🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت نوزدهم
یکی از تیره ترین روسری هامو انتخاب کردم و سرم کردم دقیقا مثل همیشه کشیدم جلو و چادر سادمو پوشیدم و کش چادرمو روی سرم درست کردم و روبه فاطمه کردم و گفتم
_من آمادم بریم!
سرشو آورد بالا و نگاهی انداخت وگفت
_به سلامتی مراسم ختم تشریف میبرید؟!
بدون توجه به حرفش گفتم
_من رفتم پایین بیا
درو بستم و رفتم پایین مامان توی اتاقشون بود در زدم و وارد شدم
_مامان من آماده شدم تا برم
_آفرین عزیز دلم چون از چشمم بیشتر بهت اعتماد دارم گفتم تو بری ببینی کجا میره.
_مامان خدا میدونه که اصلا دلم رضا نیست برم اما فقط و فقط بخاطر شما میرم!
_الهی دورت بگردم عزیزم مواظب خودت باش
_چشم
صدای فاطمه اومد که گفت
_کجایی پس بدو
رو به مامان کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم
_مامان من برم دیگه خداحافظ
_دست خدا به همراهت عزیزم
از اتاق اومدم بیرون و سریع پشت سر فاطمه رفتم بیرون
_خب فاطمه با چی میخوای بری؟!
_الان یکی از دوستام میاد دنبالم
_باشه کجا میاد؟
_یه خیابون پایین تر
راه افتادم و سرمو انداختم پایین و جلو تر از فاطمه راه میرفتم
فاطمه صدام کرد
_کجا میری وایسا
برگشتم سمتش از دیدن فاطمه با اون وضع حسابی شوکه شدم و پاهام سست شدن
_تو چرا اینطوری کردی؟ خجالت نمیکشی؟
شنیده بودم چادرتو بیرون میری در میاری اما باورم نمیشد این چه شکلیه برا خودت درست کردی؟! مانتو به این کوتاهی پوشیدی چادرتم که در اوردی...
_برو بابا باز شروع کردی بخدا اگه بازم حرف بزنی من میدونم و تو...
_واقعا برات متاسفم...
صدای بوق ماشین توجهمو جلب کرد دوتایی سمت صدا برگشتیم
_این دوستته؟!
_این نه و ایشون بله با اجازتون
رفت سمت ماشین و درو باز کرد و نشست جلو
از دیدن ظاهر دوستش بیشتر دلم گرفت دلم میخواست بشینم و فقط اشک بریزم و گریه کنم
انقدر توی شوک بودم که قدمی برنداشتم
فاطمه سرشو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت
_هوی نمیخوای سوار بشی؟
به خودم اومدم و ناچار سوار ماشین شدم و سلام ارومی گفتم
دوستش برگشت و یه نگاهی بهم انداخت و به فاطمه گفت
_این بقچه سیاه کیه با خودت آوردی؟
فاطمه بلند زد زیر خنده و گفت
_خواهرمه مزاحم همیشگی
خیلی ازحرفاشون دلم گرفت اما فقط و فقط به احترام حرف مامان قبول کردم که بیام...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
پارت بیستم
ماشینو روشن کرد و اهنگو بلند کرد خیلی عذاب کشیدم تا برسیم به خونه دوستش بالاخره بعد از یه مسیر طولانی رسیدیم
ماشینو جلوی یه آپارتمان لوکس نگه داشت فاطمه رو به دوستش کرد و گفت
_چرا اینجا؟ مگه خونشون یه جا دیگه نبود؟
_چرا دیگه خیلی وقته خونشونو عوض کردن مگه خبر نداری؟
_نه خیلی وقته اجازه ندادن بیام اخرین بار که اومدم سیامـَ....
نگاهی به من کرد و ادامه حرفشو خورد دوستش که نمیدونم اسمش چیه رو به فاطمه کرد وگفت بیخیال بابا بپر پایین...
فاطمه لبخندی زد و پیاده شد اما من هنوزم دلم نمیخواست پامو بزارم بیرون فاطمه چند ضربه به شیشه ماشین زد و گفت
_هوی خوابی میخوای همینجا بمونی؟!
دوستش زد به پهلو فاطمه و گفت
_بهتر این جاش اونجا نیست نیاد بهتره ها
فاطمه یکم نگاه کرد و گفت
_باشه نیا ما میریم و میایم
خیلی دلم میخواست نرم اما مامان ازم خواسته بود که تنهاش نزارم سریع از ماشین پیاده شدم و همراهشو رفتم داخل
تا وارد خونه شدیم از تعجب خشکم زد مجلس مختلط!!!
