نگرانی من از چهرهء زردم پیداست
تو مگو خواهر من منزل آخر اینجاست
دلهُره کُشت مرا خواهر خود را دریاب
باورم نیست که این دشت همان کرب و بلاست
آیه میخوانی و ارکان تنم می لرزد
نیستی فکر من انگار دو چشمم دریاست
نگران توأم ای یار بیا برگردیم
با تو بودن همه اُمّید دلم بعد خداست
از بَرم دور مشو بَندِ دلم پاره شود
بازی اینگونه مگر با دل بیمار رواست؟
شانه ات را برسان تا که به آن سر بنهم
از نگاهم تو ببین درد دل من پیداست
به مدینه ببری کاش رُباب و طفلش
منّت آب از این کور دلان بی معناست
از سرت مویی اگر کم بشود می میرم
چه رسد تا که ببینم سرِ نعشت دعواست
من چگونه سرِ جسم تو به گودال آیم
تا ببینم تن تو بی زره و خود و عباست
نگرانم که نوک نیزه به حلقت برسد
یا ببینم به شکم خُفته تنت در صحراست
همهء دلخوشی ام مثل تو بر عبّاس است
بی ابالفضل شوم مُشکل من معجرهاست
حاضرم تا ابدالدّهر بسوزم امّا
من نبینم سرِ تو سایه ء من از بالاست
✅مجتبی صمدی شهاب محرم ۱۳۹۸
#ورودیه_شعر_روضه
خدا کند به دلت آب هم تکان نخورد
نشسته ام غباری به پلکتان نخورد
تو خوب باش فدای سرت، سر زینب
تو باش باغ دلم سیلی از خزان نخورد
امیر امر نموده به بادها امروز
که روسری ز سر دختران تکان نخورد
دلت نیامد و من هم دلم نمی آید
مسیر روضه به شش ماهه ناگهان نخورد
خدا کند که بگیرد دعای من امروز
خدا کند که مسیرت به ساربان نخورد
اگر چه مادرمان روضه خوانده از گودال
سرت به نیزه و شمشیر توامان نخورد
و کاش عمر دهم پای ناقه ی عریان
دوباره چشم من آنجا به این سنان نخورد
بمان کنار عزیزم که دخترت روزی
هزار ضربه ی سیلی از این و آن نخورد
کنار چشم رباب و میان بزم شراب
خدا کند که لبت چوب خیزران نخورد
احمد شاکری
#ورودیه_شعر_روضه
تاکه فرمود رسیدیم عَلَم را کوبید
یک علمدار بر این خاک قدم را کوبید
بر رویِ سینهی خود تیِغ دودَم را کوبید
بینِ این دشت ستونهایِ حرم را کوبید
بیرق افراشته شد ، باد تکانش میداد
کیست این مرد که یک دشت نشانش میداد
زانویش خم شده و هست مُهَیا خانوم
با ادب گفت علمدار بفرما : خانوم
آمد از محملِ خود حضرت زهرا ، خانوم
دست بگذاشت رویِ شانهیِ سقا خانوم
گِرد او پنج برادر همه میچرخیدند
پنج تن دورِ سرِ فاطمه میچرخیدند
چو بزرگیش قسم در همهی عالم نیست
پردهی محملش از پردهی کعبه کم نیست
گرچه در سایهی عباس نشان از غم نیست
شُکر مَحرم پُر و یک دیدهی نامحرم نیست
گرچه مانند عمو دور و بَرِ زینب بود
هرچه غم بود فقط بر جگرِ زینب بود
مادرش آه امان از دلِ زینب میگفت
همهی راه امان از دلِ زینب میگفت
گاه و بی گاه امان از دلِ زینب میگفت
سخت جانکاه امان از دلِ زینب میگفت
رفت در پیشِ برادر که برادر چه کنم
جگرم سوخته ، با نالهیِ مادر چه کنم
میزَند شور دلم تاب ندارد اینجا
دل پریشانیام آداب ندارد اینجا
جانِ من جان رُباب آب ندارد اینجا
بچه بیدار شده خواب ندارد اینجا
به لبش پیشِ تو لبخند نمیآید وای
گریهی اصغرمان بند نمیآید وای
حرفِ این دخترکان است از اینجا برویم
ساربان تا که نرفته است بگو تا برویم
کوچهی مادرمان خانهی زهرا برویم
باشد آقا همهاش حرفِ تو اما برویم
دست ما نیست عطش بِین حرم اُفتاده
مُردم از غم چه کنم بد به دلم اُفتاده
همهی فکر و حواسم به تو باشد برگرد
قبل از آنکه به سَرَت شمر بیاید برگرد
به عروسِ تو قسم حرمله آمد برگرد
کاش بر تیر خودش زهر نمیزد برگرد
کاش دوریِ شما قسمت خواهر نشود
زینبت کاش که بی پنج برادر نشود
عزم کردی نروی کاش خزان برگردد
لااقل گو که از آن جمع سنان برگردد
زودتر از همه آن تیر و کمان برگردد
چشمِ آن جمعیت از سمتِ زنان برگرد
سایهی روی سرم از سرِ اطفال مَرو
تاکه من زندهام آقا لبِ گودال مَرو
حسن لطفی
#ورودیه_شعر_روضه
میرسد ناله و آه از طرف عرش خدا
شد حسینیه گریه همه ارض و سما
همه ی عالمیان غرق غم وشور و عزا
روضه خوان فاطمه وگریه کنش عالم ها
که رسید است حسین بن علی کرببلا
کاروانی که پر از نور خداوند جلی است
کاروانی که پر از جلوه عشق ازلی است
پیش درگاه خدا قافله بی مثلی است
کاروانی که پر از فاطمه چند علی است
چشم بد دور که این قافله باشد بر پا
لحظه ای گشت که افتاد زمان از حرکت
قبل هر کار همه هاشمیان با سرعت
می چکید از عرق روی جبین ها غیرت
جمع گشتند همه دور خدای عصمت
که نبیند نظری سایه ای از زینب را
روضه خوان ونگران است و پریشان زینب
از غم کرببلا بی سر و سامان زینب
پای ارباب شده دست به دامان زینب
ترس دارد که به لبهاش رسد جان زینب
از برادر بشود آه در این دشت جدا
یک به یک خیمه به خیمه همگی گشت بنا
چادر فاطمیون مرکز این چادر ها
جراتی نیست به چشمی که بچر خد اینجا
تا نگهبان همه اهل حرم شد سقا
وای از روز دهم غارت و بی رحمی ها
خیمه اکبر لیلا چه تماشا دارد
این پسر ارثیه از کوثر و طاها دارد
مثل عباس علی قامت طوبا دارد
لافتی گر که به شانش برسد جا دارد
کاش جسمش نشود پخش میان صحرا
فرق دارد حرمی با همه چادر ها
خیمه نجمه پر از نقل نبات است و قبا
رخت اورده که داماد کند قاسم را
شب عقدش به سرش نقل بپاشد اما
سنگ شد نقل سرش سرخی خون گشت حنا
مادری بین حرم نغمه لالایی خواند
آب اندازه کافی به عزیزش نو شاند
بین اغوش خودش گل پسرش را خواباند
تا دم صبح علی در بغل مادر ماند
نخورد غصه که این قافله دارد سقا
تخت شاهی رقیه است سر دوش عمو
مثل زهراست همه هیبت او موی به مو
شکرچون فاطمه او نیست شکسته پهلو
یا ندارد ردی از سیلی و از هاله به رو
کاش از ناقه نیفتد شب تاریک خدا
موسي عليمرادي
#ورودیه_شعر_روضه