🎯°•| #غربالگرے |°•🎯
❌| دختر مدیر عامل #هوآوی را
ڪه از مدیران ارشد آن بود به دستور
آمریڪا در #کانادا به جرم همڪاری
با #ایران و دور زدن تحریم ها بازداشت
ڪردند و بعد هم ڪلا گوشے های
هوآوی را #آمریڪا و شرڪت های
وابسته مثل گوگل تحریم کردند.🔨👌
❌| چین هم دیپلمات های ڪانادایے
را به جرم جاسوسے دستگیر ڪرد و
هوآوی تلاش در جهت استقلال ڪامل
را آغاز ڪرد و سایر وقایع این چند
ماه ڪه حتما مطلع هستید..
❌حالا بعد از کمتر از ۶ ماه در
اجلاس G20 تحریم هوآوی تمام شد.🔍👌
اینستڪس🔨
هیچ تضمینے وجود نداره ڪه
با قبول اینستڪس تحریم های بانڪے
لغو شود🔨👌
اروپـــــا خط ڪدخدا را دنبال میڪند.
مڪرون، آنگلامرڪل، همه و همه
به دنبال منافع خودشون هستن.👊
🆔 @kharej2025
•|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_ودو - سلام، ممنون، چه کمکی ازم برمی آد؟ -دکتر موسوی هستن؟ - بله
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_نود_وسه
شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت:
- بیا بریم. اگه بچه ها بفهمن اومدی غوغا می کنن. راه رو که بلدی؟ شما برید منم میام
و رفت. شاهرخ و شروین راه افتادند.
- علی رفیق دبیرستان منه. از اولش هم عاشق طبابت بود. تو مدرسه هرکس یه طوریش میشد می اومد پیش اون. یه بار به یکی از بچه ها یه داروی گیاهی داده بود که بزنه سرش موهاش پر پشت شه. بیچاره همون دوتا نخ موش رو هم از دست داد. کار بالا گرفت. نزدیک بود اخراجش کنن. آخرش با پادر میونی یکی از معلم ها به لغو مجوز طبابتش رضایت دادن. شده بود دکتر زیرزمینی. اون زیستش خوب بود و من ریاضیم. همزیستی مسالمت آمیز. از سال دوم که رشته ها جدا شد روز امتحان ریاضی قیافش دیدنی بود
شاهرخ که انگار قیافه علی یادش آمده باشد خندید. شروین پرسید:
-حالا کجا می ریم؟
شاهرخ از پله آخر بالا آمد و گفت:
- ایناهاش رسیدیم!
شروین نگاهی به تابلو انداخت.
- بخش سرطان؟ کی اینجاست؟
- بذار علی بیاد، می فهمی
کیفش را توی بغلش گرفت و روی صندلی نشست. شروین هم دستش را توی جیبش کرده بود و راه می رفت. بالاخره علی آمد.
- ببخشید. طول کشید. چرا نرفتید داخل؟
شاهرخ بلند شد. علی پشت در بخش ایستاد:
- خب حالا که نرفتید بذار اول من برم
چند دقیقه ای طول کشید و یک دفعه صدای جیغ و فریاد بلند شد. شاهرخ کیف را کولش انداخت و به شروین گفت:
- بیا تو
شروین که هنوز از ماجرا سر در نیاورده بود به آرامی درها را باز کرد و داخل شد. با دیدن آنچه روبرویش بود همانجا ایستاد. 12-10 تا بچه که لباس های بیمارستان تنشان بود و سرهائی تراشیده. دور شاهرخ حلقه زده بودند و از سرو کولش بالا می رفتند: یکی دستش را می کشید چندتائی پاهایش را بغل کرده بودند، یکی هم آویزان کیفش بود. شاهرخ هم همانطور که به سر وصورتشان دست می کشید بینشان نشست. شروین همانجا مات و مبهوت ایستاده بود. علی که شادی بچه ها لبخند روی
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وسه شروین دست علی را گرفت و علی رو به شاهرخ گفت: - بیا بریم. اگ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_نود_وچهار
لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد و گفت:
- این بچه ها سرطان دارند. اکثرشون امیدی به خوب شدنشون نیست. تمام هفته رو منتظر روزی ان که شاهرخ میاد. بعضی هاشون خیلی وابسته ان.طوریکه یه بار وقتی شاهرخ مسافرت کاری رفته بود یکیشون...
حرفش را خورد. نگاهی به علی که از زیر عینک اشکش را خشک می کرد انداخت. صدای یکی از بچه ها باعث شد دوباره متوجه جمع بچه ها شود.
- عمو شاهرخ؟ عمو شاهرخ؟
شاهرخ سرچرخاند:
-جانم مرضیه خانم؟
دختر دستش را باز کرد و گفت:
- ببین اینجا رو آمپول زدن سیاه شده
و جای سیاه شدگی بازویش را نشان شاهرخ داد. شاهرخ بغلش کرد و جای زخمش را بوسید.
