°🐝| #نےنے_شو |🐝°
+بھ نژلتــون بلاے تفلــد مامان ژووونم
چیڪال ڪنم ڪہ سولپلایز بشھ؟!😍
بابایے دوفتہ 25 لوز دیجہ تفلـد مامانہ😍🎂
میحوام یڪالے ڪنم بدونن دیجہ
وقت اژدباج ڪلدنمہ🙈😅
یادتون هســ ڪہ دفعہ قبل بلام حواستگال اومد؟!🙈😌
من دیجہ حانوم شدم😌
_اے شیطون بلا😅❤️
نقشہ میڪشے ڪہ زود ازدواج ڪنے،آره؟
+نهههه! من ازدباج ندوست!☹️
من دلس دوست،ادامہ تحصیل دوست😌🙈
_ماشاالله بانوے زیباے من😘
ساداٺ ڪوچولوے من💚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وچهار - جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_وپنج
-اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو!
و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد.
- درسته ولی چه جوری؟
- خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی. وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی
- یعنی چی؟
- یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو
- من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها!
- تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه
- به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم
- اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو از اون داشته باشی
- قضیه به این سادگی ها نیست
- امتحانش که ضرر نداره، داره؟
شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ...
سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرفها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد.
- تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. می گفت چشم. مثلاً آرایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم
- خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟
-هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وپنج -اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_وشش
شاهرخ گفت:
-جلوتر از زمان حرکت نکن
شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت.
- امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- هه هه . تو که کیف می کنی
قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد.
- علیِ!
تلفن را جواب داد.
- سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم
تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید:
- اونم می خواد بیاد؟
-آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفتهبود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده باشه. زنگ زده بود خبر بگیره!
- تا حالا بازی نکرده؟
-علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده
- خسته نمی شه؟
-عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره
- کاراش عجیب غریبه
- شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه
شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- چیه؟ تو فکری!
-نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وشش شاهرخ گفت: -جلوتر از زمان حرکت نکن شروین مثل همیشه شان
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_وهفت
علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید:
- کی این اتفاق افتاده؟
- امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ
شروین گفت:
-ماشین هست
- باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی
شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
-چرا اینقدر براش احترام قائلی؟
- برای کی؟
-هادی رو می گم. چرا اینقدر برات مهمه؟ اصلاً این هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟
-مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟
-ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم
- یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشناییمون از همون نونوایی شروع شد
- چه کاره است؟ چی می خونه؟
-هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر شده پیگیر هست. اما فعلاً کارش تو همون نونوائیه پدرشه
- برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته
- مگه بزرگی فقط به سنه؟
شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت.
- قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟
- هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه
- از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
[• #ویتامینه ღ •]
اگر
همسرتانـ|💍
را محترمانھ صدا ڪنید،
بھ او احساس اعتماد بھ نفسـ|😌
مےبخشید و این یڪے از پایه
هاے زندگے زناشویے
است...
#زندگیتون_پر_انرژے
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•🍹•] @asheghaneh_halal
..|🍃
#طلبگی
…|👤تا در #فکر آنے کـہ
✨ چه بخورم که خلق را خوش آید،
✨و چه بگویم که خلق را خوش آید،
✨به #مقصود نخواهے✖️ رسید.
#شـہیدآیتاللهدستغیبرحمةاللهعلیه
#مـنـبـع: قـــلبسـلـیـم
•• @asheghaneh_halal ••
..|🍃
🍒•| #دردونه |•🍒
پدر و مادر آگاه توجه ڪنید👇
🔺سلام کردن به یک غریبه برای
ڪودڪ درونگرا
ڪمی سخت است😣ممکن است
مردم به او سلام بدهند اما جوابی
نشوند.
این به معنای بی ادبی
ڪودڪ شما نیست. ❌
بجای سرزنش یا توبیخ و
بی ادب خطاب ڪردن ڪودڪ
👈 به او یاد بدهید که با یک #لبخند
یا #تکان_سر هم می تواند جواب سلام را بدهد😊
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒•• @asheghaneh_halal
1_84170750.mp3
3.93M
---
💙💎
---
#ثمینه
یھ شب تو روضھ ،
با چشم خیس😢••
دلم صدایۍ شنید آقا💗••
یکۍ تو گوش رفیقش گفت↯
بازم منو طلبید آقا😇••
#شب_جمعھ🌹
#پیادھ_روۍ_اربعین🍃
#سید_مجید_بنےفاطمھ🎤
---
💙💎 @Asheghaneh_halal
---
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]•
سرلشڪر رشید:
قدرت دفاعی و تهاجمی ایران 💪
برای متجاوزین غافلگیرکننده است✌
#بعله_اینجوریاس😎
دشمن پرتلاش😏:
ذولفقار خشم حیدر را به یاد خود بیار
خاطرات فتح و خیبر را به یاد خود بیار
اینقدر از گنبد آهن که داری دم مزن
ماجرای کندن در را به یاد خود بیار
مرداݩ ݕے ادݞــا😌👇
•[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
[• #شهید_زنده •]
|🛣| جادهها همیشہ هموار و صاف
نیستند،
|🚧| گاهے مسئولین راهنمایي و رانندگے براے جاده دست انداز درست میکنند،
|🚫| چرا ڪہ راننده را هوشیار و به
خطر آگاه میکند،
|👌|مشڪلات و مصائب در زندگے نیز
اینگونه هستند.
🍃.•ازدستاندازهاےزندگےنترسید!☺️
•• #تلنگرانـہ
•• #حجتالسلامماندگارے
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
💔🍃
🍃
#خادمانه
السلام علے عشاق حسین(ع)✋
السلام علے زائرینِ ارباب✋
دلداده هاے پسرفاطمه ڪجان؟!
امشب راس ساعت 23:15
یکم دلاتوی پاکتونو بهمون قرض بدید
میخوام حوالے دلاتون روضه ارباب به پاڪنم...
جنس این دعوتنامه فرق میکنه ها
دعوتنامه از طرف پسرفاطمس💔
مجلس؛ مجلس خودشه
زووم میکنه رو دلاے شکسته..
وضو بگیر و مخلصانه بیا
دست خالے برت نمیگردونه..
•• یڪ چله برای شما ناله سردهـم
تا مُحرمت شوم مَحرمت حسین💔
🍃 @heiyat_majazi
💔🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
😍]•سیگده من خوسمل شدم
☺️]•املوز بابایی ملخصی گلف
😇]•منو بلد آلایسگاه موهامو توتاه تلدم
😌]•نازشدم خانوم سدم
😎]•قربون شما برم من جیگـــرخـــانــــوم😚
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وهفت علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرف
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_وهشت
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدمها دزد و قاتل ان؟
-کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه. هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
-حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_وهشت - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت_ونه
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقاً! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شدباعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست.برای اینکه اذیتش کند گفت:
-زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_ونه شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
-یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره. باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد
شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند...
خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوانهایی که توی حیاط بودند پرسید:
-ببخشید، آقا هادی کجان؟
-توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن
- کدوم اتاق؟
پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
-اونجا. اما گفتن فعلاً کسی نیاد
علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت:
- مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه!
شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یکدفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت:
-چی شد ؟
-نمی دونم چرا دلشوره دارم
خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند.
- چت شد یه دفعه؟
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
-نمی دونم. حالم خوب نیست
و نگاهش رابه در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود. انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد. دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