eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ✨وقتی کاری رو انجام میدین و همسرتون انتظارش رو نداشته نشون دهنده ی عمق علاقه ی شما بهش هست چون دراصل اجباری در اون کار نبوده و شما ازسرذوق انجام دادین🌺 ادمین‌نوشت:گاهی‌همسرمون‌ روغافلگیرکنیم☺️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌تبعیض بین نوه ها این شکلیه تو خونه مامان بزرگم😂 بقیه نوه ها هم کنار اومدن😌 . . •📨• • 774 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• نوزده سالت میشد عزیزم(:💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ماه رمضان با همه شیرینی ها، عبادت ها و سحرخیزی هایش تمام شد. گویا حاج علی هر سال عید فطر که می شد تمام فامیل شان را برای شام در منزل شان وعده می گرفت. احمد برایم گفت که همه فامیل شان از دور و نزدیک دعوت دارند و خانه شان حسابی شلوغ می شود. دلم می خواست بعد از نماز عید برای کمک به خانه شان برویم ولی احمد گفت همه کارها را زیور خانم و مهتاب خانم انجام می دهند برای غذا هم آشپز می آورند و کاری نیست که ما زودتر برویم و بخواهیم کمک کنیم. یک ساعت قبل از اذان مغرب به خانه حاج علی رفتیم. یکی از لباس هایم را که خاله برایم دوخته بود را پوشیدم. لباس قشنگی بود. کرم رنگ بود و دور یقه و آستین هایش تور دوزی و مروارید دوزی شده بود. قرار بود خانم ها که بیشترند در مهمان خانه باشند و آقایان هم در اتاق کناری پذیرایی شوند. وقتی رسیدیم عمه مریم _تنها عمه احمد_ به همراه زن عموهایش هم رسیده بودند. با همه سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و کنار زینب نشستم. زینب لباس قهوه ای رنگی که روی سینه اش گل های ریز مشکی کار شده بود پوشیده بود. موهایش را دو طرف سرش بافته و با روبان قهوه ای رنگ بسته بود. عمه مریم با من گرم صحبت شد. مدام از زندگی مان سوال می پرسید و از اخلاق خوب احمد تعریف می کرد. عمه مریم خانم مسنی بود که از پدر احمد ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود. صورت سفیدش پر از چروک های ریز بود اما در عین حال نمک خاصی داشت. لحن صحبتش هم گیرا و جذاب بود و از مصاحبت با او احساس لذت می کردم. بعد از نماز مغرب تقریبا همه مهمان های شان رسیدند و خانه شان غلغله مهمان بود. مهمان خانه شان با آن وسعت پر شده بود و دیگر حتی جای سوزن انداختن هم نبود. صدای بازی و خنده بچه ها با صدای حرف زدن خانم ها کل مهمانخانه را پر کرده بود. فامیل مادری احمد بسیار فاخر و اشرافی لباس پوشیده بودند و طلاهای سنگین به سر و گردن شان داشتند. اما خانواده پدری شان ساده تر و مثل من و خانواده ام بودند. مادر و خانباجی هم در این ضیافت دعوت داشتند و کنار زن عموهای احمد نشسته و گرم صحبت بودند. جمعیت زیاد بود و احساس کردم زیور خانم و مهتاب خانم دست تنها از پس پذیرایی بر نمی آیند. برای همین از جایم برخاستم و در پذیرایی از مهمان ها به آن ها کمک کردم. زیور خانم و مهتاب بسیار خوشحال شدند و تشکر کردند اما زکیه و زهرا انگار از این کار من خوش شان نیامد. چندین بار به من اشاره کردند که بنشینم ولی من به روی خودم نیاوردم که متوجه اشاره شان شده ام. نزدیک پهن کردن سفره بود که سوگل از راه رسید. با چشم های خیس اشک مستقیم پیش مادر شوهرم رفت و خودش را در بغل او انداخت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد. مادر احمد که نمی دانست چه شده سوگل را نوازش می کرد و او هم به گریه افتاد. سوگل بعد از این که کمی آرام گرفت با صدایی لرزان آهسته گفت: مادر جان من ... من حامله ام! برای لحظه ای مهمان خانه در سکوت فرو رفت و بعد صدای جیغ شادی همه بلند شد. مادر احمد با صدای بلند جیغ شادی کشید و سوگل را در بغل گرفت و با صدای بلند گریست. من و خیلی های دیگر هم به گریه افتادیم. مادر سوگل را از خودش جدا کرد و با گریه پرسید: مطمئنی دخترم؟ از کی فهمیدی؟ سوگل با گریه گفت: حدودا یک ماه بود حالم بد بود. یه ماه بود سر درد و سرگیجه داشتم فکر می کردم مال روزه است. قبلش هم از شب مجلس عروسی داداش احمد بعضی روزا حالم به هم می خورد و بالا می آوردم. اصلا فکرشم نمی کردم باردار باشم. محمد که دید حالم خوب نمیشه هی داره بدترم میشه دیروز منو برد دکتر و آزمایش دادم. معلوم شد باردارم. الان از پیش هما ماما میام. میگه بچه ام سه ماهشه. باورتون میشه؟! دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند. زمزمه خدا را شکر از هر طرف مهمان خانه به گوش می رسید. مادر سوگل از خوشحالی به سجده شکر افتاده بود. زکیه و زهرا سوگل را بلند کردند بوسیدند و تبریک گفتند. خوشحالی در چهره همه پیدا بود. من هم جلو رفتم و با خوشحالی سوگل را بغل کردم و تبریک گفتم. سوگل هم با گریه و اشک تشکر کردند. عمه مریم و خیلی های دیگر هم با گوشه روسری اشک شادی شان را پاک می کردند. با شادی سوگل دل همه شاد شده بود. کم کم سفره پهن شد و مهمان ها همه سر سفره نشستند. من و زن عموهای احمد در پهن کردن و چیدن وسایل سفره کمک می کردیم. شام چلو مرغ همراه با ماست و سبزی تازه و دوغ بود. بعد از صرف شام و جمع کردن سفره لباس پوشیدم تا به مطبخ شان بروم و در شستن ظرف ها به زیور و مهتاب خانم کمک کنم. یکی از سینی های بزرگ ظرف را برداشتم و از مهمان خانه خارج شدم. حیاط پر از آقایانی بود که یا کنار هم به حرف ایستاده بودند و یا در رفت و آمد بودند. سینی سنگین بود و نگه داشتن هم زمان آن و چادرم کار سختی بود. اولین پله را که پایین آمدم احمد جلویم سبز شد. با دیدنش لبم به خنده باز شد. احمد سینی را از دستم گرفت و سریع پرسید: این جا چه کار می کنی؟ اینو چرا برداشتی سنگینه رویم را با چادرم گرفتم و گفتم: میخوام برم مطبخ به زیور خانم تو شستن ظرفا کمک کنم. _دستت درد نکنه ولی لازم نیست برو داخل _اما آخه ظرفا زیاده اذیت میشن. میرم یکم کمک می کنم ... _عزیزم لازم نیست. حاج بابا از بیرون کسی رو آورده کارها رو انجام میدن. شما برگرد داخل. این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری رفت. من هم به مهمان خانه برگشتم. کم کم مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند. قبل از همه عمه مریم خدا حافظی کرد و رفت. تا آخر شب منتظر بودم احمد مرا صدا بزند تا با هم به خانه برگردیم اما خبری از احمد نبود. با خودم گفتم حتما در حال کمک است و تا کارها تمام نشود نمی آید. سوگل خداحافظی کرد تا برود ولی چند لحظه بعد دوباره برگشت و از من خواست حاضر شوم تا با آن ها به خانه برگردم. تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. از مادر و خواهران احمد خداحافظی کردم و همراه سوگل رفتم سوار ماشین محمد آقا شدم. محمد آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت: احمد ازم هواست ازتون عذر خواهی کنم که بی خبر رفت. کسی نبود عمه مریم رو برسونه احمد عمه رو برد چناران و ازم خواست شما رو برسونم خونه. خودش تا آخر شب بر می گرده. اگرم دوست دارین تشریف بیارید منزل ما. خوشحال میشیم. تشکر کردم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم بی زحمت منو برسونید خونه خودمون. محمد چشم گفت و مرا به خانه مان رساند. جلوی در خانه که توقف کرد کلید گرفت و به داخل حیاط رفت تا چراغ برایم روشن کند. وقتی