eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
843 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
عضو های جدید خوش اومدین☺️ بمونید برامون🌹🌹
قسمت نهم رضا گفت بریم خونشون اما میدونستم مامانم اونجا رو بلده و نرفتم... رضا عصبی بود وقتی فهمید چه بلایی سرم آوردن گفت باران من میخواستم همه چیز شرعی و قانونی باشه حالا که نشد همین امروز زنم میشی تا مجبور بشن رضایت بدن به ازدواجمون ... زنگ زد به رفیقش که برامون اتاق بگیره و اما من ناراضی بودم از این اتفاق ولی مادرم راهی جز این برام نزاشته بود پس حرفی نزدم تا کارشو انجام بده... اما قبل از اون مادرم زنگ زد بهش که بیاین حرم عقد میکنیم بعد میریم محضر ... با خانواده رضا هماهنگ کردیم و رفتیم حرم پیش یک شیخ بدون حتی نگاه کردن به مامانم... اما شیخه راضی نشد گفت عقد بدون پدر من نمیشه و اما پدر من کجا بود من از وقتی از مادرم طلاق گرفت ندیدمش, ۱۱سال بود ندیده بودمش... اصلا چرا به ذهن خودم رسیدم مادرم و داییم هیچ کاره بودن چرا از اول نرفتم دنبال بابام.... خواستم همراه رضا و خانواده اش از حرم بیام بیرون که مادرم شروع کرد به جیغ زدن توی حرم توی مکان مقدس می‌گفت ای مردم این میخواد خودشو بدبخت کنه این میخواد با معشوقه اش ازدواج کنه با حرکت سر به رضا فهموندم، وقت فراره ... شروع کردم به دویدن رضا و مامانم هم پشت سرم از پله برقی داشتم میرفتم بالا که یهو از حرکت ایستادم ، یک آقایی که روی پله برقی بود و از همه جا بیخبر انگار که دزد گرفته جلوی منو گرفت و من پرت شدم پایین و چون مامانم پشت سرم بود اونم همراه من پرت شد پایین... نگاه نگران رضا روی من بود کمر درد بدی گرفته بودم ،پناهی نداشتم جز رضا، دویدم سمتش و جلوی مامانم دستشو گرفتم و نگاه مامانم سر خورد روی دستامون و بعدم چشمای من ... چندتا مامور مارو بردن و گفتن اگه بخوایم ادامه بدیم حراست حرم حسابمونو می‌رسونه از حرم که اومدیم بیرون فکر کردم مادرم بازم اذیت می‌کنه ولی گفت میریم دنبال پدرم اول رفتیم جای خونه دایی پدرم و از اون آدرس خونه پدربزرگمو گرفتیم خانواده ای که واسم غریب بودن من با این خانواده فقط یک مشت خاطره توی بچگی داشتم اما حالا چی بعد یازده سال اومدم محل عمه و عمو و مادربزرگم .... پدرم نبود گفتن رفته کمپ برای ترک، فردا آزاد میشه بعد یک ساعت ماشین گرفتیم سمت خونمون ... مامانم گفت بیا خونه تا فردا بری پیش بابات... ولی من نرفتم، دیگه نمی‌تونستم اعتماد کنم می ترسیدم دوباره یا از کلانتری سر در بیارم یا از تیمارستان یا شاید این دفعه از قبرستون ... همراه خانواده رضا رفتم خونشون و شب رو با خانواده رضا به روز رسوندم... صبح رفتم خونه عموم بعداز خوردن صبحونه همه اومدن عموها و عمه هام یهو در باز شد و یک مرد اومد داخل چقدر غریب بود واسم چقدر پیر بود واسم ... این بابای من نبود بابای یازده سال پیش من موهاش مشکی بود ،پاش سالم بود ولی این بابا موهاش سفید بود پاش می‌لنگید انگار که چندسال پیش توی تصادف اینجوری شده بود این همه سال مادرم منو از پدرم دور نگه داشت که فقط مال خودش باشم ولی نمی دونست همین پدر منو به بزرگترین آرزوم می‌رسونه ... رفتم بغلش اونم منو نشناخت باران شیش ساله حالا شده بود ۱۷ساله قد کشیده بود خانوم شده بود و بابام می‌گفت رقیه چرا گریه می‌کنی حتی منو با خواهرش اشتباه گرفته بود... همه میگفتن شبیه عمم هستم من باورم نمیشد... ادامه دارد.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬@ARARARAR0
قسمت دهم و پایانی وقتی ماجرارو فهمید گفت مثل خودمی لجبازی بخوای به چیزی برسی باید برسی حتی اگه اشتباه و من چقدر خوشحال بودم که درکم کرد... بهش گفتم بابا زنگ بزن همین امشب بیان خواستگاری دیگه صبر ندارم حالم خوش نیست اونم قبول کرد و زنگ زد و برای شب ساعت 9 قرار گذاشت ... ساعت از 9 گذشته بود و شده بود 9.30 دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید کجا بودن پس... تا این که زنگ درو زدن داخل آینه نگاهی انداختم و رفتم سمت در وارد که شد قلبم برای یک لحظه نزد دسته گل وجعبه شیرینی رو ازش گرفتم و کنار بقیه نشستم.... من و رضا قبلاً حرفامونو زده بودیم پس دیگه نیازی نبود به حرف زدن... بزرگترها حرفاشونو زدن و قرار شد فردا صبح بریم آزمایش... اون شب خواب به چشمم نمیومد دل تو دلم نبود تا صبح بشه و برم آزمایش و بعدم عقد با مرد زندگیم ... بلاخره صبح شد و رضا و مادرش اومدن دنبالم