eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی حالاڪه نیامدم دمتــ را بفرستـ•(😊)• من نیستم آنجا ڪرمت را بفرست(😌)• گفتم ڪه مریضم و دوا میخواهمـ•(😇)• پس گرد و غبار حرمت را بفرست•(🙂)• #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
🌹🍃 🍃 #آقامونه ازدواجـ💑 دیر هنگام و فرزند آوری کم برنامه دشمن علیه خانواده استـــ😎 #سخن_جانانــــ❤️ ••🌹•• @asheghaneh_halal
💍🍃 🍃 #همسفرانه دلـواپســـےاَم•|😣|• دلهــــره‌اَمـ•|🙈|• واهـــمہ‌اَم تُــ•|😌|• ٺوعیـــن منے•|✋|• عشـــــق منــے•|😍|• اے هــــمہ‌اَم |تُ|😌 #انت‌ڪل‌حیاتے‌یاحبیبے😍 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
🐝°| |°🐝 عه [☹️] چلا بَلعڪس عَسڪ میگیلے[📸] موخاے همه فِڪل تونَن من سِیطونم؟[😬] ازدیبال لاست میلم بالا؟[😢] یه عسڪ دُلُست بگیل سَلَم گیج لَفت[🙄] نه گلم ڪی گفته شما شیطونی(😅) دختربه این آرومے(😘) استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯 #سیلے_ڪه_غریق_نجاتش_رهبرےست در اواخـــر آذر سال 1356، آیت الله سید علے خامنهـ
🎯°•| |•°🎯 در بخشے از گزارش ساواڪ سیستان و بلوچستان بهـ تاریخ 21 تیر 1357 آمده است:( سازمان ایرانشهر اعلام داشتهـ ڪه سیل در ایرانشهر جاری شده بود، وعاظ تبعیدی شهرستان مذڪور ڪه در راس آن ها [ آیت الله] سید علے خامنه ای بوده، با راه افتادن در پیشاپیش مردم برای ڪمڪ به سیل زدگان خود را حامے آنها قلمداد و اظهار داشتهـ اند ڪمڪ های دولت موثر نخواهد بود). .... با مــا بهـ روز باشـــید😎👇 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وپنج ♡﷽♡ دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چن
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه! حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلاسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا! لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وشش ♡﷽♡ امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی... امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی... امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که ظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد. حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وهفت ♡﷽♡ امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید. صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول ولای آیه اینکار را میکند.... دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد. آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند. آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بی اش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است! آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید:ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید! ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| |•🌙 ↯• ‌تـــو😘• •°اگر بهـــار را🌸• ↯•صــــدا ڪنے😉• •°مےآید؛ حتــے اگـــر👇• ↯•دلــــش جـا مانــده باشـد💚• •°میــان بــــرف‌ها❄️• 😍 (345)📸 ⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
••💛•• #صبحونه ڪار دیگرے نداریمـ👇 من و خورشیـ🌞ــد... براے دوست داشتنتـ😍 بیـدار مے شویمـ🍃 هــــر صبح :)♡ #احمد_شاملو #صبحتون_رنگے ⇨ @Asheghaneh_halal ⇦ ••💛••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃📺 #مجردانه |..بهترین دختر براے ازدواج ڪیه؟ |..به ڪدوم پسرمیشه براےازدواج اعتمادڪرد؟ #شاخص‌ڪلیدےبراےانتخاب‌همسر☺️👌 #استادپناهیانـ💚 پ.ن: ببینیدخب😬 @asheghaneh_halal 🍃📺