برگشت هر چه تعارف کردم داخل بیایند و از آن ها پذیرایی کنم قبول نکردند و بعد از تشکر و خداحافظی رفتند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• یک گوشه ایستاده‌ام🌿 و گریه می‌کنم🥺 آقا نگاه کن✨ به دل بیقرار من❤️ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟♥‌ داشـتنِ‌طُ‌ یعنـی خـوشبخـتیِ‌مُـطلـق |•😌 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1219» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• عطــ🌸ـرنفس‌بیــد بفرماگل‌من!🌱 خوشبختےجاویدبفرماگل‌من! 😍 یکسو بزن آن پرده🌈 و ازپنجره باز 🖼 صبـ🌤ـحانه‌ےخورشید بفرما گل من! :) ✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• گر بگـــویـم که در خـ❤️ـون ِمنے بُـهـتان نیــســ☺️ـت👌🏻 💞 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتایی که با همسرتون بحث‌تون میشه خودتون رو جای همسرتون بذارید ببینید واقعا چقدر حق با شماست و چقدر حق با طرف مقابله؟!!🧐 آیا همیشه حق با شماست؟🤨 فقط لطفا با خودتون صادق باشید❌ و جانب انصاف رو رعایت کنید😉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌بچه‌ام زنگ زد گفت: مامان میشه ما امشبم خونه مامان‌جون بمونیم؟ گفتم اگه مامان‌جون اجازه میده اشکالی نداره، می‌تونید بمونید. گفت مامان‌جون میگه: قدمتون تو چشممون🥺😂 . . •📨• • 775 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حیاط را بستم. تا به آن موقع شب در خانه تنها نبودم. زیر لب آیه الکرسی خواندم و با کلید در اتاق را باز کردم. چراغ گردسوز را روشن کردم و لباس هایم را عوض کردم. رختخواب پهن کردم و قرآن را برداشتم و مشغول تلاوت شدم. می خواستم تا آمدن احمد بیدار بمانم. هم می ترسیدم هم دلم نمی خواست وقتی او می آید خواب باشم اما هر چه منتظر ماندم خبری از احمد نشد. تا اذان صبح بیدار ماندم اما نیامد. بعد از نماز چای دم کردم و به اتاق بردم تا اگر آمد چای بنوشد و خستگی اش در برود. کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم حتما برگشته ولی برای این که من بیدار نشوم به اتاق نیامده است. به مطبخ، مهمانخانه، انباری و زیر زمین حتی حمام سر زدم اما هیچ نشانه ای از این که او آمده باشد و بعد رفته باشد نبود. نهار ساده ای آماده کردم و منتظرش ماندم تا بیاید اما شب شد و باز هم نیامد. حرکت عقربه های ساعت که نیمه شب را نشان می داد بر اضطراب و ترسم می افزود. مدام آیه الکرسی و صلوات می فرستادم که اتفاق بدی برای احمد نیفتاده باشد. از ترس در اتاق را قفل کرده بودم و پرده را هم کشیده بودم. گاهی از ترس زیر ملحفه می خزیدم ولی به جای آرامش بر ترسم افزوده می شد. از ترس به گریه افتاده بودم. چرا احمد نمی آمد؟ چرا کسی نمی آمد خبری از او بدهد؟ اگر می دانست نمی آید چرا از برادرش خواست مرا به خانه بیاورد؟ کاش به خانه برادرش رفته بودم. دو شبانه روز بود که از احمد خبری نبود و من در خانه تنها بودم. کارم گریه و دعا شده بود. گریه از ترس و دعا برای رسیدن احمد و یا حد اقل یک خبر از او. از طرفی دلم می خواست از خانه بیرون بروم و از احمد خبری بگیرم، از طرف دیگر می ترسیدم بروم و احمد از راه برسد و نگران و یا عصبانی شود که چرا من در خانه نیستم. نزدیک ظهر بود که در خانه کوبیده شد. سریع چادر پوشیدم و پشت در رفتم. با صدایی لرزان پرسیدم کیست؟ آقاجان بود. در را که باز کردم از دیدن صورت سرخ و ورم کرده ام بهت زده شد. چند لحظه ای ماتش برد و بعد قدمی به داخل گذاشت و پرسید: چی شده بابا؟ در را که بست خودم را در آغوشش انداختم و با صدای بلند زیر گریه زدم. آقا جان محکم مرا بغل گرفت و سرم را به سینه اش فشرد. آغوش مهربان و مردانه اش مرهمی شد برای تمام ترس های این دو روزم. هرچند مثل قبل با آقاجان راحت نبودم و کمی از او خجالت می کشیدم ولی به این آغوش و به بازوهای مردانه ای که دورم پیچیده بود و حس امنیت به من می داد نیاز داشتم تا آرام شوم. آقاجان مبهوت و در سکوت موهایم را که از زیر چادر و چارقد عقب رفته ام بیرون زده بود را نوازش می کرد. گریه ام که آرام شد آهسته پرسید: چی شده بابا؟ خودم را از آغوشش جدا کردم. اشکم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم: احمد ... احمد ... دو روزه خونه نیومده ... _برای چی بابا؟ چیزی شده؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: نمی دونم آقاجان ... بعد ضیافت حاج علی برادرش منو رسوند خونه گفت احمد عمه اش رو برده چناران برسونه خونه اش تا آخر شب بر می گرده ولی هنوز نیومده ... هیچ خبری ازش ندارم.... دو روزه تو خونه تنهام و منتظرم برگرده ولی .... دوباره گریه امانم را برید. آقاجان مرا در آغوش گرفت. سرم را بوسید و گفت: آروم باش بابا جان ... میرم از حاج علی خبرش رو می گیرم. فعلا برو حاضر شو برین خونه ما ... دیگه نباید این جا تنها بمونی. از آغوش آقاجان بیرون آمدم و قدمی عقب رفتم. به دیوار تکیه دادم و گفتم: دست تون درد نکنه ولی ترجیح میدم این جا بمونم. شاید احمد بیاد ببینه من نیستم نگران بشه. آقاجان سر تکان داد و گفت: باشه بابا ... نگران نباش. میرم میگم محمد حسن بیاد پیشت خودمم میرم از حاج علی بپرسم از احمد خبر داره یا نه زود بر می گردم. گریه هم نکن با گریه که چیزی درست نمیشه. آقاجان رفت و من به اتاق برگشتم ولی بعد تصمیم گرفتم با انجام کارِ خانه سرم را گرم کنم. مشغول جارو کردن حیاط بودم که در کوبیده شد. محمد حسن بود. نمی دانم آقاجان چیزی به او گفته بود یا نه چیزی نپرسید فقط جارو را از دستم گرفت و نگذاشت ادامه دهم. خودش حیاط را جارو کرد. محمد حسن خیلی مهربان بود. اخلاقش شبیه آقاجان و احمد بود. درک و شعور و مهربانی اش از سن خودش بیشتر بود. با آمدن او به مطبخ رفتم. برایش چای دم کردم و نهار گذاشتم و بعد از دو روز پر از اضطراب و ترس کنار او و مهربانی هایش توانستم چند لقمه ای غذا بخورم. بعد از ظهر بود که آقاجان و حاج علی به خانه مان آمدند. حاج علی کلافه و نگران بود. او هم بی خبر بود. من در اتاق پیش آقاجان و حاج علی نشستم و محمد حسن رفت تا چای بیاورد. حاج علی کلافه دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت: شرمنده ام دخترم که این دو روز تنها بودی. اصلا فکرشم نمی کردم تو تنها باشی و احمد نباشه. فکر می کردم سرش شلوغه که دو روزه بهم سر نزده. گفتم امشب میام ازتون خبر می گیرم. وقتی حاجی اومد سراغ احمدو گرفت و گفت دو روزه خونه نیومده دلم می خواست از شرم آب بشم برم تو زمین. زنگ زدم به مخابرات روستای خواهرم گفت احمد اونو رسونده و سریع برگشته. به مدرسه محمد هم زنگ زدم . گفت گویا شب مهمونی یکی از دوستای احمد اومده سراغش ولی زود رفته. گفت فقط احمد بهش گفته میره عمه رو برسونه و زود بر می گرده و ازش خواسته شما رو برسونه خونه. همین! به چند تا از دوستاش که با هم سَر و سِرّ داشتن سر زدم ولی کسی ازش خبر نداشت. حالا الان محمد بیاد میریم با هم به بیمارستانا سر می زنیم شاید تو راه تصادفی چیزی کرده. صدای حاج علی لرزید و اشک در چشمم جوشید. حاج علی چشمانش را فشرد و استکان چایش را به یک باره سر کشید. تسبیح عقیقش را در جیب کتش گذاشت و از جا برخاست. به احترام او برخاستم. حاج علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: