عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهوهشت] نزدیک کافه کنار پارک توقف کر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجاهونهم]
دلم می خواست داد بزنم ، اصلا دلم می گفت مثل آن دفعه بی حرف بلند شو و برو ؛ خلاصه می خواستم هر کاری کنم و هر جایی باشم الا اینجا ...
اما پاهایم همراهی نمی کردند ! :
ببین حرفات بی منطقه ، یه کاره بلند شدی اومدی بهم میگی باید عقد کنیم چون قراره کوچ کنیم ؟! حرصم میگیره از این کار هات! من آدم نیستم اینجا ؟!
_ آخه خوشگل من! این چه حرفیه ، مشخص نبود چیزی بگم که بهت ، بعدشم حالا یکی ، دو ماه فرصت داریم خوب
کف دستم را به پیشانیم کوبیدم :
میخوام بگیرم خفت کنم ، مَثلش شده ؛ من میگم نَره تو میگی بدوش!
من اصل ماجرا رو دوست ندارم،عزیزم من کشورم رو دوست دارم با همه کمبود هاش دوسش دارم !
کمی از آب میوه اش نوشید :
چرا ادای این آدم های متحجر رو در میاری ، اینجا واسه زندگی مناسب نیست ! آخه مگه دیوونه ای تو ؟! همه از خدا شونه برن خارج و آزاد باشن !
با خشم کیفم را برداشتم :
بیرون متنظرتم
تا خود شب قدم زدیم و او برایم از مزیت های خارج رفتن گفت ،کلی برنامه چید و خلاصه خودش برید و دوخت و من هم تقریبا سکوت کردم ، وقتی حرفم تاثیری نداشت برای چه می گفتم ؟!
هر چند داشتم کم کم وسوسه می شدم آن هم فقط به یک دلیل ،بری اونجا سرت مشغول میشه همه چی یادت میره ،اما مگر دل کندن و بریدن و رفتن به همین آسانی بود ؟!
خانواده ام ، دوستان و اصلا خود این خاک دلبستگی بودند برای من احساسی!
شب خودش مرا به خانه رساند و گفت که به حرف هایش فکر کنم شب را با فکری مشغول به خواب رفتم ، حقا که سارا راست می گفت ، خرسی بودم برای خودم ، در این شرایط و با این افکار کسی می توانست جز من بخوابد؟!
صبح هم همانطور روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول گوشی بودم ، تازه یادم افتاد پیج نواب مانده روی دستم !
یک لحظه از ذوق فکر دیدن پست هایش همه چیز را فراموش کردم،سعید و افکار و عقد و مهاجرت را را یادم رفت ،آخرین استوری اش باعث شد درجا بنشینم و فقط نگاهش کنم و از اول بخوانمش ...
نشانه بود ؟! اتفاقی بود؟! نمی دانستم نام آن چند بیت قاب شده در عکس را چه بگذارم ؟!
اما نمی توانستم منکر تپش های تند قلبم شوم ..
حدود نیم ساعتی مضطرب طول و عرض اتاق را قدم زدم و خیره صفحه گوشی ماندم و هی خواندم آن چند بیت را ..و خاطره ها یکی یکی مقابل چشمانم نقش بستند!
دختری چادر به سر ...دست در دست مادری ...
دوان دوان به سوی سیل عظیم سینه زنان ...
صدای طبل و سنج ها و بعد انگار از دور نوایی به گوش می رسید :
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
دوباره از نو خواندم استوری اش را :
*باور من اینه که همیشه تو زندگیمی ....
من عوض شدم ...
ولی تو حسین بچگمی....*
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهونهم] دلم می خواست داد بزنم ، اصلا د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتم]
بعد نیم ساعتی دوباره روی تخت نشستم ، نمیدانم چه وقت چشمانم دیوانه بازیشان گل کرد و تر شدند !
حالا با همان چشمان تر خیره صفحه گوشی بودم و هی دلم می خواست تکرار کنم ،بعد هم یک ضرب ایستادم مقابل آینه ،به چهره ام خیره شدم ، به قد و بالایم و در آخر به چشمانم ،ریحانهِ ده ساله در ذهنم تداعی شد ،ریحانهِ ده ساله همین چشم ها را داشت اما افکارش،فقط کمی بزرگ شده بودم وگرنه همانی هستم که بودم،میان یکی از کلاس های نواب چند جمله ای شنیده بودم که حالا برایم معنی پیدا کرد ..
