eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
847 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پیشخدمت رستوران تو ی ما شین نشست تا ما شین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست تو ی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می ر سید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نر سید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می ر سید. بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخید ن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و خواست پیاد ه بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی رو فراموش کر دی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حا وی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندل ی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مر سی آراد اصلا فکر نمی کردم یاد ت باشه بر ای منم سوغات ی بخری. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ما شین پیاد ه شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقت ی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دست گیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم و لی با شنیدن صدا ی خنده ی آوا از توی اتاقش دستم ر وی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشید ه شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گو شیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان رو ی تختم دراز کشیدم. _............ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمید م کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشر ت جذبی که زیر ش تنم بود رو درآوردم و خودم ر وی رو ی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترا ی زیاد ی هم دوست بودم و لی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسید م سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم . هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احسا س دختر ای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آو ای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پیشخدمت رستوران تو ی ما شین نشست تا ما شین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست تو ی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر می ر سید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نر سید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می ر سید. بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخید ن توی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ما شین رو باز کرد و خواست پیاد ه بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمیکنی یه چیزی رو فراموش کر دی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حا وی چند جعبه ی کادویی رو از ر وی صندل ی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مر سی آراد اصلا فکر نمی کردم یاد ت باشه بر ای منم سوغات ی بخری. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ما شین پیاد ه شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقت ی که به خونه ر سیدم ساعت ٢۱ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دست گیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم و لی با شنیدن صدا ی خنده ی آوا از توی اتاقش دستم ر وی دست گیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشید ه شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گو شیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان رو ی تختم دراز کشیدم. _............ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمید م کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت کت و تیشر ت جذبی که زیر ش تنم بود رو درآوردم و خودم ر وی رو ی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترا ی زیاد ی هم دوست بودم و لی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسید م سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم . هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احسا س دختر ای کم سن و سال بازی کنم، ولی کسی که آو ای ۱۶ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ #عی
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️🎒❤️ ❤️🎒❤️🎒 ❤️🎒❤️ ❤️🎒 ❤️ ❤️ ✍ می شود یکم درباره مادر و پدر واقعیم بگی؟ عزیزم اونها تا زمانی که تو به دنیا امدی پنج تابچه داشتن یعنی تو ششمین بچشون بودی اسم اون خانم اگر اشتباه نکنم مهسا بود فامیلشون رستمی بود دیگر چیزی درباره اشون نمی دونید؟؟ و اینکه خانه آنها داخل شهر مشهد بود راستشو بخوای ما فردا داریم می ریم اون ها را پیدا کنیم وای باور نمی شود ای کاش زود تر فردا بشه😍 سریع رفتم و بقیه چیزهام را جمع کردم از خوشحالی نمی توانستم بخوابم یهو دیدم سارا بهم پیام داد سلام سلام سارا خوبی؟ ممنون چه خبرا؟ هیچی واقعا؟ سارا..... جان فردا می خواهیم بریم مشهد نائب الزیاره باشی ها:) حتما چرا انقدر یهویی؟ قراره بریم خانواده ام را پیدا کنیم وای عزیزم😍 فردا قبل رفتن بیا خانه ما کارت دارم حتما سارا جان فعلا من باید برم یا علی یا علی مدد توی ذهنم این فکر بود که سارا فردا چه کارم دارد؟ یهو خوابم برد. وقتی چشم هام باز شد ساعت 5:20 بود بلند شدم و رفتم تا برای نماز صبح وضو بگیرم امیرعلی هنوز از دست من ناراحت بود. از اخمش معلوم بود. برادر عزیز من صبح به این خوبی چرا اینقدر عصبانی هستی☺️ سکوت کرد و جواب نداد. ..... بابا داشت بقیه وسایلش را جمع می کرد تابان جان عزیزم می شود بیاید اینجا. چشم پدر جان. عزیزم دیشب باهات بد برخورد کردم ببخشید خیلی ناراحت بودم. نه بابا این چه حرفیه☺️ نویسنده:سادات بانو✍ 🌹