eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
843 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دهم و پایانی وقتی ماجرارو فهمید گفت مثل خودمی لجبازی بخوای به چیزی برسی باید برسی حتی اگه اشتباه و من چقدر خوشحال بودم که درکم کرد... بهش گفتم بابا زنگ بزن همین امشب بیان خواستگاری دیگه صبر ندارم حالم خوش نیست اونم قبول کرد و زنگ زد و برای شب ساعت 9 قرار گذاشت ... ساعت از 9 گذشته بود و شده بود 9.30 دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید کجا بودن پس... تا این که زنگ درو زدن داخل آینه نگاهی انداختم و رفتم سمت در وارد که شد قلبم برای یک لحظه نزد دسته گل وجعبه شیرینی رو ازش گرفتم و کنار بقیه نشستم.... من و رضا قبلاً حرفامونو زده بودیم پس دیگه نیازی نبود به حرف زدن... بزرگترها حرفاشونو زدن و قرار شد فردا صبح بریم آزمایش... اون شب خواب به چشمم نمیومد دل تو دلم نبود تا صبح بشه و برم آزمایش و بعدم عقد با مرد زندگیم ... بلاخره صبح شد و رضا و مادرش اومدن دنبالم و من با عمه باهاشون رفتیم آزمایش و بعد هم چندتا کلاس تا جواب آزمایش مشخص شد و قرار شد شیش عصر بریم محضر .... ۲۸فروردین ۹۷ چهار ماه و اندی گذشت از دوستیمون و ما عقد هم شدیم و حلقه رو دستم کرد و ناخودآگاه خزیدم توی بغلش و اشک ریختم و زار زدم به خاطر روزهایی که گذشت ... هفت ماه عقدمون با همه سختی ها و دعواهای خانواده ها گذشت با تموم سختی هایی که دنبال کار بود و بعداز دوماه بیکاری توی کارواش مشغول کار شد و با کلی حرف و کنایه که از همه شنیدیم ولی مهم نبود جز همدیگه رو داشتیم ... خانواده ها کنار اومدن با ما و همه چیز حل شد مادری که می‌گفت جهیزیه نمی‌دم جهیزیه خرید و رضا هم با وام ازدواج زندگیشو ساخت ... یک خونه نقلی اجاره کرد با وسایلی که با عشق خریده بودیم درسته مارک نبود ولی از صدتا وسایل مارک دار برای من با ارزش تر بود ... عروسیمون ساده بود هیچ‌کس نیومد جز دوستان و آشنایان دور ... دایی هام و خاله هام نیومدن حتی پدر و مادر رضا هم نیومدن ولی مهم نبود واسم چون من اون شب عروس رضا بودم و رضا پادشاه من... ۴آذر ۹۷ شروع زندگی مشترک ما و ۴ آذر ۹۷روز مرگ پدر من شد به دلیل عفونت کردن زخم پاش و زدن عفونت به قلبش نیمه های شب رفت و نموند تا خاطرات مشترک بسازیم باهم ... اون شب من اومدم خونه بخت و پدرم رفت خونه آخرت و چه ترکیب تلخی ... همه چیز برای همه فراموش شد یا شاید به خاطره ای کور تبدیل شد ... دیگه مادرم و خانواده رضا مخالف نیستن اونا مارو دوست دارن چون واسشون نوه آوردیم یک نوع شیرین و دوست داشتنی ۲۵دی ۱۳۹۸ پسرم به دنیا اومد و همه تلخی های قبل اون فراموش شد برای بقیه اما من هنوزم گاهی یادش میفتم و قلبم می‌گیرد و اشک میریزم ... که اگر عشق در این وادی جرم نبود اگر منِ دختر اسیر تعصب خانواده نبودم خیلی شیرین تر به عشقم می‌رسیدم .... بیایید عاشقی را جرم ندانید بیایید بگذارید فرزندانتان با عشق ازدواج کنند نه اجبار که عشق زیباترین بلایی است که بر سر همه خواهد آمد ... عشق هرچقدر هم اشتباه ارزش رسیدن دارد پس مزاحم نشوید در مسیر رسیدن دو عاشق بهم ... خدارو شکر که رسیدم بهش ،رسید بهم و زندگی سه نفرمون الان خیلی قشنگیه با تموم سختی ها و شیرینی هاش رویایی ترین زندگی برای من است . خواهی از زندگی چی میخواهم من تو باشم تو سرتا پای تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو تشکر از ادمین کانال عاشقان ظهور🌹 💟پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @ARARARAR0