°|🌹🍃🌹|° 🚶|• هروقت حاجی از منطقه به منزل می آمد ، بعد از احوالپرسی با من ، با همان لباس بسیجی ، به نماز می ایستاد. 😄|° یک روز به شوخی گفتم ، تو مگه چقدر پیش ما هستی که ، به محض آمدن نماز می خوانی ؟ 😌|• نگاهی کرد و گفت : هر وقت تو را می بینم ، احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم..... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 💗•• @asheghaneh_halal
•• 🍹 •• ••🍃گاهے براے تمام شدن بحث هاے پیش پا افتاده و بے مورد و حتے برای شروع نشدن بحث، ڪمے خود را به بیخیالے بزنید، چون شما از هر ڪسے مستحق تر براے آرامــش هستید.••🍃 😊👌 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 ••🍊•• @asheghaneh_halal
همه حـ😌ـیاے یڪ پسر اینہ ڪہ ؛ وقتے نگاهشــ👀 بہ دخترے میفتہ سرشــو بندازه پایینــ😑 بگہ : میخــوام با این چشــما " آقام،امام زمانو "ببینمــ😍 !! ┅═══🍃🌸🍃═══┅ @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 بالاخـــرهـ تعطیلات عید1398 هم گذشت.😎 و وارد سال پـرڪاری شدیم بـاید با همت هـر چهـ بیشتر بریم بهـ سمت آینده🌞 بــا آخــرین ڪه در ایام عید باهاتون همراه بودیم در خدمتتون هستـیم✋ ایــن دفعهـ نهـ پای دولت😉 وسطهـ نه پـای ملـت، پای خودمون وسطهـ😁 فعـــال تـرین و ڪابینهـ دولتے اهدا مےشود بهـ و فرد همیشه همـراه (عاشقانهـ های حلال و هیئت مجازے) ڪه در ایام تعطیلات 24 ساعتهـ در خدمت دولت و ملت بودند😄 و آف و غیر آف نداشتن✋ بهـ نظرم عید پـــر ڪاری داشتین و حسابے درخشیدن✋ و بیشتـــر از دولتےهای واقعے مستحق این ارزشمند هستند. پـــس نـــوش جــانتان ڪابینهـ 😎 ایـــن 🇮🇷 تـــا سال آینده با شما خـــداحافظے مےکند.✋ جــذابترینها اینجاست👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
🕊🍃 🍃 #شهید_زنده •• حرف‌هـاے حاج احمد متوسلیان ڪه با حال و هـواے امروز مملڪت ما همخـوانے دارد: 🌸| دلم از مظلومیت سپـاه و این همه #حق‌ڪشے خون است،تا ڪے باید دندان روی جگـر بگذاریـم؟! رئیس جمهـور است؟! روزی نیست ڪه علیـه ‌سپاه جوسـازے نڪند! 🌸| آقای بنےصـدر، با ڪار چرخـان‌های خودش رفته زیر ترڪش ڪولر‌هاے گازی سنگـر ویلایے همایونے در پایگاه وحدتے دزفول نشسته و #لاف مقاومت میزند! #سردارجاویدالاثــرحاج‌احمدمتوسلیان 🍃 @asheghaneh_halal 🕊🍃
🕗🍃 🍃 {☺️}•یا امام رضـا... صحنت مدینه،مکه،نجف؛کربلاےماست {😌}•آرے؛ تمام هستے مـا {😇}• مشهدالرضاست... 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
💞🌷 🌷 #آقامونه سرعت پیشرفتـــ•|😎|• مردان وابسته به همراهی همسرانهاستـــ•|😍|• #سخن_جانانــــ😌 ••💞•• @asheghaneh_hallal
مـے دانـے (•🤔•) از وقـتے دلبسته ات شـده ام (•🙈•) هـمه جا (•😍•) بـوے بـهشت مـے دهد ؟! (•💚•) 😘 ┏━━━••●◉✿◉●••━━━┓ @asheghaneh_halal ┗━━━••●◉✿◉●••━━━┛
°🐝| #نےنے_شو |🐝° 😝:دلتون بســـوزه اِملـــوز هَمَــس تو خونـ🏡ـــہ باسے میکَلــدَم تُــماهــام هَمَــتون، لَـفته بودیــن😁 سَله ڪـال و مدلِســه و دانِســگاه🏢 ☺️:آقــ👶ــا ڪوچــولوی چــشم آبــ🔹ـے نوبت شمام مےرسه😉 چند ســال دیگه باید پاشے برے مدرســه ها 😜 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯 #سیلے_ڪه_غریق_نجاتش_رهبرےست در بخشے از گزارش ساواڪ سیستان و بلوچستان بهـ تاریخ
🎯°•| |•°🎯 علے رغم ڪارشڪنےهای رژیم پهلوی، آیت الله خامنهـ ای با ڪمڪ سایــرین برای امـر ✋ اقدام به تشڪیل (گــروه امداد اسلامے) در مسجـــد ایرانشهــر ڪرده و بهـ ڪمڪ سیل زدگــان شتافتنــد.✋ ایــن چنین👆 رهبــر داریــم✋ بــا مــا داغتــرینهای مجازی را دنــبال ڪنید👇👇 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وهشت ♡﷽♡ آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم. حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا! آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم! کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از خونه باید زود انجامش بدم! حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود! آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم! آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم... وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت! آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر! خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد: خزید و خز آرید که هنگام خزان است بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_ونه ♡﷽♡ دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسون
