eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . و آن شعر محالی که هنوز با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام چشم بگشای و مرا باز صدا کن که من از لهجه ی تو شاعر بشوم 🤗🦋✍🏻 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 👰🏻°• عــروسی‌مان رنگ و بوی خاصی داشت. مسئول تالار بہ آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبــی در این تالار زیاد برگــزار شده، اما عروسـی شما خیلی متفاوت بود... 📜°• برگہ هایی را کہ در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتہ بودیم، بین مهمــان‌ها توزیع کردیم 😍°• و جالب اینکہ عــده‌ای بہ ما گفتند: آن جملات، راه زندگی‌مان را عوض کرد..! 🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم مـرتـضـی زارع . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . آدم باید توی زندگیش یکیو داشته باشه که مثل چایی باشه☕️ هر روز و هر لحظه تازه و شگفت‌انگیز باشه💫 و حضورش توی تمام موقعیت‌ها لازم و آرامش‌بخش باشه☺️💜 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‡🎀‡ ‡ ‡ . . میشه هم یڪ زن عفیف بودو هم فرزند و زندگی داشت ..↻⇩ هم آزادانه نخــــــ🧠ـــــبہ باشے✌️🏻. . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
Narimani _Qadam Mizanam.mp3
25.07M
↓🎧↓ •| |• . . بھ خودت ببال 😌♡ بدان کھ میان عده‌ی ڪثیری لیاقت داشتـے کھ مدافع چـادرِ مادر باشی :) 🎤 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• . . خودت باش...😘 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . وقتی با من سخن می‌گویی تمام وجودم گوش می‌شوند (: و از تک تک کلمه‌هایت شعر می‌سازند . . 💙 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و دستش، بدون اینکه برگردد به من فهماند که متوجه شده و با ضربه ی محکمی در بسته شد. از صدای به هم خوردن در از جا پریدم و شدیدا صورتم جمع شد. انگار پتکی به سرم فرود آمد و اخمم تا نوک بینی ام کشیده شد و با دندان های روی هم فشرده چند تا فحش آبدار نثار افشین کردم که خنکی دلچسبی مرا به خودم آورد. پنجره باز بوده و باعث شده در محکم به هم کوبیده شود. بیچاره افشین... توی خانه انگار بمب ترکیده بود. تکه های باقیمانده ی چیپس و پفک و ظرف های پاره شده ی ماست و پوست و هسته ی میوه های نیم خور شده حال آدم را به هم میزد. مسابقه ی فوتبال بارسا و رئال را مگر میشد تنها دید؟ افشین و دار و دسته ی ارازل همراهش هرازگاهی مهمان آپارتمان من بودند. راستش را بخواهید چندان با آنها خوش نبودم اما توی دوران تنهایی و به عبارتی بی کسی از هیچی بهتر بودند. حوصله تمیزی نداشتم. ساعت از ۲ بامداد می گذشت. پاکت سیگارم را برداشتم و به بالکن اتاق خوابم پناه بردم. آپارتمانم طبقه ی پنجم بود و به عبارتی آخرین طبقه. از آپارتمان های خیلی بلند و شلوغ خوشم نمی آمد اما هر خانه ای که اجاره می کردم باید آخرین طبقه باشد و همیشه این را سر لوحه ی انتخابم قرار داده بودم. محله ای که به تازگی در آن ساکن شده بودم تلفیقی بود از بافت قدیمی و جدید. جدید آن که مسلما خانه های بازسازی شده بودند که به دست پیمانکاران و برج سازان مثل قارچ از گوشه و کنار بافت سنتی سر برآورده بودند و بافت قدیمی شاید متعلق بود به کسانی که نمیتوانستند از گذشته و خاطرات دورشان دل بکنند و راضی به تخریب نمیشدند. درست پشت آپارتمان یعنی روبه روی بالکن اتاق خوابم کوچه باغی بود که حتی یک آپارتمان در آن پیدا نمی شد. همه خانه های تک واحدی و حیاط های پر از درخت کهنسال و پنجره ها و ایوان هایی از جنس خانه ی مادربزرگه. همه خواب بودند و سکوت خاصی، بخصوص روی آن کوچه حاکم بود. درست رو به رویم به ارتفاع پنج طبقه پایینتر و در یکی از آن خانه های قدیمی صدای جیر جیر باز شدن پنجره ای مرا متوجه کرد که پُک محکمی به سیگارم بزنم و ناخودآگاه دقیق شوم به سمت صدا... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم هست همیشه سرم توی لاک خودم بوده و دوست نداشته ام از محیط پیرامونم فراتر روم. شاید به این خاطر که دلم نمیخواست کسی توی زندگی خودم سرک بکشد. اما نمی دانم چرا امشب همه تن چشم شده بودم و اصرار داشتم از ماهیت شخصی که پشت آن پنجره ی فرسوده قرار داشت با خبر شوم؟! از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد. لباسش را به خاطر نمی آورم و البته توی آن تاریکی سخت بود تشخیصش. فقط میدانم که روسری سفیدی به سر داشت. کمی بعد از در ایوان بیرون آمد و کمی خودش را کش آورد. مثل اینکه سجاده و چادر نمازی به دست داشت و مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد. دختر به نماز ایستاد. چشم هایم از تعجب گشاد شد و ناخوآگاه قهقهه خنده ام بلند شد. _ دختره پاک زده به سرش... شایدم خواب نما شده... الآن چه وقت نمازه آخه؟! درست بود که از نماز به غیر از دولا راست شدن و پچ پچ کردن زیر لب کلمات عربی هیچ اطلاعی نداشتم اما به واسطه ی مساجدی که در محله های ساکن شده ام اذان میشنیدم می دانستم که این وقت شب وقت هیچ نمازی نبود. سری تکان دادم و زیر لب غرغر کردم: _ مردم دلشون به چه چیزایی خوشه. در بالکن را بستم و روی تختم ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
✧「💚」✧ ✧「 🕗」✧ زائری دور از همه زوّار ، فکرش را بکن! گر چه رفتی بارها ؛ این بار ، فکرش را بکن:) ✧「🕊」✧ حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ✧「💚」✧
«🍼» « 👼🏻» . . • شلاممم بر خادم‌العشقے ها لیــــباسَم بهِم میاااااد❔😌 میخوام بِلَم علوسی آجی جونم 🧕🏻❤️ مولودی خوان آوردننننن 🙈 اصن اوفــــــــــفــــــــــ👼🏻🤤 ما خوانوادگے همیشہ واسہ عروسیامون آخنگ ماخنگ نمیزاریم والا🙅🏻‍♂ ـــــــــــ ــ 🏷● ↓ لیباسَم = لباسم 😁 علوسی = عروسی 😁 آخنگ ماخنگ = اهنگ ماهنگ 😁 ــــــ ــ ‌[ یه نڪته‌⇩● قبول دارید ⁉️ ‌بچہ داری زمانی سخت میشود ڪہ ما دانش و توانایـےلازم براے پرورش فرزندانمان را نداریم ...❇️ میخواهیم بـے نقص باشیم و نمیدانیم ڪہ اشتباه کردن قسمتے از انسان بودن است . ⛔️ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . را به روی زمین دیدم‌و👀°| شڪفتــم و گفتــــم😇°| کہ این فرشته براے من از بهشت رسیدھ 😌💕 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . ⃟ ⃟•🖼 پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به تو ست😌 ⃟ ⃟•👀 در نگاهم تو فقط منظره‌ی دلخواهی🍃 ✍/ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1603» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . .•{🌳💚}•اگࢪ مے خواهے یک صبح عالے داشته باشی، •{✨🌛} •روز خود را با یڪ دعا به پایان برسـان •‌{🌺🤲🏻}• و صـبحِ خود را با یک دعـا آغـاز ڪن. 🍃🦋سلاااااااااااام صـبــح بخـیـࢪ🦋🍃 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . تـࢪدیـد نڪن تصـوࢪش هـم زیبـاست… ایـوان حســن عجب صفـایے داࢪد :)✨ 💚 🌸 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . |🙄| من ڪه هیچ |🍂| ولی پاییز شده، و جیب‌هایم، بهانه‌یِ دست‌هایت را می‌گیرند... 