عاشقانه های حلال C᭄
•• #عڪاس_باشے •• . . عڪس هاے ارسالےِ یڪے از ڪابران خوش ذوق و محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌 . .
•• #عڪاس_باشے ••
.
.
عڪس هاے ارسالےِ
یڪے از ڪابران خوش ذوق و
محتــرم ڪانال، از سفر راهیان نــور😌👌
.
.
#اجرڪمعنــدالله🌸🍃
.
.
#معراج
.
.
••📸•• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
•• #عڪاس_باشے •• . . عڪس هاے ارسالےِ یڪے از ڪابران خوش ذوق و محتــرم ڪانال، از سفر راهیان نــور😌👌 .
•• #عڪاس_باشے ••
.
.
عڪس هاے ارسالےِ
یڪے از ڪابران خوش ذوق و
محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌
.
.
#اجرڪمعنــدالله🌸🍃
.
.
#هور
.
.
••📸•• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
•• #عڪاس_باشے •• . . عڪس هاے ارسالےِ یڪے از ڪابران خوش ذوق و محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌 . .
•• #عڪاس_باشے ••
.
.
عڪس هاے ارسالےِ
یڪے از ڪابران خوش ذوق و
محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌
.
.
#اجرڪمعنــدالله🌸🍃
.
.
#علقمه
.
.
••📸•• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
•• #عڪاس_باشے •• . . عڪس هاے ارسالےِ یڪے از ڪابران خوش ذوق و محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌 . .
•• #عڪاس_باشے ••
.
.
عڪس هاے ارسالےِ
یڪے از ڪابران خوش ذوق و
محتــرم ڪانال از سفر راهیان نــور😌👌
.
.
#اجرڪمعنــدالله🌸🍃
.
.
#شلمچه
.
.
••📸•• @asheghaneh_halal
بی هوا .mp3
12.96M
#شهید_زنده
🌸..| شبـای اعتڪافو از دست ندید!💓
#پیشنهاددانلود❤️🍃
بهروایٺگرۍ:
•|حاج حسین یکتا|•
🕊•• @asheghaneh_halal
🍃🌺
#آقامونه
🌷 شما انتخاب کنید
📢 مهمترین و بهیادماندنیترین جملهی رهبر انقلاب در سال ۹۷ کدام است؟
🔰 به نظر شما مهمترین و بهیادماندنیترین جملهی حضرت آیتالله خامنهای در سال ۱۳۹۷ کدام جمله است؟
📩 لطفاً نظرات خود را از طریق آدرس زیر ارسال یا آن را به شمارهی ۲۰۱۱۰ پیامک کنید.
👈 در ذیل این صفحه، برخی جملات برا مرور آماده شده است ولی مخاطبان محترم میتوانند برای بررسی جامع و سهولت در انتخاب از صفحات آرشیو «بیانات»، «پیامها» و «سخننگاشت» و جستجو، عبارت مورد نظر خود را بیابید. این نظرسنجی تا بیست و نهم اسفندماه سال جاری ادامه خواهد داشت.
بهـ نظر بنــده☝️
تـرامپ و جان بولتون #احمقهای_درجه_یڪ
📮 مشاهده و ثبت نظر👇
http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=41997
•|😌|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وسه ♡﷽♡ اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شرو
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وچهار
♡﷽♡
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت!
دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....
سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن.
حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان
حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک روی آیه
اش او را مامان حَورا صدا کند!
آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.
من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست
همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید
شناختمتون.
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا.
قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام
مزاحمت شدم...البته حالا میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد
بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات
عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای
منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث ترجیح و مرجح
زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و
به این فکر میکنم چقدر دستاتون با الک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و
میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وچهار ♡﷽♡ حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم ا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وپنج
♡﷽♡
توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو
میگم دختر مامان ...
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را
دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....
آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که
بخوای میکنم برای جبران...هرکاری.
آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظاتی بود که
تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند
ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به
این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی
رفتاری بدتر داشته باشد.
حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من
دلیله...
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...
حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی
پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش
معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد....
سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت
خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد
ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق... چند ماه اول
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