عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوچهلوهشتم راضیه فریاد می کشید: پاشو ماما
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوچهلونهم
آمد روبرویم ایستاد و پرسید:
چرا این جا نشستی؟
نیم نگاهی به او کردم و جوابی ندادم.
_پاشو هوا سرده سرما می خوری
توجهم به پاکتی که در دست داشت جلب شد. پرسیدم:
این چیه دستت؟
چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
سدر و کافوره
اشک به چشمم دوید و با بغض پرسیدم:
سدر و کافور برای چی؟
صدای دو رگه محمد علی هم با بغض لرزید و گفت:
میخوان بچه رو غسل بدن ببرن خاکش کنن
_همین جا میخوان غسلش بدن؟
محمد علی در جوابم سر تکان داد و کنارم نشست.
باور این که قرار است این طفل کوچک به این زودی مهمان خاک شود برایم سخت بود.
بغض داشت خفه ام می کرد.
محمد علی انگار حالم را فهمید بغلم کرد و من سر بر روی شانه او گذاشتم و هر دو گریستیم.
چند دقیقه بعد پدر حسنعلی از اتاق بیرون آمد. با آمدن او خودم را جمع و جور کردم.
از محمد علی پرسید:
آوردی باباجان؟
محمد علی از جا برخاست. سر به زیر به پاکت اشاره کرد و گفت:
آره آوردم.
_خیلی خوب بذارش کنار شیر آب تا بچه رو بیارم.
نگاهم به سمت شیر آب حیاط کشیده شد.
هوا سرد بود. آب سرد بود.
همه وجودم از تصورش یخ زد.
هم من هم محمد علی از تصورش یخ زدیم. خشک مان زد.
پدر حسنعلی بچه به بغل همراه آقاجان از اتاق بیرون آمدند.
پدر حسنعلی به سمت شیر آب حیاط می رفت که آقاجان صدایش زد و گفت:
نه کربلایی ...
با آب حیاط نه ...
هوا سرده بچه یخ می زنه ...
چنان با بغض و دل رحمی این جمله را گفت که خود کربلایی هم حالش منقلب شد.
محمد مهدی را به خودش فشرد و گفت:
حاجی بچه تموم کرده ...
آقا جان جلو رفت. محمد مهدی را بغل کرد و گفت:
تموم کرده ولی من دلم نمیاد پوست نازک تنش رو تو این هوا با آب سرد بشوریم.
اگه پدر و مادرش از پشت پنجره ببینن چی؟
جیگرشون تیکه تیکه میشه.
ببریمش مطبخ اونجا با آب گرم بشوریمش.
پدر حسنعلی به تایید سر تکان داد و به مطبخ رفتند.
محمد علی پشتم را نوازش کرد و گفت:
آبجی برو تو هوا سرده
و خودش به مطبخ رفت و در را بست.
نه دل رفتن به اتاق را داشتم نه دل رفتن به مطبخ.
در همان حیاط کمی نشستم اما کنجکاوی ام مرا به پشت در مطبخ کشاند.
از لای در که کمی باز بود دیدم بچه را داخل تشتی در بغل گرفته اند.
محمد علی آب می ریزد و آقاجان داشت به انگشت های کوچکش دست می کشید.
با دیدن این صحنه جگرم پاره پاره شد.
دلم فریاد می خواست.
چادرم را گلوله کردم و مقابل دهانم گرفتم.
به سمت دیگر حیاط که دستشویی آن جا بود دویدم.
وارد دستشویی شدم و تا توانستم زار زدم.
آن قدر زار زدم که خودم احساس می کردم دیگر صدایم در نمی آید.
از دستشویی بیرون آمدم و صورتم را در حیاط شستم و به اتاق برگشتم.
حسنعلی کنار مادرش کز کرده بود و راضیه انگار به خواب رفته بود.
قرآن را برداشتم و برای آرامش دل خواهرم و همسرش مشغول تلاوت شدم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که راضیه از خواب پرید.
به جلوی لباسش که کمی خیس شده بود دست کشید و گفت:
ای وای شیرم رگ کرده ...
بچه ام گرسنه شه ...
رو به حسنعلی گفت:
حسنعلی بچه ام کجاست؟ بچه ام گرسنه شه ... بچه ام شیر میخواد ...
با صدا زیر گریه زد و گفت:
الهی بمیرم برات مامان جان ...
کاش من جای تو می مردم ...
راضیه را بغل گرفتم. سر به شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بچه ام گرسنه اس ...
چند روز آخری دیدی چیزی شیر نخورد ...
دیدی هر چی دادمش بالا میاورد .... رقیه به دلم موند یه بار دیگه شیر بخوره ....
آخ خدا به دلم موند یه بار دیگه موقع شیر خوردن انگشتاشو دور دستم محکم بپیچه.
خدایا بمیرم برای دل حضرت رباب ....
خدایا منم مثل حضرت رباب الان شیر دارم ولی بچه ندارم ....
لباس راضیه تمام خیس شده بود و لباس مرا هم خیس کرد.
راضیه روضه می خواند و ما همه هق هق گریه بودیم.
انگار قدرت تکلم نداشتم که حتی یک کلمه بگویم و او را آرام کنم. فقط او را به خودم می فشردم و هق هق می کردم.
حسنعلی که طاقتش طاق شد از جا برخاست و به سمت ما آمد.
شانه راضیه را گرفت، او را از بغل من در آورد و گفت:
بس کن راضیه ... بس کن لا مصب .... جیگر آتیش گرفته ام رو خون نکن.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•