😇🧡 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . «🍽» تا اومدم دست بہ ڪار بشم سفره رو انداختہ بود. یہ پارچ آب ، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشتہ بود سر سفره. نشستہ بود تا با هم غذا رو شروع ڪنیم. «🥣» وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبہ شڪر، دستت درد نڪنہ خانوم؛ تا تو سفره رو جمع میڪنی منم ظرف‌ها رو میشورم. «😢» گفتم: خجالتم نده، شما خستہ‌ای تازه از منطقہ اومدی، تا استراحت ڪنی ظرف‌ها هم تموم شده. «😅» نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا ڪسی و خجالت بده ڪہ میخواد خانومشو خجالت بده. منم سرمو انداختم پایین و مشغول ڪار شدم. 🌷 شــهــیــد مــدافع حــرم حســن شــوکت‌پــور . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . 🌸 مکث کردن رو تمرین کن! وقتى شک دارى، وقتى خسته‌اى، وقتى عصبانى هستى، وقتى استرس دارى، مکث کن و هیچ تصمیمی نگیر! 🌸 این هنر مراقبه است. هر لحظه مراقبه کن🌱 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . ‌اینم یه نڪته‌ی شنیده نشده درباره‌ی حجاب. ■ مرده میگه :واقعا تحریڪ شدم صبح چادر سر کنم برم سرکار😂😂😂😂 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
halet_khoobe-medium.mp3
3.97M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 کسی اگر نگاهش به زندگی... خوب نباشه... نمیتونه حال خودش رو خوب کنه...♥️ . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . برای عاشق شدن😍 که بهانه های ریز و درشت لازم نیست! برای عاشق شدن کافیست تو نگاه👀 کنی و من لبخـ :) ـند بزنم😇 😇❤️ 😍👌 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوم ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:« » [ ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ زدم که کسی را برای نظافت منزل بفرستند. گفتم حتی الامکان پیرترین کارگر را بفرستند. حوصله ی چشم و ابرو نازک کردن بعضی از آنها را نداشتم که معلوم نبود برای نظافت می آیند یا... خانم ۶۰ ساله ای را فرستادند و خلاف ظاهرش به سرعت و یک ساعته همه جا را برق انداخت. طبق قانون کار مزدش را دادم و برابر با مزدش مبلغی را بعنوان انعام کف دستش گذاشتم. آدم عاطفی نبودم اما از اعماق قلبم ناراحت بودم که این زن با این سن و سال مجبور بود که در منازل مختلف و با مواجهه با اخلاق ها و خرده فرمایشات مختلف کار کند. انگار دلم سوخته بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم که هرگز از هیچ شرکتی نظافت چی نخواهم. ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود. مغازه از منزل جدیدم کمی دورتر بود و رفتنم به آنجا آن هم در این ساعت بی فایده بود. لباسم راعوض نکردم و مشغول یک آشپزی جانانه و پسر پسند شدم. املتی درست کردم که فقط اسمش املت بود اما هر چه که بگویی توی املت مخصوص سرآشپز حسام پیدا میشد. با لذت تخم مرغ ها را اضافه می کردم که افشین تماس گرفت. _ ها... چی میخوای؟ _ بی ادب سلامت کجاست؟ _ علیک هم براتو... بنال ببینم... _ چرا مغازه نیستی؟ _ نرسیدم بیام. رفتی مغازه؟ _ بابا دمت گرم... پاک آبرومو بردی دیگه... _ چی میگی بابا حال ندارم. درست بگو ببینم چته؟ _ مگه قرار نبود امروز النا بیاد مغازه ت؟ خوبه دیشب کلی سفارش کردم تخفیف بدی. الآن زنگ زده میگه سرکارم گذاشتی رفیقت نیست. مغازه ش بسته. حوصله توضیح دادن به افشین را نداشتم. از گرسنگی ضعف میرفتم و ای دل غافل... املت نازنینم سوخته بود و بوی سوختگی همه جا را برداشته بود. دوست داشتم افشین را از گوشی بیرون بکشم و کله اش را له کنم. با لحنی عصبی گفتم: _ نبودم که نبودم. مغازه خودمه اختیارشو دارم. اصلا حال کردم امروز نرم. تو هم مارو کشتی با این دخترخاله جونت. هی النا اینو گفت النا اونو گفت النا کوفت النا درد... افشین هم پشت خط عصبی شده بود و با نعره هردو تماس را قطع کردیم. پنجره را باز کردم که بوی سوختگی از فضا خارج شود. با عصبانیت به سمت یخچال رفتم. ظرف ... را پر کردم و آنرا یک نفس سر کشیدم. به اندازه کافی از عصبانیت داغ بودم و با نوشیدن ... داغتر شدم. صدای اذان مسجد بلند شد و از پنجره ی باز آشپزخانه بر محیط خانه غالب گشت. با حرص پنجره را روی هم کوبیدم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول دیدن تکرار فوتبال دیشب شدم. عجیب گرسنه ام بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:« #توبه_نصوح » [ #قسمت_سوم ] صبح قبل از رفتن به مغازه به شرکتی زنگ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خوردم اما مدام حس ضعف می کردم. بلند شدم و بی حوصله از منزل بیرون رفتم. توی پارکینگ وقتی که چشمم به ماشین آقای خانی همسایه ی بی ملاحظه ی طبقه ی سوم افتاد که درست پشت ماشین من پارک شده بود و راهی برای خروج من از پارکینگ نگذاشته بود دیگر به سیم آخر زدم. عجب روز نحسی بود امروز. باتوپ پر به سمت آسانسور رفتم و یک راست سراغ آقای همسایه... چند بار زنگ را زدم و آقای خانی با چشم خواب آلود در را به رویم گشود. بدون اینکه اجازه دهم حرفی بزند با حالتی عصبی گفتم: _ آقای خانی دیگه دارید از حد می گذرونید. چند بار بگم ماشینتونو سپر به سپر ماشین من نذارید؟ من همش دو هفته س که اومدم به این آپارتمان اما این سومین باره که دارم با این مسأله مواجه میشم. ملاحظه هم خوب چیزیه. تحمل هم حدی داره. یه بار حرفمو به هر کسی میگفتم فهمیده بود. بدون اینکه جوابم را بدهد خطاب به همسرش گفت: _ خانوم... بازم این پسره ماشینو آورده تو پارکینگ؟ مگه من نگفتم ما این واحدو بدون حق پارکینگ اجاره کردیم؟ از برخوردش کلافه شدم. سری تکان دادم و از پله ها به سرعت پایین رفتم و توی ماشینم منتظر نشستم. آقای خانی با آرامش عمدی و بی تفاوتی حقارت آمیزی سوار ماشینش شد و آنرا از پارکینگ بیرون برد. عصبانیتم به آخرین حد خود رسیده بود. ماشینم را بیرون زدم و دلم خواست من هم کمی آزارش دهم. ریموت پارکینگ را زدم و مانع ورود خانی به پارکینگ شدم. سرم را از شیشه ماشین بیرون کشیدم و گفتم: _ دفعه ی دیگه جلو خونه تون نمیام. با ماشینم ماشینتونو هل میدم و میبرمش بیرون. این ماشین خیلی محکمه و مطمئن باشید خال بر نمیداره. هوای این آهن پاره تونو داشته باشید. انگشت اشاره ام را بالا آوردم و گفتم: _ بهتره تهدیدمو جدی بگیرید. عینک آفتابی را روی چشمم زدم و ماشین را از جا کندم و با سرعت دور شدم. انگار دلم خنک شده بود و کمی آرام شدم اما غر غر کردنم که تمامی نداشت. _ مرتیکه احمق ماست... انگار مردم نمی فهمن غلطای خودشو گردن پسرش میندازه. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 دست‌های خالی‌ات را دستِ سلطان داده‌ای آمدی پشتِ درِ دربار، فکرش را بکن:) ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