🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت پانزدهم
خودمو اماده کردم که مامان اگه اومد ازم بپرسه نظرم چیه چه جوابی بدم
من که مشخصه جوابم به محسن مثبته اما نباید حالا وا بدم و همون اول بگم که نظرم چیه...
رفتم پایین و جوری که انگار هیچیو نشنیدم و خبر ندارم پرسیدم
_مامان خاله رفت!؟!
_اره عزیزم همین حالا رفت
_چرا نگفتی بیام خداحافظی کنم؟
_عجله داشت خاله دیگه سریع رفت...
منتظر بودم مامان هر لحظه بگه که نظرم چیه و ازم سوال بپرسه اما انگار مامان حالا حالا قصد پرسیدن نداشت
فاطمه از حمام اومد و گفت
_سلام کی اومده بود اینجا؟
_سلام خاله بود رفت
_چقد زود رفت؟
_نمیدونم
رفت و از روی اپن یه سیب برداشت و گاز زد رفت نشست روی مبل و تلوزیون نگاه کرد
انقدر فکرم مشغوله که حوصله هیچ کاری ندارم رفتم سمت اتاقم تا یکم استراحت کنم حالم بهتر بشه
روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام انقدر خسته بودم که همون لحظه خوابم برد
با صدای فاطمه که بلند بلند میخندید از خواب بیدار شدم اما همونجور که چشمام بسته بود دراز کشیدم
صدای فاطمه میومد که میگفت
_باشه یه جوری راضیشون میکنم حتما میام
میام دیگه گفتم که تو نگران نباش
باشه باشه میبینمت فعلا...
تکونی به خودم دادم که فاطمه متوجه شد بیدارم چشمام رو باز کردم فاطمه گفت
_از کی تاحالا بیداری؟
_سلام همین حالا بیدار شدم چطور
_هیچی همینطوری
بلند شدم و تختمو مرتب کردم رفتم سمت کتابام باید هرجوری که هست درسمو بخونم اما چیکار کنم که فکرم مشغوله و اصلا تمرکز خوندن ندارم
چشمم روی صفحه کتاب اما ذهنم جای دیگه ای بود از حرفی که محسن زده بود خیلی خوشحال بودم هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی خاله بیاد و این پیشنهادو بده
اما چیزی که نگرانم میکنه اینه که چرا مامان نمیاد بهم بگه و نظرمو بخواد مگه به خاله نگفت هرچی حسنا بگه!...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت هفدهم
سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم توی اتاقم بدون توجه به فاطمه که بعد از چندوقت نشسته بود سر کتاباش رفتم و دراز کشیدم روی تخت
من حتی نمیدونم تصمیمی که دارم میگیرم درسته یا نه. از کجا معلوم که اون بهتر از محسن باشه؟!
نکنه بعدا پشیمون بشم؟!
کلی سوال و نکنه اینطوری بشه نکنه اونطوری بشه ذهنمو مشغول کرده بود...
و واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته برای همین متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیه)
و ازشون کمک خواستم تا خودشون کمکم کنن بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم
انگار از وقتی که این حرفو زدم دلم اروم گرفت چون میدونم قطعا بهترین راهو نشونم میدن و دستمو میگیرن...
صدای مامان اومد
که از پایین گفت
_فاطمه حسنا علی یکی بیاد این گوشی رو بده به من تلفن خودشو کشت
اومدم برم که تلفنو بدم فاطمه سریع تر از من رفت و گفت
_ من میرم تلفنو میدم تو نیا
تعجب کردم و شونه هامو دادم بالا که یعنی برو!
فاطمه تلفنو داد مامان و کنار مامان نشست
مامان تلفنو جواب داد و گفت
_سلام خوبید بچه ها خوبن چه خبرا؟
الحمدلله بله خوبن سلام میرسونن شما خوبید؟
بله خداروشکر حسنا خانمم خوبه
شرمنده میگن جوابشون منفیه
بله بله میدونم انشاالله که خوشبخت بشن
بازم شرمنده خدانگه دارتون
مامان گوشیو قطع کرد و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت
_چرا اینجوری زل زدی به من؟
_هیچی مگه باید دلیل داشته باشه؟!
برم براتون چایی بیارم؟
مامان ابروهاشو داد بالا و گفت
_بیار ببینم چیکار میکنی
فاطمه بلند شد و رفت دوتا چایی ریخت و نشست کنار مامان منکه الان ۱۸ ساله فاطمه رو میشناسم قطعا کارش بی دلیل نیست حتما چیزی میخواد...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت شانزدهم
شب بعد از شام مامان و بابا رفتن توی حیاط تا هوا بخورن به ما هم گفتن که بریم اما فاطمه که بهانه آورد سرده منم گفتم ظرفا رو میشورم میام فقط علی رفت
توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن بودم که از پنجره ای که رو به حیاط بود صداشون می اومد
نمیخواستم گوش کنم اما با شنیدن اسمم کنجکاو شدم ببینم چی میگن!!