" ما طی سال ها چهره مون شاید زیاد تغییر نکنه ولی روحمون در عرض چند ساعت هم میتونه تغییر کنه حالا از کجا برسیم به این ؟
ما در عرض چند سال، افکارمون تغییر میکنه و همچنین علاقیمون ..مثلا امسال شاید رنگ زرشکی دوست داشته باشیم سال پیش بنفش ...اینا همش مربوط به قسمت روح ماست .."
روح من میان این سال ها تغییر کرده بود ،
من زیادی عوض شده بودم ،اما سید الشهدا همان قهرمان بچگی هایم بود و مانده بود ،جاودانگی یعنی همین !
دوباره روی تخت نشستم و زیر همان استوری اش شروع به نوشتن کردم.
^چجوری میشه برگشت به همون بچگی ها؟! ^
اصلا نمیدانم چه شد که تایپ کردم و سریع ارسالش کردم،هر چند نواب آنلاین نبود تا جوابی دهد.برای اینکه پیام را پاک نکنم و مانع خودم شوم تا ادامه پست هایش را ببینم رجوع کردم سمت کتاب هایم ، تا خود شب یک بند خواندم.
و نکته برداری کردم و حالا دوباره شب شده بود ...
خواب را دوست داشتم اما شب ها را نه !
این شب هایی که فقط در رختخواب غلت می زدم و افکار آشفته هجوم می آوردند را ابدا دوست نداشتم،اینکه فکر کنم همراه سعید بروم یا نه؟!
اصلا خود سعید درست بود برای زندگیم یا نه ؟!
با این تردید های میان قلبم چه می کردم؟؟
جناب هیجان انگیز کجای این قصه بود ؟؟؟
کاش کسی پاسخگو بود برای این حجم از سردرگمی!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
مے دونے آقاے امـام رضا ع
گـريه هم بـر غـم اين فاصـله مـرهـم نشود:)♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
برید بهش بگید:
تو از من دور نیستی!
تو در میان جان و تن و رگ منی :)💙'
#خونرگهامتویی🫀
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
من اون لوز که تو بگل بابا قاسم لفته بودم
بهتلین خاطله ی عملم سُد
بابا قاسم دلم بلات حییلی تنگ سُد💔
🏷● #نےنے_لغت↓
نداریم❤️
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیام چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
•⋞ ای که اخمت👌
به دلم ریخت❤️
غم عالم را🌍
خنده ات☺️
می بَرَد از سینه⚡️
دو عالم غم را😉 ⋟•
#بهمن_صباغ_زاده /✍
|🌷 #جان_فدا #حاج_قاسم
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1674»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
صُبحی که دلم در پی دیدار تو باشد
آن صُبح ، دلآرامترین صُبح جَهان اَست..
❄️🌸🤩
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
🔹امام رضا علیهالسلام:
بـر شما باد سـلاح پیامبـران
گفتـه شد:
سلاح پیامبـران چیست؟
فرمود دعــا🙏
#چهارشنبه_هاے_امام_رضایی
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
از همـان روزے ڪہ گفتـے :
" اهلِ چـاے و قهـوه امـ .." ☕️
ڪافہ گردے میڪنم
شایـد تو را پیـدا ڪنـم ... 🚶🏻♀
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📚.: در خـانه ما معمولا سڪوت و آرامشی حڪم فرما بود. من و حمیــد معمولا خـانه ڪه بودیم ڪتاب میخواندیم.
🛍.: وقتی حمیــد افســرنگہبان بود، خودم وسـایل مورد نیاز خــانه را میخــریدم.
😁.: به جا؎ این که بروم خـانه پدرم، آبجی فاطمــه میآمد خــانه ما.
خیلی زود حوصــلهاش سر میرفت.
میگفت: بیا یه ڪم تلویزیون نگاه ڪنیم، حوصـلهام سر رفت.
میگفتم: تلویزیون خــانه ما معمولا خاموش است، مگر برا؎ اخبــار یا برنامه ڪودڪ!
📺.: حمیـد طبق فتـوا؎ حضـرت آقا، معتقد بود هر آهنـگی ڪه از صــدا و سیمـا؎ جمہور؎ اسلامی پخش شود، لزوما حــلال نیست.
به همین خاطـر قرار گذاشته بودیم ڪه چشم و گوشمان هر چیز؎ را نبینــد و نشنــود.
🌷شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal