#خروج_از_مکه
#حضرت_مسلم_بن_عقیل_ع
#مرحوم_استاد_عابد
بخش ۱
از حرم ، قبلهء اربابِ نیاز
رَخت بر بست سوی کعبهء راز
بود آنگه که منا و عرفات
شایقِ جلوهء آن پرتوِ ذات
رفت و بُرد از حرم آن نورِ هدا
روحِ تسبیح و مناجات و دعا
بود در قلبِ مواقف تب و سوز
از مناجاتِ شهِ عشق ، هنوز
شورِ دیرینهء آن مظهرِ عشق
بود هر گوشه نماینگرِ عشق
سنگهای جَبلُ الرَّحمه به گوش
بشنود باز مگر بانگِ سروش
بود پژواکِ دعای عرفات
منعکس در همه اطراف و جهات
آسمان سقف و زمین فرش آنجا
خلوتی خوش به نیایش ، به دعا
مُحرمان جمله در آن خلوتگاه
اشک بر دیده و بر لبها آه
جملگی شمع صفت می سوزند
تا مگر محفلِ دل افروزند
لیک او داشت هوای دگری
سوزِ او بود ز جای دگری
هر نفس گر که خدایا می کرد
دوست از دوست تمنّا می کرد
آه اینک دگر آن آوا نیست
مَحرمِ بیت و حرم آنجا نیست
داشت عرفانِ صفایش عرفات
بود مشتاقِ لقایش عرفات
لیک او بود روان در رهِ عشق
طالبِ جذبهء قربانگهِ عشق
مکّه پُر بود ز نجوای حسین
جلوه ای داشت ز نورِ حرمین
حسرتِ او به دلِ حِجر و حَجَر
جمله را شعله به جان ، تَف به جگر
بود چشمی حَجر از بهرِ نگاه
تا کند سِیرِ تجلّای اِلاه
شب به آفاق در آویخته چنگ
هست اقطارِ حرم غالیه رنگ
در افق ماه به صدها تشویش
در نهم شب به نهم جلوهء خویش
شاهدِ غیبتِ خوشیدِ ولاست
در پیِ بدرقهء میرِ هداست
هر طرف راحله اش در تک و پوست
ماه فانوس کشِ محفلِ اوست
کرده اندر رهِ او فرشِ تراب
سیمگون پرتوِ خود را مهتاب
رخت بربست پیِ هَدمِ ستم
از حرم پادشهِ حِلّ و حرم
شبِ تودیعِ شه اندر بطحاست
کوفه را نیز در آن شب غوغاست
کوفه را کوفه مگر کرب و بلاست
بر سغیرِ شهِ دین عاشوراست
کوفیان عهدِ وفا بشکستند
قلبِ ایمان و دیانت خستند
شبِ میثاق همه وارفتند
هِشته دین از پیِ دنیا رفتند
مسلم آن آئینهء سلم و رضا
پیکِ اسلام و منادیّ وفا
بی کس و یاور و تنها و غریب
نه انیس و نه جلیس و نه حبیب
کوفه طوفان زده همچون دریا
چارسو دشمنو مسلم تنها
غربت و بی کسی و تنهایی
مردمک را نه دگر کارآیی
پیکِ باد هست همان هم نفسش
غیرِ او نیست دگر هیچکَسش
خواهدش حاملِ پیغام کند
دل ز همدردیش آرام کند
باد ، ای نامه رسانِ غربا
رو ز من گو به سلطانِ ولا
که نیاید سوی این شهر و دیار
روی از کوفه بتابد ، زینهار
باز گوی از منِ بیکس با شاه
کاِی فروزنده ز تو انجم و ماه
ای جهان از گلِ رویت گلشن
ای به قربانِ تو صدها چون من
ای تو آئینهء حُسنِ ازلی
ای تو دلبندِ نبی ، جان ِعلی
ای ز تو هستی عالم بر جا
جانِ زهرا ، سوی این شهر میا
کوفه را نیست نشانی ز وفا
همه جا حیله و رنگ است و ریا
جمله دلباختهء سیم و زرند
دین فروشند که دنیا بخرند
روی برتافته از قرآنند
گر چه در ظاهر ، قرآن خوانند
حق ز باطل نشناسند دگر
این بوَد شرطِ عبودیّتِ زر
سوی اربابِ دِرَم سوی نیاز
قبله نشناخته خوانند نماز
ای تو در کنزِ ولا گوهرِ پاک
نیست شایسته ات این تیره مغاک
راستی حیف بود نورِ اِلاه
تابد ار در دل این چاهِ سیاه
من اگر بیکس و بی یارایم
با گلِ زخمِ جهان آرایم
سر دهم شورِ تو را در کونین
عالَمی پُر کنم از صیتِ حسین
ادامه دارد 🔽🔽🔽