دیگه این یکیو باورم نمیشه که فاطمه اینکارو بکنه همون لحظه جلوی همه داد زدم سر فاطمه و گفتم
_تو خجالت نمیکشی میای اینجا؟ که پر از پسره تو از کی انقدر بی حیا شدی؟ همین حالا زود میای بریم خونه واگرنه من میدونم و تو...
فاطمه که حسابی جلوی دوستاش خجالت کشید اومد جلو و گفت
_کسی مجبورت نکرده بود بیای میتونی برگردی هزار بار بهت گفتم کاری به کار من نداشته باش ولی حالیت نمیشه چه جوری حالیت کنم؟
با این حرفاش خون جلوی چشمامو گرفت محکم زدم توی گوشش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون یکی از پسرا که از اول داشت نگاه میکرد اومد جلو و گفت
_هوی بقچه تو چیکارشی راهتو بکش برو واگرنه خود دانی
بی توجه به حرفش گوشیو در اوردم میخواستم سریع زنگ بزنم به یکی که فقط به دادمون برسه معلوم نبود چه بلایی سر من بیارن همینطور که دست فاطمه رو گرفته بودم همون پسر دستشو از دستم کشید و فاطمه رو انداخت توی خونه اومد که چادرمو بگیر زود فرار کردم انقدر گریه کرده بودم که نفسم بند اومده بود
دو تا خیابون همینطور فقط دویدم تا یه جا کنار خیابون ایستادم اگه به بابا زنگ میزدم که خون به پا میکرد اخه به کی زنگ بزنم؟!
توی مخاطبام بودم که اسم محسن به چشمم خورد بهترین کسیه که میتونه کمکم کنه
سریع شمارشو گرفتم چندتا صلوات فرستادم تا برداره بعد از چندتا بوق بالاخره گوشیو برداشت
_الو سلام حسنا خانم
از شدت گریه زیاد به هق هق افتاده بودم
خیلی بریده بریده و با گریه گفتم
_سلام آقا محسن توروخدا به دادم برسید
_شما الان کجایید چیشده؟
چرا گریه میکنی
_هیچی فقط زود به این ادرسی که میدم بیاید....
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@modafein_harim_eshgh
7 پارت از رمان (عشق پاک)تقدیم نگاهتون🙂🌿
جبرانی چند روزی که وقت نشد بزارم
سلام علیکم..
امروز از اقوام خیلی نزدیکم تصادف بدی کردن و زیر یه ماشین سنگی رفتن💔
حالِ چهار تاشون که توماشین بودن خیلی بده..
دخترعموم هم چهار سالشه و خیلی از جاهای بدنش آسیب دیده و ضربه مغزی شده الان تو اتاق عمله حتی یه دفعه رفته و برگشته💔
از حال بقیه هم که نگم...🚶♀
عمم که خیلی حالش بده و عموم و زن عموم هم...
براشون صلوات بفرستید و به شدت دعا کنید:)💔
تشکر از همتون
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلام علیکم.. امروز از اقوام خیلی نزدیکم تصادف بدی کردن و زیر یه ماشین سنگی رفتن💔 حالِ چهار تاشون که
پیام یه دوستان هس براشون دعا کنید
ان شاءالله که بلا به دور باشه
#تلنگࢪانه
دیدیبعضیوقتادلتمیگیره..
حالخوبینداری..
دلیلشمیدونیچیه..
چونگناهکردی..💔
چونلبخندخداروگرفتی.. چوناشکامامزمانتوریختی..
چونخودتوشرمندهکردی..
بخداکهزشته..
ماروچهبهسرپیچیازخدا..
مگهماچقدرمیمونیم..؟!
مگهماچقدرقدرتداریم..
بهچیمیرسیم...
باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..🖐🏻
#حقیــقتاٺباھ✋💔🚶♂
#اللّٰھمعجللولیڪالفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲🏻
#جمعھ_هاۍ_مھدوۍ💛
••🍓🌸••
#حرفقشنگ ☕️
بعضۍوقـتهابہچشـمهیچکسنمیـاۍ
امـابہچشـمخدامیـایۍ✋🏻
بعضیوقتهابہچشـمهمہمیاۍامـابہ
چشـم
خدانمیـایۍ💔..
#دنبـاللایکخـداباش🌱