شیر آبو بستم و گوشامو تیز کردم ببینم مامان چی میگه
_حسین آقا امروز اجی مریم اومده بود اینجا و گفت که میخواد حسنا رو برای محسن خواستگاری کنه...
بابا گفت
_محسن؟؟؟
_اره مگه محسن چشه؟
_چیزیش نیست اما مگه نمیگفت حالا حالا زن نمیخواد!
_نمیدونم والا اجی میگفت خبر خواستگار حسنا رو شنیدن
حالا به نظرت چیکار کنیم چه جوابی بدیم؟؟
_نمیدونم محسن هم خیلی پسر خوبیه هم آقا سید هرچی خود حسنا بگه دیگه انتخاب پای خودش...
از شنیدن این حرف بابا کلی خوشحال شدم این یعنی میتونم بگم که نظرم به محسن چیه!...
رفتم و سه تا چایی ریختم رفتم توی حیاط بابا با دیدنم لبخندی زد و گفت
_به به عجب چای خوش رنگی
لبخندی زدم و گفتم
_بفرمایید
_ممنون عزیز بابا
نشستم کنار بابا و مشغول خوردن چایی شدیم همه سکوت کرده بودن فقط صدای علی که با توپش بازی میکرد به گوش میرسید
بابا نگاهی بهم کرد و گفت
_ببین دخترم نظرت راجب آقا سید چیه؟
ما چه جوابی بدیم؟؟
کمی جا به جا شدم و گفتم
_نمیدونم بابا اما به دلم ننشست نمیخوامش
_مطمئنی؟ جوابت قطعی همینه؟؟؟
چرا بابا داشت انقد میپیچوند اگه من ماجرا محسن رو نمیدونستم و میگفتم نظرم مثبته چون محسن منو نمیخواد بعدا که میفهمیدم چقدر ناراحت میشدم...
_بله باباجون نظرم منفیه
_خب حالا که نظرت منفیه مامانت برات میگه
_چیو مامان میگه؟
مامان نگاهی بهم کرد و گفت
_ببین عزیزم امروز خالت که اومده بود اینجا گفت که محسن تو رو میخواد و گفته اگه حرفی نداری بیان خواستگاری...
نظرت چیه؟ خالت گفت تا فردا خبر بدم...
سرمو انداختم پایین و گفتم
_نمیدونم مامان هرچی شما صلاح میدونید اگه میگید خوبه بگین بیان
مامان لبخندی زد وگفت
_باشه پاشو لیوانا رو ببر تو....
زیر لب چشمی گفتم و سینی رو برداشتم و رفتم توی خونه
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت هجدهم
همونطور که حدس زدم حدسم درست بود بعد از خوردن چایی نگاهی به مامان کرد و با لحن خیلی لوسی گفت
_مامان! امروز تولد دوستمه دعوتم کرده برم خونشون میشه برم؟ خواهش میکنم!
مامان نگاهی بهش کرد و گفت
_نخیر! کی تاحالا ما این اجازه رو دادیم به شماها که برید تولد اونم خونه دوستتون!
_مامان همین یه دفعه خونشون نزدیکه اجازه بده برم زود میام قول میدم...
مامان یکم نگاهش کرد و گفت
_به یه شرط میزارم بری!
فاطمه با تعجب پرسید
_چه شرطی؟
_اینکه حسنا هم باهات بیاد و سریع برگردید خونه!
از این شرط مامان تعجب کردم خب اگه میخواد اجازه نده چرا میگه من باهاش برم من اصلا با دوستای فاطمه حال نمیکنم و ازشون خوشم نمیاد
فاطمه کمی مضطرب و دستپاچه گفت
_اخه چرا حسنا اونکه دعوت نیست بیاد!
حالا بچه ها میگن چرا با خودم اوردمش...
مامان بلند شد و گفت
_همینی که گفتم دوست نداری میتونی نری!
منکه از تعجب ابروهام بالا بود نگاهی به مامان کردم و گفتم
_یعنی چی مامان!؟
مامان اروم جوری که فاطمه متوجه نشه گفت
_لازمه که حتما باهاش بری ببینی کجاها میره و میاد خیلی وقته میخواستم اینکارو بکنم!
_اخه مامان...!