تو هم این جا نمون. برو خونه حاجی خبری شد میام اونجا بهت میدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: هر وقت از چیزی ترسیدی، صد آیه از قرآن مجید را از هرجا که خواستی، بخوان و بعد،سه بار بگو: اِدْفَعْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَن🍃💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟❗️‌دل‌نبستم‌ به‌جهانی‌که🌍 همه‌وسوسه‌است |•♨️ 🌿⃟💎‌ ازهمه‌ارث‌جهان‌ یک‌تو❤️ برایم‌کافی‌ست... |•😌 مسیح مسیحا /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1220» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• گنجشـ🕊ـڪ وهواے پـاڪ نم نم دارمـ🌦ـ صبحانه‌ے شعـ🎼ـر و چایےدم دارمـ☕️ لبـخـندبزن پـنجـ💝ـره‌ها راواڪن یڪ این وسط کم دارم :)✋🏻🌞 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🌿⃟💕 تـ‌ــ♡ـــو هَمونے هَسـتـے ڪہ هَميشــــه‌ آرزويــش‌ را داشتَـم 💕⃟🌿 💐 💚 👮‍♂ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آمادگی‌ها 3 : گفتیم که برای یه ازدواج موفق چندتا آمادگی‌ِ مهم و ضروری وجود داره که نیازه اونها رو تمرین کنیم: قبلا چهارتاش رو گفتیم، امروز هم دوتاش: 💜 پنج. (حریم دو نفره): آیا تمام رازهای زندگیت رو با دیگران به اشتراک می‌گذاری...؟ توی این تردیدی نیست که «حریم خصوصی» مهمه، ولی باید این آمادگی رو داشته باشید که دیگران مثلا دوستان توی زندگی روزمره ما وارد شن و نیاز باشه مدت زمانی رو همراه اونها باشیم اینکه توی هر شرایطی، از حریم شخصی و خصوصی خودمون مراقبت کنیم مهمه... این رازداری، محبت دوطرفه ما رو بیشتر می‌کنه 💜 مهارت : اعتماد یکی از ضروری ترین فاکتورهای ازدواجه؛ اما بعضیها فکر می‌کنند که نمیشه بطور کامل به هیچکس اعتماد کرد و همسر هم از این قاعده مستثنی نیست اگر شما هم همینطور فکر می کنید، خودتان رو برای یک ازدواج پردغدغه آماده کردید. بعد از گذروندن مراحل خواستگاری و شروعِ یه زندگی جدید، اعتماد یعنی باور داشتن به اتحاد فرد مقابل با ما مهمه و باید بدونیم هیچ رابطه‌ای بدون اعتماد، باقی نمی‌مونه.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• " ژلھ یـ♥️ـلدایۍ " مواد لازمـ : ↯ ژلـــھ آلوورا آب جـ🫖ـوش بسـ🍨ـتنے وانیلی ژلھ انـار یا هنـ🍉ـدونھ ژلھ کیـ🥝ـوۍ یا طالبی ⇦برای لایھ اولیھ میتونیم از کیوۍ پختھ شده استفاده کنیم و ژله سبز رنگ با طعم دلخواه کھ با آب جوش و کمی آب سرد حل میکنیم و بعد اونو توۍ یخچال میزاریم تا ببنده برای لایھ میانۍ بستنۍ رو کھ به دماۍ محیط رسیده رو با ژله آلوورا مخلوط میکنیم و روۍ لایھ اول می‌ریزیم و بعد میزاریم یخچال و در آخر هم ژلھ قرمز رنگ رو می‌ریزیم و تماام 🍮 ⇨ در آخر هم میتونید بھ دلخواه روشو با شکلات یا انـار تزیین کنید😋🤌 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان را در جمع نیاورید... 💘افراد یا منتظر دعوای شما هستند 💘یا دلسوزی های بیجا می کنند 💘یا بعد ها برایتان یادآوری (سرکوب) می کنند . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌به مامانم گفته بودم ساعت ده بیدارم کنه، ساعت نه بیدارم کرده میگه پاشو ساعت یازدهه😶😐 . . •📨• • 776 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدایا ما نمی‌رسیم تو برسان . . .