- شاهرخ آدم عجیبه. بدون هیچ چشم داشتی محبت میکنه. گاهی ازش می ترسم. نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می آره
- چرا از خودش نمی پرسی؟
به علی نگاه کرد. علی گوشی اش را انداخت گردنش و گفت:
- من چند تا بیمار دارم. میرم بهشون سر بزنم
و همانطور که خارج می شد گفت:
- فقط خودش از راز خودش خبر داره نه کس دیگه ای
علی رفتو شروین دوباره به شاهرخ خیره شد. شاهرخ صدایش زد:
- عمو شروین؟ شما نمی آی اینجا؟
یکی از بچه ها که از بقیه کوچکتر بود به شروین اشارهای کرد و معصومانه پرسید:
- این هم عموئه؟
شاهرخ نگاهی موذیانه کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- آره اونم عموئه، برید بیاریدش
بچه ها به طرف شروین حمله کردند و شروین بین دستهایشان گم شد. دستش را می کشیدند و از پشت هلش می دادند. شاهرخ خنده کنان روی یکی از تختها نشست و بلند گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_نود_وچهار لبانش نشانده بود کنار شروین ایستاد و دستهایش را به سینه زد
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_نود_وپنج
- حالا اگه گفتید وقت چیه؟
بچه ها دست هایشان را از شروین ول کردند و نگاهی به هم انداختند. شاهرخ کیفش را بلند کرد و همه به طرفش دویدند. شروین هم که از جمعیت خلاص شده بود گوشه یکی از تخت ها نشست. شاهرخ کیفش را بالا گرفته بود تا از پاره شدن در امان بماند. بچه ها سر و صدا می کردند.
- برای منم آوردی عمو؟
- من چی؟
شاهرخ که سعی می کرد آرامشان کند تا بتواند کیف را باز کند گفت:
- برای همه آوردم. آروم باشید تا بتونم بهتون بدم
بچه ها ساکت شدند و شاهرخ توانست کیف را روی پایش بگذارد و بعد شروع کرد به پخش کردن اسباب بازی ها! چندتائی از بچه ها روی تخت رفته بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. یکی از دخترها که حدوداً 5-4 ساله بود دستش را دورگردن شاهرخ انداخته بود. وقتی اسباب بازی اش را گرفت شاهرخ را بوسید. شاهرخ توی بغل نشاندنش و بقیه اسباب بازی ها را پخش کرد. بچه ها اسباب بازی هایشان را با ذوق به هم نشان می دادند. هر کدام گوشه ای رفتند و مشغول بازی شدند. شاهرخ می خواست بلند شود که یکی از بچه ها جلو آمد و خودش را از تخت بالا کشید.
- عمو؟
- جان عمو؟
- میشه من دختر شما باشم؟
- آره خانمی
- دخترا می شینن تو بغل باباشون. میشه منم بشینم؟
شاهرخ دستی به سر دخترک کشید و دخترک را توی بغلش گذاشت و دستهایش را دورش گرفت.
- پریا خانم، دختر خوب بابائی
پریا سرچرخاند و با لحن کودکانه اش گفت:
- اون دفعه که بابای مینا اومده بود بغلش کرده بود. منم دلم می خواست بابای منم باشه ولی مینا گفت بابای اون مال خودشه. حالا منم بابا دارم
بعد صورت شاهرخ را بوسید. شاهرخ هم پیشانی دخترک را بوسید و پریا شروع کرد به تعریف کردن برای باباشاهرخش. شروین رفت کنار پنجره و به بیرون و ردیف درختها خیره شد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پیشانی اش را به پنجره چسباند تا کمی خنک شود.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
🕯🍂
🍂
•| #خادمانه |•
الّذینَ اِذا اَصابَتهُم مُصیبـهٌ قالـوا
انّـاللـّـه وانّــا الیــــه راجِعــون
بعضــے اوقات تو زندگے همه ما
تلنگــر هایے زده میشـــه ڪه بیشتــر
حواسمون به زندگےمون باشه
قدر لحظه لحظه ی این نعمت با
برڪتے ڪه خدا در اختیارمون گذاشته
رو بدونیم و برای و ساختن آخرتمون ازش استفاده ڪنیم.
دنیا ارزشمنده اگه ازش بهره بگیریم
و برسیم به آخرت.
دنیا و آخرتتون آباد.
ڪاربران عزیز توهمه شرایـط
همراهمون بودیــن به رسم معرفت
فاتحه وصلواتے بفرستیـــد،تقدیم
به روح مادربزرگوار یڪے ازخادمان
#خادمانکانال✋
🍂 @asheghaneh_halal
🕯🍂
[• #مجردانه♡•]
\\👒
#نڪات_خواستگاࢪے😁💐
از آسمان
نیفتاده ایم،
پس فخرفروشے نڪنیم
چه به آنچه داریــم و چه به
آنچه لاف آن را مےزنیم. حواسمون
باشد ڪه خواستگارے در درجــه اول،
تمرین احترام و اڪرام به طرفین است...
#والا
\\👒
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
\\💞
•🌼•گاهے
همسرمان عصبے
است و حرف هایے میزند
ڪه خودش هم واقعا به آن حرف ها
اعتقادے ندارد؛ اگر آن حرف ها را معیار
رفتار خودمان قرار بدهیم، وارد بازے
قدرت میشویم ڪه ڪمڪے به
زندگے مشترڪ و افزایش
صمیمیت ما نخواهد
ڪرد...
•🌼•وقتے مےدانید همسرتان
حرف خودش را باور ندارد چه دلیلے
وجود دارد ڪه بخواهید به او ثابت ڪنید
اشتباه ڪرده است...؟
#والا😐
\\💞
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
..|🕊بیتابی و ناسپاسی، نشانه کوری دل
|✨[ای سالک مراقب!]هر کس به خداوند سبحان متوجه باشد و به عین الیقین بداند که آنچه به او و دیگران می رسد،
|✨همه از ناحیه خداست و به دیده دل به جهان آخرت و نعمت های پایدار آن رو آورد و از پاداش اخروی بنده ای که در نعمت شاکر و در بلا صابر است با خبر باشد:
|✨هرگز بی تابی و ناسپاسی نخواهد کرد؛ زیرا این دو از اخلاق اهل دنیا و فریفتگان آن است.
#مـنـبـع: عید وصــال صـــ89ــ
•• @asheghaneh_halal••
..|🍃