eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
847 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🖤برای بانوی صبر السلام ای بانوی سلطان عشق السلام ای بانوی صبر دمشق زیبنبِ دنیا و عقبیِ علی شرح مدح لافتی الا علی در مسیر شام غوغا کرده ایی شهر را آشوب برپا کرده ایی خطبه خواندی از غریبی حسین زنده کردی کربلا در عالمیین گر نبودی کربلایی هم نبود گریه و شور و نوایی هم نبود رنج هایی ست فراوان دیده ایی خیمه ها، غارت، سواران دیده ایی دیده بودی، حلق و چشم و حرمله گریه کردی پا به پای قافله 💌شعری که شهید محسن حججی در ابتدای وصیت نامه ی خودبرای حضرت زینب نوشته است.
۱_مهدی نگهدارت خدا قبول کنه ۲_یگانه جان خدا پشت و پناهت باشه ۳_مدیر جان ریحانه بانو انشاءالله قبول بشه ۴_خود منم ک انشاءالله خدا قبول کنه 🌹🌹🌹🌹 اجرتون با آقا امام زمان🌸 انشاءالله هرچه خدا میخواهد از این سوره ها ثواب ببرید🌺
سلام😉 خدا قبول کنه حضرت فاطمه نگهدارت🙂
رمان جدید کانال عاشقان ظہور:🌷 نام:عین‌شین‌قاف❤️ ژانر:شهادت_نظامی🙂 نویسنده:سادات بانو✍ 🌹 •••••••••••••••••• 🌹پارت اول رمان عین‌شین‌قاف🌹 ❤️ناشناس رمان عین‌شین‌قاف❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ بسم رب العشق❤️🌷 خدا نگاهی به حسین(ع) کرد و عشق ساخته شد❤️🌷 نام:عین‌شین‌قاف❤️ ژانر:شهادت_نظامی🙂 ❤️ ✍ تابان...! بله مامان بیا پایین برای صبحانه. چشم الان میام آرام آرام پله ها را پایین آمدم وقتی وارد آشپزخانه شدم با بهترین صحنه مواجه شدم به به چه غذای خوشمزه ای نوش جان پدر جان نمیان؟ چرا کم کم اون هم میاد .... سلام بابایی سلام عزیزم دیشب ساعت چند اومدید خانه... دیشب دیر آمدید منم خوابم برد. مشکلی نیست تابان جان بعد غذا بهت می گم چی کارت داشتم. باشه👍 ...... بفرمایید بعد از صبحانه پدر از من خواست یکم صبر کنم. تابان جان ببین گلم.... همه جا را سکوت گرفته بود. جان...؟ چی شد ادامه اش... بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد. عزیزم تو دیگه بزرگ شدی درسته؟؟ خوب معلومه😁 پس یعنی می تونی با چیزهای ناراحت کننده کنار بیای؟ صد درصد مطمئنی آره بابا جان بگو ....... باید یک چیزی درباره ی خودت بدونی... اشک داخل چشاش جمع شد. معلوم نبود می خواست چی بگه. مادر ادامه داد. عزیزم راستشو بخوای تو فرزند واقعی ما نیستی... یکم مکث کردم و بعد زدم زیر خنده. نویسنده:سادات بانو✍ 🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ شوخی خیلی باحالی بود. خوب بابا جان من برم آمده بشم برم بیرون☺️ شوخی نیست واقعی هست ما تو را از پدر و مادر واقعیت خریدیم چون ما دختر نداشتیم اونها هم پول نیاز داشتن دیگه، می دانم درکشون می کنی. یهو هنگ کردم... اااااااین یعنی...... یهو حرفمو قطع کرد آره درسته یک کم تو حالت خودم ماندم بعدش اشک تو چشام حلقه زد بغض گلومو چنگ می زد ....... دویدم داخل اتاق و زدم زیر گریه کردم. باورم نمی شد خانواده ام منو چی فرض کردن که فروختن اصلا نمی توانم درک کنم ای کاش همش یک خواب باشه😭 وسط گریه ها خوابم برد با صدای در از خواب پریدم باز هم بابا بود که می خواست قانعم کنه ...... با چشم های خواب آلود و پر از اشک رفتم و در را باز کردم. سلام تابان جان تو را خدا ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم. عزیزم من اصلا مثل یک بچه که مال خودم نیست بهت نگاه نکردم من خیلی دوستت دارم اصلا انگار نه انگار بچه یکی دیگه ای... حرفاش زیاد به دلم ننشست. یه نگاه چپ کردم و در را بستم و رفتم داخل اتاقم.... نویسنده:سادات بانو✍ 🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ با دیدن این حرکت از من خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت و آرام رفت یک زنگ به سارا زدم (دوست تابان) الو جان سلام سلام سارا میای به این آدرس که بهت پیامک می کنم من باشم و نیام حتما فعلا یا علی ...... لباس هام را عوض کردم و چادرم را پوشیدم از چشمای قرمزم معلوم بود گریه کردم. سریع از پله ها رفتم پایین بدون توجه به اطراف رفتم داخل آشپزخانه آبی به صورتم زدم و دویدم سمت بیرون. مادرم می خواست دنبالم بیاید ولی پدرم مانعش شد بزار راحت باشد. از خانه رفتم بیرون تاکسی گرفتم و به دوستم زنگ زدم و یک قرار داخل پارک گذاشتیم وقتی رفتم همه چیز را براش بازگو کردم سارا نصیحتم کرد و تا نزدیکای غروب باهام صحبت کرد و توجیحم کرد🙂 وقتی حالم بهتر شد یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم داخل راه یک مغازه دیدم از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل مغازه مغازه ساعت فروشی بود واقعا ساعتای فشنگی داشت😍 دو تا ساعت برای پدر مادرم خریدم و چون مسافت باقیمانده کم بود تا خانه پیاده رفتم وقتی وارد خانه شدم دیدم مادر و پدرم هر کدام گوشه ای نشستن و ناراحت هستن. رفتم پیششون و هدیه ها را دادم و عذر خواهی کردم. مادرم خیلی خوشحال شد ولی معلوم بود بابا هنوز ناراحته😕 نویسنده:سادات بانو✍ 🌹
³ پارت اول رمان عین‌شین‌قاف❤️ امیدورام از خواندن اش لذت ببرید🌹