پارت آینده
مونده بودم که چیکار کنم اگه سردار رو میزدم تا آخر عمر نمی تونستم خودمو ببخشم بخاطر کاری که کردم اگر هم نمیزدم ابوجعده راشل و ریحانه رو میکشت
مونده بودم بین دوراهی کشتن سردار و نجات زن برادرم و دوستم یا نجات جون سردار و مردن اونها
به حضرت زینب ﴿س﴾ متوصل شدم و سر اسلحه رو به سمت سردار نشونه گرفتم دستمو آروم آروم بردم سمت ماشه اسلحه اومدم ماشه رو بکشم که صدای تیر اندازی اومد و بعدش هم صدای عمو محمد که میگفت تونستن راشل و ریحانه رو نجات بدن صلواتی زیر لب فرستادم و شروع کردم که کشتن افراد داعشی که یهو یه چیز محکم خورد توی سرم و بعدش سیاهی مطلق....
http://eitaa.com/Gordanasheghi
بهترین رمان پلیسی در ایتا
#علمدار_حرم
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#به_دختره_تهمت_جاسوسی_میزنن_و_ابروش_رو_میبرن_حالا_بعد_دوماه_برگشته_و_جاسوس_های_اصلی_رو_دستگیر_کرده😎👊🏻
از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت پارکینگ سوار آسانسور شدم و طبقه آخر رو زدم
بعد ده دقیقه آسانسور وایساد رفتم سمت ماشین ها سه تا ماشین بود که آخری داخلش علی آقا بود و فاطمه خانوم و دوتا دیگه هم من بودم و خانم محمودی و خانم قطبی که قرار شد دوتا جاسوس سایت رو امروز بعد از دوماه دستگیر کنیم
سوار ماشین ها شدیم داخل یکی از ماشین ها خانم قطبی و خانم محمودی و جناب سروان هاشمی بودن و یکی دیگه من بودم با جناب سروان امینی و راننده بعد از نیم ساعت رسیدیم سایت حکم هارو از توی کیفم در آوردم
از قبل با جناب سرهنگ هماهنگ کرده بودم
از ماشین ها پیاده شدیم اول از همه من بودم بعدش جناب سروان امینی و هاشمی بعدش خانم های قطبی و محمودی و بعدش هم چهار تا از مامور های مرد با حکم های توی دستم به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردیم درو باز کردم و بعدش وارد شدم نگاه های متعجب همه روی من زوم شده بود کمیل وقتی منو دید توی شک بود رفتم سمت جناب سروان سلیمی یا بهتره بگم بهترین عوض گروه که بهش اعتماد داشتم و حالا فهمیده بودم که یه جاسوسه رو بهش گفتم :سرکار خانم سلیمی شما به جرم جاسوسی و با حکم رهبری بازداشتید بعدش رو به خانم ها گفتم :ببریدشون
بعد رفتم طرف جناب سروان نادری گفتم :
جناب آقای نادری شما هم به جرم همدستی با خانم سلیمی و جاسوسی باز داشتید
بعدش رو به آقایون گفتم که ببرنشون
https://eitaa.com/joinchat/2139750535C6e6dbe8ec6
#علمدار_حرم🖤