مامان اجازه نداد حرفی بزنم هیسی گفت و رفت سمت اتاق
فاطمه که ناراحت گوشه آشپزخونه کز کرده بود نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد و بلند شد از کنارم رد بشه اروم جوری که فقط من شنیدم گفت
_مزاحمه سیریش...
بعدش محکم از پله ها رفت بالا و داد زد
_خانم مزاحم اگه میخوای بیای پاشو آماده شو دیرم شده
جوابشو ندادم و رفتم بالا تا لباسامو بپوشم
فاطمه اماده نشسته بود روی تختش و با گوشیش پیام میداد
واقعا تیپی که زده بود اصلا مناسب نبود ته دلم با دیدن ظاهرش خالی شد
_فاطمه خانم بازم تا هفته پیش ارایشت کمرنگ بود الان که بری تو خیابون فکر میکنن عروسی و داری میری محضر عقدت کنن!
فاطمه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت
_دوست دارم به تو چه فضول مزاحم هان!
_برو بابا تو ادم بشو نیستی...
_باشه تو خوبی خانم مثبت
حالا هم یه ذره این روسریتو انقدر توی چشمات نکش آبرومو ببری بگن این اُمُل کیه با خودت برداشتی آوردی...
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم
_اها جلو کشیدن روسری من آبرو میبره یا اون ریختی که تو برا خودت درست کردی؟
آبروت پیش دوستات مهمه یا پیش خانواده و فامیل میدونی چقدر به خاطر این قیافت مامان اینا خجالت میکشن هربار میریم بیرون؟!
_اره من اصلا منبع ریزش آبروی شما خوبه؟!
دوست دارم برام مهم نیست بقیه چی میگن مهم خودمم که میپسندم
متاسف سری براش تکون دادم و رفتم تا حاضر بشم....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت نوزدهم
یکی از تیره ترین روسری هامو انتخاب کردم و سرم کردم دقیقا مثل همیشه کشیدم جلو و چادر سادمو پوشیدم و کش چادرمو روی سرم درست کردم و روبه فاطمه کردم و گفتم
_من آمادم بریم!
سرشو آورد بالا و نگاهی انداخت وگفت
_به سلامتی مراسم ختم تشریف میبرید؟!
بدون توجه به حرفش گفتم
_من رفتم پایین بیا
درو بستم و رفتم پایین مامان توی اتاقشون بود در زدم و وارد شدم
_مامان من آماده شدم تا برم
_آفرین عزیز دلم چون از چشمم بیشتر بهت اعتماد دارم گفتم تو بری ببینی کجا میره.
_مامان خدا میدونه که اصلا دلم رضا نیست برم اما فقط و فقط بخاطر شما میرم!
_الهی دورت بگردم عزیزم مواظب خودت باش
_چشم
صدای فاطمه اومد که گفت
_کجایی پس بدو
رو به مامان کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم
_مامان من برم دیگه خداحافظ
_دست خدا به همراهت عزیزم
از اتاق اومدم بیرون و سریع پشت سر فاطمه رفتم بیرون
_خب فاطمه با چی میخوای بری؟!
_الان یکی از دوستام میاد دنبالم
_باشه کجا میاد؟
_یه خیابون پایین تر
راه افتادم و سرمو انداختم پایین و جلو تر از فاطمه راه میرفتم
فاطمه صدام کرد
_کجا میری وایسا
برگشتم سمتش از دیدن فاطمه با اون وضع حسابی شوکه شدم و پاهام سست شدن
_تو چرا اینطوری کردی؟ خجالت نمیکشی؟
شنیده بودم چادرتو بیرون میری در میاری اما باورم نمیشد این چه شکلیه برا خودت درست کردی؟! مانتو به این کوتاهی پوشیدی چادرتم که در اوردی...
_برو بابا باز شروع کردی بخدا اگه بازم حرف بزنی من میدونم و تو...
_واقعا برات متاسفم...
صدای بوق ماشین توجهمو جلب کرد دوتایی سمت صدا برگشتیم
_این دوستته؟!
_این نه و ایشون بله با اجازتون
رفت سمت ماشین و درو باز کرد و نشست جلو
از دیدن ظاهر دوستش بیشتر دلم گرفت دلم میخواست بشینم و فقط اشک بریزم و گریه کنم
انقدر توی شوک بودم که قدمی برنداشتم
فاطمه سرشو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت
_هوی نمیخوای سوار بشی؟
به خودم اومدم و ناچار سوار ماشین شدم و سلام ارومی گفتم
دوستش برگشت و یه نگاهی بهم انداخت و به فاطمه گفت
_این بقچه سیاه کیه با خودت آوردی؟
فاطمه بلند زد زیر خنده و گفت
_خواهرمه مزاحم همیشگی
خیلی ازحرفاشون دلم گرفت اما فقط و فقط به احترام حرف مامان قبول کردم که بیام...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت بیستم
ماشینو روشن کرد و اهنگو بلند کرد خیلی عذاب کشیدم تا برسیم به خونه دوستش بالاخره بعد از یه مسیر طولانی رسیدیم
ماشینو جلوی یه آپارتمان لوکس نگه داشت فاطمه رو به دوستش کرد و گفت
_چرا اینجا؟ مگه خونشون یه جا دیگه نبود؟
_چرا دیگه خیلی وقته خونشونو عوض کردن مگه خبر نداری؟
_نه خیلی وقته اجازه ندادن بیام اخرین بار که اومدم سیامـَ....