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ باد خنک از جانب خارزم وزان است! مدت زیادی نگذشته بود که به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد و همان وقت امیرحیدر در کارگاه را بست. هول و دستپاچه کلید را در آورد و آرام سلام داد. امیرحیدر هم با خوش رویی پاسخش را داد و پرسید:حال ابوذر خوبه؟ وقت نکردم دو روزه بهش سر بزنم... آیه هم سر پایین گفت:بهتره خدا رو شکر...شما خوبید؟ _خدا رو شکر... آیه لب میگزد و کنار میرود و میگوید:ببخشید سر راه وایستادم بفرمایید. امیرحیدر خواهش میکنمی گفت و با خداحافظی کوتاهی رفت... آیه خیره به در بسته سری تکان داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت سرزنش کنان به خودش گفت:خیلی خطرناک شدی آیه! در خانه را باز کرد و از سکوت خانه فهمید طبق معمول مامان عمه رفته خانه شان. لباس عوض کرد و آنقدری خسته بود که دل میخواست فقط روی تختش دراز بکشد و دروغ چرا یک فنجان خلسه دلش میخواست با چاشنی فکر به امیرحیدر! _اه اصلا چرا امروز دیدمت! فکر کرد به اینکه مثلا سرانجامشان بشود به هم رسیدنشان.... _فکرشو بکن!خانومش میشم....چادری میشم... از اون دسته چادری هایی که روسری رنگی رنگی سرشون میکنن بعد چادرشون جلو تر از روسریشونه.ایشونم ملبس کنارم وایستاده و کلی حرف شیرین میزنه بغل خیابون وای میستیم منتظر تاکسی ...خیلی زیاد طول میکشه.حتی تاکسی ها هم برامون نگه نمیدارن یعنی شاید فکر میکنن تمام کمبود های زندگیشونو امیرحیدر توی جیب لباسش گذاشته!یا شاید زیر عمامه اش پنهون کرده! خنده اش میگیرد از این احساسات بچه گانه! _هفت هشت سال عقبی آیه!!! این فکرا رو باید زمان نوجوونی میکردی! نه اآلن که سن و سالی ازت گذشته... واقعا اسم این حرفای مسخره عشقه! یعنی هر آدمی عاشق میشه اینجوری خل میشه؟ شاید تو خیلی مبتدی باشی هوم؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_شصت ♡﷽♡ باد خنک از جانب خارزم وزان است! مدت زیادی نگذشته بود که
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان! میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد. بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد!چقدر زود گذشته بود و مامان عمه چرا نیامده بود. موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید.... _سلام صدا را حلاجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد: _سلام _خوبی؟ این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟ _خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟ آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست! نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر. خب چی شده که شما با من تماس گرفتید. آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده.... یه چند وقتیه که میخوام بهت بگم...برای همون زنگ زدم. کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟ _یه جمله... _یه جمله؟ _اوهوم _و اون جمله؟ _دوستت دارم! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🎊 #عیدانه •✋شعبان شد •💌و پیڪ عشق •🍃از راه آمد،عطر نفس •☺️بقیة الله آمد،باجلوه سجاد •🌙ابوالفضل و حسین یڪ ماه •💗و سه خورشید در این •😌ماه آمد... #حلول‌ماه‌شعبان‌مبارڪ @asheghaneh_halal 🍃🎊