🙂 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• کبوتر توام و آرزوی من این است🕊 که در همین طرف از صحن، لانه‌ام باشد✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اشکم را با انگشتم پاک کردم و گفتم: اگه اجازه بدین ... دوست دارم این جا بمونم. شاید احمد بیاد خونه. حاج علی سری تکان داد و گفت: باشه بابا جان. پس اگه خبری شد میام این جا. بازم شرمنده دخترم. به سمت در رفت که آقاجان گفت: صبر کن حاج علی منم میام. آقا جان و حاح علی رفتند. تا شب نیامدند. سعی می کردم جلوی محمد حسن آرام باشم و اشک نریزم. گوشه اتاق کز کرده بودم و مدام صلوات می فرستادم. محمد حسن هم مثلا سر خودش را با کتاب گرم کرده بود ولی مشخص بود کلافه است. سر شب سفره پهن کردم تا با محمد حسن شام بخوریم ولی هر دو بی اشتها بودیم و فقط چند لقمه به زور خوردیم. هنوز سفره پهن بود که صدای در آمد. محمد حسن در را باز کرد و آقاجانم و حاج علی یا الله گویان وارد شدند. حاج علی سر به زیر گفت: شرمنده دخترم. من و حاجی به همه بیمارستانای مشهد سر زدیم. محمد هم رفت چناران ولی خبری نبود. هیچ جا نبود. به پاسگاه ها و کلانتری ها هم سر زدیم ببینیم تصادفی چیزی شده ولی باز هم خبری نبپد می دونم که در جریانی احمد یک سری فعالیت های ضد حکومتی داره واسه همین بیشتر از این نمی تونم پرس و جو کنم. احتمال داره ساواک گرفته باشدِش. با امام جماعت مسجدتون صحبت کردم قرار شد پرس و جو کنه بفهمه کی اون شب اومده بوده در خونه ما و به احمد چی گفته. حاج آقا گفت تا فردا صبح خبرش رو میده. فعلا جز این کاری ازم بر نمیاد. فقط دعا کن ساواک نگرفته باشش. حالام این جا نمون شب برو خونه حاجی معصومی. هر خبری شدمیام بهت میدم. نگران نباش خدا بزرگه. قطره اشکی را که در چشم حاج علی درخشید را دیدم. کلافگی و نگرانی در کلام و رفتارش مشهود بود. برای همین چیزی نگفتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم. فقط چشم گفتم و رفتم تا لباس بپوشم. نگرانی اش برای احمد بس بود و نمی خواستم نگران من هم باشد. کیفم، آلبوم عکس های ملن را برداشتم. چراغ را خاموش کردم و در را قفل کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آقا جان شدم. حاج علی را رساندیم و بعد آقاجان به سمت خانه راند. آقاجان سر کوچه توقف کرد. به سمت من برگشت و گفت؛ بابا جان من به مادرت و خانباحی چیزی نگفتم که نگران نشن. فقط گفتم احمد رفته جایی کار داشته اگه کارش طول بکشه تو تنهایی شاید شب بیای پیش ما. ان شاء الله که اتفاقی نیفتاده باشه و احمد سالم باشه ازت میخوام قوی و محکم باشی. باشه باباجان؟ سری تکان دادم و چشم های خیس اشکم را فشردم. آقاجان رو به محمد حسن کرد و پرسید: باباجان از تو هم خیالم جمع باشه دیگه. درسته؟ محمد حسن خودش را جلو کشید و گفت: خیالت راحت باشه آقاجان. من دهانم قرصه. رو به من کرد و گفت: آبجی نگران نباش. شده همه شهرو به هم بریزیم و بگردیم احمد آقا رو پیداش می کنیم. به روی برادرم لبخند زدم. دلم می خواست همان طور که او تلاش کرد با حرفش مرا آرام کند من هم با حرف هایم از مردانگی و حمایتش تشکر کنم. برای همین گفتم: ممنونم داداش. تا تو و آقاجون رو دارم نگران نمیشم. می دونم حرفت حرفه آقاجان ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی در را به روی مان باز کرد. به او سلام کردم. جوابم را داد و پرسید: خوبی آبجی؟ در جوابش سر تکان دادم. رو به آقاجان پرسید: خبری نشد؟ آقا جان مرا به داخل خانه هدایت کرد و گفت: ان شاء الله به زودی خبری میشه. در را بست و پرسید: به مادرت و خانباجی که چیزی نگفتی؟ محمد علی به پشت گردنش دست کشید و گفت: نه نگفتم. ولی رقیه رو با این قیافه ببینن حتما شک می کنن می فهمن یه چیزی شده. آقاجان رو به من گفت: برو یه آب به صورتت بزن بعد بیا شام. زیر لب چشم گفتم و به دستشویی رفتم. شیر آب روشویی را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم و با چادرم صورتم را خشک کردم. محمد علی بیرون دستشویی منتظرم ایستاده بود و آقاجان و محمد حسن رفته بودند. محمد علی جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: فکر و خیال نکن آبجی. احمد آقا حتما میاد. سالمم میاد ان شاء الله طوریش نشده. نبینم غمگین باشی و اشک بریزی. به رویش لبخند زدم و هم قدم با او به مهمانخانه رفتیم. سختم بود عادی رفتار کنم، بگویم و بخندم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار که همه چیز عادی است و من به مهمانی آمده ام. به زور چند لقمه شام خوردم. تشکر کردم و خواب را بهانه کردم. محمد علی گفت به اتاق قبلی ام برود و خودش برای خواب به اتاق محمد حسن و محمد حسین رفت. صبح زود آقاجان از خانه بیرون زد. سرم را به انجام کارهای خانه بند کردم تا تنها باشم و مجبور به نشستن و صحبت با مادر و خانباجی نشوم. زیر لب صلوات می فرستادم تقدیم امام زمان می کردم و از ایشان می خواستم که عزیزم را هر جا که هست سالم و سلامت نگه دارد و خبری از او به من برسد. دم ظهر آقاجان به خانه آمد. لبخند به روی لب داشت. نمی دانستم واقعی است یا دارد جلوی مادرم و خانباجی ظاهر سازی می کند. آقاجان رو به من گفت: باباجان احمد برگشته. حاضر شو ببرمت خونه ات. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. قلبم به شدت به تپش افتاد. آقاجان که اهل دروغگویی نبود ولی آیا الان هم راست می گفت؟ با این که دنیایی سوال در ذهنم می چرخید بی حرف جوراب ها و چادرم را پوشیدم. از مادر و خانباجی خداحافظی کردم و همراه آقاجان از خانه خارج شدم. سر کوچه از آقاجان پرسیدم: چی شده آقاجان؟ از احمد خبری شده؟ آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: گفتم که. احمد برگشته. بیا ببرمت پیشش. اشکم چکید. پرسیدم: کجاست الان؟ سالمه؟ آقاجان دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت ماشین هدایت کرد و گفت: آره سالمه ... خونه منتظرته. در ماشین را باز کرد تا سوار شوم. حرکت که کرد گفت: با حاج علی رفتیم مسجد که از امام جماعت خبر بگیریم دیدیم رسید. حاج علی بنده خدا هم از دیدنش خوشحال شد هم عصبانی. رفت جلو یکی محکم خوابوند تو گوشش. احمد هم که انگار حال باباشو می فهمید سر بلند نکرد. خم شد دست باباشو بوسید و معذرت خواهی کرد. الانم خونه منتظر توئه. دلم برای احمدم سوخت. چه استقبال گرمی از او شده بود. خواستم بپرسم این چند روز کجا بوده که آقاجان گفت: الان رفتی خونه خودش برات توضیح میده کجا بوده. چند لحظه بعد آقاجان ماشین را جلوی در خانه مان متوقف کرد. رو به آقاجان پرسیدم: شما نمیایین؟ آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: نه باباجان باید برم دنبال کارام. یه وقت دیگه میام زحمت تون میدم. الانم احمد خسته است. خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت: رقیه بابا ... باهاش اوقات تلخی نکن. سر به زیر انداختم و آهسته گفتم: چشم. از آقاجان تشکر و خداحافظی کردم. کلید انداختم، در را باز کردم و وارد خانه شدم. قلبم به شدت می تپید. از دالان که رد شدم دیدم احمد سر به زیر انداخته و لب حوض نشسته است. کتش روی پایش بود و آستین های لباس سفیدش را تا زده بود. خستگی از سر و رویش می بارید. مرا که دید از جا برخاست. لبخند می خواست صورتش را بپوشاند که با شرم سر به زیر انداخت. می توانستم قهر کنم، سرش داد بزنم و تلافی این روزهای تنهایی و بی خبری و دلشوره را در بیاورم ولی همین که سالم بود، همین که خجالت زده روبرویم ایستاده بود باعث شد فرمان از سمت قلبم صادر شود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•