نگاهی به من کرد و ادامه حرفشو خورد دوستش که نمیدونم اسمش چیه رو به فاطمه کرد وگفت بیخیال بابا بپر پایین...
فاطمه لبخندی زد و پیاده شد اما من هنوزم دلم نمیخواست پامو بزارم بیرون فاطمه چند ضربه به شیشه ماشین زد و گفت
_هوی خوابی میخوای همینجا بمونی؟!
دوستش زد به پهلو فاطمه و گفت
_بهتر این جاش اونجا نیست نیاد بهتره ها
فاطمه یکم نگاه کرد و گفت
_باشه نیا ما میریم و میایم
خیلی دلم میخواست نرم اما مامان ازم خواسته بود که تنهاش نزارم سریع از ماشین پیاده شدم و همراهشو رفتم داخل
تا وارد خونه شدیم از تعجب خشکم زد مجلس مختلط!!!
دیگه این یکیو باورم نمیشه که فاطمه اینکارو بکنه همون لحظه جلوی همه داد زدم سر فاطمه و گفتم
_تو خجالت نمیکشی میای اینجا؟ که پر از پسره تو از کی انقدر بی حیا شدی؟ همین حالا زود میای بریم خونه واگرنه من میدونم و تو...
فاطمه که حسابی جلوی دوستاش خجالت کشید اومد جلو و گفت
_کسی مجبورت نکرده بود بیای میتونی برگردی هزار بار بهت گفتم کاری به کار من نداشته باش ولی حالیت نمیشه چه جوری حالیت کنم؟
با این حرفاش خون جلوی چشمامو گرفت محکم زدم توی گوشش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون یکی از پسرا که از اول داشت نگاه میکرد اومد جلو و گفت
_هوی بقچه تو چیکارشی راهتو بکش برو واگرنه خود دانی
بی توجه به حرفش گوشیو در اوردم میخواستم سریع زنگ بزنم به یکی که فقط به دادمون برسه معلوم نبود چه بلایی سر من بیارن همینطور که دست فاطمه رو گرفته بودم همون پسر دستشو از دستم کشید و فاطمه رو انداخت توی خونه اومد که چادرمو بگیر زود فرار کردم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بند اومده بود
دو تا خیابون همینطور فقط دویدم تا یه جا کنار خیابون ایستادم اگه به بابا زنگ میزدم که خون به پا میکرد اخه به کی زنگ بزنم؟!
توی مخاطبام بودم که اسم محسن به چشمم خورد بهترین کسیه که میتونه کمکم کنه
سریع شمارشو گرفتم چندتا صلوات فرستادم تا برداره بعد از چندتا بوق بالاخره گوشیو برداشت
_الو سلام حسنا خانم
از شدت گریه زیاد به هق هق افتاده بودم
خیلی بریده بریده و با گریه گفتم
_سلام آقا محسن توروخدا به دادم برسید
_شما الان کجایید چیشده؟
چرا گریه میکنی
_هیچی فقط زود به این ادرسی که میدم بیاید....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
7 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیم نگاهتون🙂🌿
جبرانی چند روزی که وقت نشد بزارم
سلام علیکم..
امروز از اقوام خیلی نزدیکم تصادف بدی کردن و زیر یه ماشین سنگی رفتن💔
حالِ چهار تاشون که توماشین بودن خیلی بده..
دخترعموم هم چهار سالشه و خیلی از جاهای بدنش آسیب دیده و ضربه مغزی شده الان تو اتاق عمله حتی یه دفعه رفته و برگشته💔
از حال بقیه هم که نگم...🚶♀
عمم که خیلی حالش بده و عموم و زن عموم هم...
براشون صلوات بفرستید و به شدت دعا کنید:)💔
تشکر از همتون
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلام علیکم.. امروز از اقوام خیلی نزدیکم تصادف بدی کردن و زیر یه ماشین سنگی رفتن💔 حالِ چهار تاشون که
پیام یه دوستان هس براشون دعا کنید
ان شاءالله که بلا به دور باشه