و من با عمه باهاشون رفتیم آزمایش و بعد هم چندتا کلاس تا جواب آزمایش مشخص شد و قرار شد شیش عصر بریم محضر .... ۲۸فروردین ۹۷ چهار ماه و اندی گذشت از دوستیمون و ما عقد هم شدیم و حلقه رو دستم کرد و ناخودآگاه خزیدم توی بغلش و اشک ریختم و زار زدم به خاطر روزهایی که گذشت ... هفت ماه عقدمون با همه سختی ها و دعواهای خانواده ها گذشت با تموم سختی هایی که دنبال کار بود و بعداز دوماه بیکاری توی کارواش مشغول کار شد و با کلی حرف و کنایه که از همه شنیدیم ولی مهم نبود جز همدیگه رو داشتیم ... خانواده ها کنار اومدن با ما و همه چیز حل شد مادری که می‌گفت جهیزیه نمی‌دم جهیزیه خرید و رضا هم با وام ازدواج زندگیشو ساخت ... یک خونه نقلی اجاره کرد با وسایلی که با عشق خریده بودیم درسته مارک نبود ولی از صدتا وسایل مارک دار برای من با ارزش تر بود ... عروسیمون ساده بود هیچ‌کس نیومد جز دوستان و آشنایان دور ... دایی هام و خاله هام نیومدن حتی پدر و مادر رضا هم نیومدن ولی مهم نبود واسم چون من اون شب عروس رضا بودم و رضا پادشاه من... ۴آذر ۹۷ شروع زندگی مشترک ما و ۴ آذر ۹۷روز مرگ پدر من شد به دلیل عفونت کردن زخم پاش و زدن عفونت به قلبش نیمه های شب رفت و نموند تا خاطرات مشترک بسازیم باهم ... اون شب من اومدم خونه بخت و پدرم رفت خونه آخرت و چه ترکیب تلخی ... همه چیز برای همه فراموش شد یا شاید به خاطره ای کور تبدیل شد ... دیگه مادرم و خانواده رضا مخالف نیستن اونا مارو دوست دارن چون واسشون نوه آوردیم یک نوع شیرین و دوست داشتنی ۲۵دی ۱۳۹۸ پسرم به دنیا اومد و همه تلخی های قبل اون فراموش شد برای بقیه اما من هنوزم گاهی یادش میفتم و قلبم می‌گیرد و اشک میریزم ... که اگر عشق در این وادی جرم نبود اگر منِ دختر اسیر تعصب خانواده نبودم خیلی شیرین تر به عشقم می‌رسیدم .... بیایید عاشقی را جرم ندانید بیایید بگذارید فرزندانتان با عشق ازدواج کنند نه اجبار که عشق زیباترین بلایی است که بر سر همه خواهد آمد ... عشق هرچقدر هم اشتباه ارزش رسیدن دارد پس مزاحم نشوید در مسیر رسیدن دو عاشق بهم ... خدارو شکر که رسیدم بهش ،رسید بهم و زندگی سه نفرمون الان خیلی قشنگیه با تموم سختی ها و شیرینی هاش رویایی ترین زندگی برای من است . خواهی از زندگی چی میخواهم من تو باشم تو سرتا پای تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو بار دیگر تو تشکر از ادمین کانال عاشقان ظهور🌹 💟پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @ARARARAR0
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻 در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥 هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻 شرایط تبادلات: 1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻 2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻 3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻 جذب بستگی به بنر داره💯 +100جذب هم داشتم💣 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛ اگر شرایط رو داشتید، پی وی در خدمتتونم✋🏻 💫@Makh8807💫
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام رفیق ✋ دوستداری وارد کانالی بشی که هر روز چالش میزاره و جایزش هم پرداخت ایتا هست 💛❤️ دوستداری وارد کانالی بشی که رمان هیجان انگیز میزاره💚💜 دوستداری وارد کانالی بشی که هم فعالیت های مذهبی می‌کنه هم فعالیت های گاندویی💛💜 پس اگه همه ی این فعالیت ها رو دوست داری تند و سریع بیا تو این کانال 👇😉 @gandooamniat بدو دیگه همه منتظریم 😊🌹
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این استوری های قشنگ میخوایً؟~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 عکس مذهبی های زیبا میخوایً؟ ~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 ادیت عکس مذهبی میخوایً؟~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 پرداخت ایتا میخوایً؟~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 استوری مذهبی میخوایً؟~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 پروفایل مذهبی میخوایً؟~~ https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47 از اینا میخوای و نداری😢✨ من دارمش😃🔗 منبع اش اینجاست 👇✨ اگه میخوای برو توش ی نگا بنداز ضرر نمیکنی تازه ادیت هاشون عالیه من عاشق عکسا شون شدم عالیهه✨🦄 منبع اش https://eitaa.com/joinchat/2033713284C43490a0f47