فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه جوری دلت میاد نرم؟💔:)
23.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اجرای «#سلام_فرمانده » در ورزشگاه بزرگ آزادی
✨«در همه گیری سلام فرمانده از هر دری گفته شد الا از #تصرف تکوینی و ملکوتی امام عصر عجل الله»
✍علاوه بر بازخوانی و بازیابی #هویت_ایرانی_اسلامی، پیام واضح استکبار ستیزی به سران کاخ سفید، حیفا و تل آویو رسانده شد و داغ #تغییر_و_واژگونی فرهنگ عمارها از نسل سلیمانی بر دل های تاریکشان گذاشته شد. یقینا با این سرود و اجتماع بخشی از #انتقام_فرهنگی خون شهیدان #سلیمانی و #صیاد_خدایی ستانده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و تو چھ میدانے از حــــسی که مادر موقع شهـــادت پســـرش دارد؟💔😔
سلام از امروز رمان میزارم رمان عشق پاک رمان بسیار قشنگی هست امیدوارم دوست داشته باشید 🌿🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا جان فدات شم😭
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸 💗
🌸💗
💗
عشقِ پاکــ🌱
پارت اول:
سرمای زمستون انقد زیاده که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره
هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون
که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانواده ای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود
اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم
اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت چادر اذیتم میکنه برم بیرون با دوستام از سرم بر میدارم که بهم نگن امل
خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت
توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد...
_حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم
_چشم مامانی الان میام
فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و اروم بهش گفتم
_فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه
فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت
_لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی
شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم
بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد
لبخند کش داری زدم و گفتم
_سلام بابا جونم خسته نباشید
_سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟
_نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره
نگاهی به مامان کرد و گفت
_خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین
مامان گفت
_حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم
_غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم
از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم
_مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش
_نخیرم کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره
منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم مامان گفت
_حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده برو عزیزم
چشمی گفتم و رفتم سراغش
در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت
اروم صداش کردم
_داداشی
داداش علی پاشو اجی میخوایم شام بخوریم
کش و قوسی به بدنش داد و گفت باشه الان میام...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby