•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
این حرم لبریز آرامش😌
پر از نور خداست✨
خوش به حال زائران 🕊
و خادمانت یا رضا ع 🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ مطمئن باشین که بازی، مهم ترین کاریِ که هر کودکی باید انجام بده.
❌ هیچ کلاس آموزشی، ابزار
آموزشی و چیزهای دیگه نمی تونه اهمیت ساعات بازی آزاد کودکان رو
در یک محیط امن و غنی پر کنه.
👌بچهها به ساعات بازی نیاز دارن
که به طور آزادانه و خلاق به تجربه دنیای اطراف خود مشغول باشن.
☺️ به جای ثبت نام کودک در
کلاسهای مختلف ریاضی، زبان و
یا نقاشی، اون و با مکعب ها و پازل های اعداد و حروف، شکل های رنگی
و جعبه گواش و قلمو سرگرم کنین.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟❤️ دلمـنرا
اگرکـهمقصـودیباشد🪴
مسیـرشمیشود👇🏼
انحنایِلبخندت|•☺️
مهسا ختایی /✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1231»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبــ💛ـح ڪه مےشود
قلـ🥰ـبم
را از نو براےِ ڪنارِ
تو تپیدن، ڪوڪ مےکنم⏰
این یعنے
خودِ خودِ زنـ😍ـدگے🪴
#سوگل_علیزاده
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من
قـلــ❤️ــب ندارم
#تـــــــــــــــــــــــــــو یـــے
ڪہ در سـ🫀ـینهام
مـیـــــ💓ــــــتـــــツـــــپــے
#ضربان_قلب_منے〰💗〰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
احترام بگذارید تا به شما #احترام گذاشته شود. مادامی که برای همسر و خانواده وی احترام قائل نباشید، زندگی شما سر و سامان نخواهد گرفت. پس همانطور که شما رفت و آمد با خانواده خود را دارید، همسر خودتان را از اینکار منع نکنید...
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سر سفره دیدم غذا خیلی شور شده
به مامان گفتم چرا اینقدر غذا بی نمکه؟😕
گفت اتفاقا کلی نمک خالی کردم تو غذا😉
گفتم آهاااااا!
اگه الان میگفتم غذات شوره میگفتی
اصلا یه ماهه نمک نداریم تو خونه!😂
خواستم خودت اعتراف کنی!😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 788 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
- - آرامش مگر چیست جز اندکـي
شادۍ در ظرف پرهیاهوۍِ روزگار ؟
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلوهشتم راضیه فریاد می کشید: پاشو ماما
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلونهم
آمد روبرویم ایستاد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟
نیم نگاهی به او کردم و جوابی ندادم.
_پاشو هوا سرده سرما می خوری
توجهم به پاکتی که در دست داشت جلب شد. پرسیدم:
این چیه دستت؟
چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
سدر و کافوره
اشک به چشمم دوید و با بغض پرسیدم:
سدر و کافور برای چی؟
صدای دو رگه محمد علی هم با بغض لرزید و گفت:
میخوان بچه رو غسل بدن ببرن خاکش کنن
_همین جا میخوان غسلش بدن؟
محمد علی در جوابم سر تکان داد و کنارم نشست.
باور این که قرار است این طفل کوچک به این زودی مهمان خاک شود برایم سخت بود.
بغض داشت خفه ام می کرد.
محمد علی انگار حالم را فهمید بغلم کرد و من سر بر روی شانه او گذاشتم و هر دو گریستیم.
چند دقیقه بعد پدر حسنعلی از اتاق بیرون آمد. با آمدن او خودم را جمع و جور کردم.
از محمد علی پرسید:
آوردی باباجان؟
محمد علی از جا برخاست. سر به زیر به پاکت اشاره کرد و گفت:
آره آوردم.
_خیلی خوب بذارش کنار شیر آب تا بچه رو بیارم.
نگاهم به سمت شیر آب حیاط کشیده شد.
هوا سرد بود. آب سرد بود.
همه وجودم از تصورش یخ زد.
هم من هم محمد علی از تصورش یخ زدیم. خشک مان زد.
پدر حسنعلی بچه به بغل همراه آقاجان از اتاق بیرون آمدند.
پدر حسنعلی به سمت شیر آب حیاط می رفت که آقاجان صدایش زد و گفت:
نه کربلایی ...
با آب حیاط نه ...
هوا سرده بچه یخ می زنه ...
چنان با بغض و دل رحمی این جمله را گفت که خود کربلایی هم حالش منقلب شد.
محمد مهدی را به خودش فشرد و گفت:
حاجی بچه تموم کرده ...
آقا جان جلو رفت. محمد مهدی را بغل کرد و گفت:
تموم کرده ولی من دلم نمیاد پوست نازک تنش رو تو این هوا با آب سرد بشوریم.
اگه پدر و مادرش از پشت پنجره ببینن چی؟
جیگرشون تیکه تیکه میشه.
ببریمش مطبخ اونجا با آب گرم بشوریمش.
پدر حسنعلی به تایید سر تکان داد و به مطبخ رفتند.
محمد علی پشتم را نوازش کرد و گفت:
آبجی برو تو هوا سرده
و خودش به مطبخ رفت و در را بست.
نه دل رفتن به اتاق را داشتم نه دل رفتن به مطبخ.
در همان حیاط کمی نشستم اما کنجکاوی ام مرا به پشت در مطبخ کشاند.
از لای در که کمی باز بود دیدم بچه را داخل تشتی در بغل گرفته اند.
محمد علی آب می ریزد و آقاجان داشت به انگشت های کوچکش دست می کشید.
با دیدن این صحنه جگرم پاره پاره شد.
دلم فریاد می خواست.
چادرم را گلوله کردم و مقابل دهانم گرفتم.
به سمت دیگر حیاط که دستشویی آن جا بود دویدم.
وارد دستشویی شدم و تا توانستم زار زدم.
آن قدر زار زدم که خودم احساس می کردم دیگر صدایم در نمی آید.
از دستشویی بیرون آمدم و صورتم را در حیاط شستم و به اتاق برگشتم.
حسنعلی کنار مادرش کز کرده بود و راضیه انگار به خواب رفته بود.
قرآن را برداشتم و برای آرامش دل خواهرم و همسرش مشغول تلاوت شدم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که راضیه از خواب پرید.
به جلوی لباسش که کمی خیس شده بود دست کشید و گفت:
ای وای شیرم رگ کرده ...
بچه ام گرسنه شه ...
رو به حسنعلی گفت:
حسنعلی بچه ام کجاست؟ بچه ام گرسنه شه ... بچه ام شیر میخواد ...
با صدا زیر گریه زد و گفت:
الهی بمیرم برات مامان جان ...
کاش من جای تو می مردم ...
راضیه را بغل گرفتم. سر به شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بچه ام گرسنه اس ...
چند روز آخری دیدی چیزی شیر نخورد ...
دیدی هر چی دادمش بالا میاورد .... رقیه به دلم موند یه بار دیگه شیر بخوره ....
آخ خدا به دلم موند یه بار دیگه موقع شیر خوردن انگشتاشو دور دستم محکم بپیچه.
خدایا بمیرم برای دل حضرت رباب ....
خدایا منم مثل حضرت رباب الان شیر دارم ولی بچه ندارم ....
لباس راضیه تمام خیس شده بود و لباس مرا هم خیس کرد.
راضیه روضه می خواند و ما همه هق هق گریه بودیم.
انگار قدرت تکلم نداشتم که حتی یک کلمه بگویم و او را آرام کنم. فقط او را به خودم می فشردم و هق هق می کردم.
حسنعلی که طاقتش طاق شد از جا برخاست و به سمت ما آمد.
شانه راضیه را گرفت، او را از بغل من در آورد و گفت:
بس کن راضیه ... بس کن لا مصب .... جیگر آتیش گرفته ام رو خون نکن.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاه
راضیه با درماندگی لب زد:
بچه ام همش شیش ماهش بود حسنعلی ...
بچه ام تازه داشت تلاش می کرد بابا بگه
حسنعلی راضیه را بغل گرفت و هر دو در بغل هم به شدت گریستند.
هر دو در بغل هم زار می زدند.
جز همسر چه کسی می تواند مرهم خوبی برای زخم دل همسرش باشد خصوصا وقتی داغ دل مشترک باشد؟
من و مادر حسنعلی از اتاق بیرون آمدیم و در را بستیم.
کار غسل و کفن تمام شده بود و به نماز ایستاده بودند.
آقاجان اذکار نماز میت را می گفت و از شدت گریه می لرزید.
نماز که تمام شد ماتم جدیدی شروع شد.
چه طور این بچه کفن پیچ را برای خداحافظی پدر و مادرش به اتاق ببرند؟
کربلایی بچه به بغل چند بار تا در اتاق رفت و برگشت.
بار آخر درمانده روی پله نشست زار زد و رو به آقاجان گفت:
کار من نیست حاجی ...
آقاجان به صورتش دست کشید و یا امام حسین گفت.
جلو رفت، بچه را از بغل کربلایی گرفت و به اتاق رفت.
دوباره صدای ناله و شیون راضیه بلند شد.
سرم گیج می رفت و زیر دلم تیر می کشید.
گوشه ایوان به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم.
چشم هایم را بستم و ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب را زمزمه کردم.
تا ظهر خانه راضیه شلوغ شد.
خواهر و برادرهایم، مادر، خانباجی، خانواده حسنعلی، همسایه ها، پدر و مادر احمد و آشنایان هر که خبر را شنیده بود برای سر سلامتی می آمد و می رفت.
مادر راضیه را بغل گرفته بود و نوازش می داد.
دلش می سوخت ولی نمی توانست زیاد پیش راضیه بماند باید به بیمارستان بر می گشت و مراقب ریحانه می بود.
تا شب هر که توانست برای سر سلامتی آمد و دوباره خانه شان خالی شد.
من ماندم و آقاجان و پدر و مادر حسنعلی.
ما ماندیم و اتاقی که دیگر صدای بچه ای در آن نمی پیچید.
دارویی که حسنعلی با هزار امید از تهران آورده بود و تمام دارایی شان را به امید زنده ماندن فرزندشان پای آن داده بودند لب طاقچه بود.
به نظرم این دارو خود آینه دق بود.
نگاه همه مان که به این دارو می افتاد حال مان به هم می ریخت.
مادر حسنعلی طاقت نیاورد و رو به حسنعلی گفت:
ننه این آینه دقو بردار ببر بنداز بیرون جیگر آدم آتیش می گیره.
راضیه اما با بغض گفت:
نه حسنعلی ... دور نندازش ...
فردا ببر بدش به دکتر بگو اگه کسی مشکل بچه ما رو داره بده به پدر مادر اون ...
قسمت بچه من نشد که زنده بمونه حداقل یه بچه دیگه استفاده اش کنه داغش به دل پدر و مادرش نمونه.
حسنعلی دارو را برداشت و گفت:
باشه فردا می برمش میدم دکتر ... تو آروم باش ...
راضیه آرام گریست.
آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.
دلم نمی خواست خواهرم را در این غم و ناراحتی تنها بگذارم.
جگرم برایش می سوخت.
به زور از سر خاک او را به خانه آورده بودیم و یادآوری حال بدش وقتی روی محمد مهدی خاک می ریختند مرا منقلب می کرد.
درد زیر دلم زیاد شده بود و به لکه بینی هم افتاده بودم اما جرأت نداشتم به کسی چیزی بگویم.
اگر می فهمیدند دیگر نمی گذاشتند پیش راضیه بمانم.
دلم می خواست همدم خواهرم باشم، سنگ صبورش باشم در غم و اندوهش کنارش باشم. حتی با همه دلتنگی ام برای احمد، دعا می کردم کارش بیشتر طول بکشد و به این زودی برنگردد تا من کنار راضیه بمانم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
توصیه میکردند
به خدا خوشبین باشیم:😌
هرکس به خدا خوشبین باشد،
خدا هم مثل همین طرز تفکرش
با او رفتار میکند💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
#بازی
بازی تکرار کلمه آخر
☺️ در این بازی یک جمله رو
بگید و کلمه آخر رو سه بار تکرار
کنید.
☝️مثلا بگید بستنی دوست داری؟
داری؟ داری؟؟
در ادامه کوچولو رو تشویق کنید
تا جمله بسازه و کلمه آخر رو تکرار
کنه.
👌این بازی برای تقویت زبان و
یادگیری جمله سازی خیلی مفیده.
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•