مامان اینا.
در کمدو باز کردم .....
مامان یه چادر ساده ی نو داشت که حتی بهش کش هم ندوخته بود.
اونو برداشتم و آروم از اتاق خارج شدم....
نمی خواستم فعلا کسی از تصمیمم چیزی بفهمه.
در اتاق خودمو که باز کردم یهو صدای مامانو شنیدم.
مامان:چیکار میکنی؟
هول شدم و چادر رو پرت کردم تو اتاق.
برگشتم رو به مامان و گفتم:هیچی!
مامان:واقعا؟
-بله
مامان:آها
مامان که رفت سریع رفتم توی اتاقم...
ادامه دارد.....
#مدیر
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_وسوم
یه روسری از توی کمد در آوردم و انداختم سرم.
-خب خب خب....محدثه چطوری روسری شو می بنده؟
سعی کردم روسریمو اون شکلی ببندم ولی نشد.....
یه گره ساده به روسری زدم و چادر مامان رو سرم کردم.
رفتم جلوی آینه....
-وایییییی چقدر زشت شدم!
چادر رو در آوردم و گذاشتم روی تخت.
-اصلا بهم نمیاد.....
گوشیمو باز کردم و از توی اینترنت مدل لبنانی بستن روسری رو یاد گرفتم.
با یه سوزن روسری رو بستم .
دوباره چادر مامانو سر کردم و رفتم جلوی آینه....
-اوهوم....بهتر شد!
چادر هعی از سرم می افتاد.
اینم که کش نداره،همشم از سرم می افته....نمی تونم سر کنم !
رفتم و از اتاق مامان یه کش آوردم و اندازه زدم و به چادر دوختم.
دوباره چادر رو سر کردم.
-خب بهتر شد.....
چادر رو کشیدم جلوتر.
-ولی خیلیم بد نیستا…
روسری و چادر رو در آوردم.
موهام رو شونه کردم و بافتم و زنگ زدم به النا.....چند تا بوق خورد و النا جواب داد.
النا:جونم
-سلام
النا:سلام فدات شم
-چطوری یا نه؟
النا:نهههههه
-چرا؟
النا:تموم شد....
-چی تموم شد؟
النا:راحتی...........
-مگه چیشده؟
النا:انگار یادت رفته فردا روز اول مدرسه ست!!!!!!
-برای اون ناراحتی؟؟؟فکر کردم چیشده.........
النا:تابستون مونم تموم شد
چند دقیقه با النا صحبت کردم و بعد قط کردم
ادامه دارد...........
#مدیر
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_وچهارم
ساعت گوشی زنگ خورد.
فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از اتاق خارج شدم
مامان درحال چیدن میز صبحانه بود.
-سلام صبح بخیر
مامان:سلام صبح تو هم بخیر
دست و صورتم رو شستم و صبحانه خوردم
رفتم داخل اتاق مانتو و شلوار مدرسم رو کردم.
مقمعه ام رو سر کردم سخت بود مقنعه به اون گشادی که ظرفیت داشت نصف موهات بیرون باشه رو طوری سر کنی که موهات پیدا نباشه.....
مقنعه رو که سر کردم رفتم سمت کمد.
چادر مامانو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
یهو دلم لرزید....
رفتم جلوی آینه.
-چیکار کنم؟
چند ثانیه ای به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...
-نکنه مسخرم کنن!
مونده بودم که باچادر برم یا مثل قبل ؟.
چند دقیقه ای گذشت تصمیمو گرفتم
در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون.
مامان تا منو دیدید تعجب کرد...
مامان:این چادر من نیست احیانا؟
-هست!
مامان:سر تو چیکار میکنه؟!
-خب خودم که چادر ندارم!!!!!
مامان:یه سوال...میخوای اینطوری بری؟
-بله...
مامان:باچادر؟!
-بله
مامان:پارمیس حالت خوبه؟!
-بله خوبم.....
مامان:تو اینقدر غر زدی که چرا چادر سرت میکنی که منم دیگه چادر نمی پوشم حالا خودت چادر سرکردی؟؟؟؟؟؟
-خب نظرم عوض شده...
مامان:من خواب نیستم که؟!
-ای خدااااا....نه مامان جان من میخوام از این یه بعد چادر سر کنم الانم مدرسم داره دیر میشه باید برم
ادامه دارد.....
#مدیر
سلام عزیزان ✨
صبح همگی بخیر🌤
ناشناس که اطلاع دارید که اصلا متاسفانه باز نمیشه
لطفا پیام ها و نظرات و انتقادات و پیشنهادات و.. ارزشمندتون را برای ما در این لینک ناشناس ارسال نمایید 🙏🏻
🔴لینک ناشناس در بیوگرافی کانال ناشناسمون هستش🔴
لینک ناشناسمون👇🏻
https://abzarek.ir/service-p/msg/531034
#مدیر
لینک کانال ناشناسمون «صندوق پــستی» 👇🏻🔴
https://eitaa.com/joinchat/3307339943Cda25f8f5b0
#مدیر