eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تو همانی که به چشمم شده‌ای یک دنیا...🌳💚 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞• . . •• •• هر چه‌قدر دوست دارید توی تخت‌جمشید اکتشاف کنید!😶‍🌫 . . ◞اینجا،تاریخ‌میزبان‌شماست◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• هر کجا باشم و هستم💙 همه از لطف تو است🥰 ای که یادت بکند☺️ معجزه بر نومیدان✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وچهاردهم با کمک محمد حسین وسایلم را به
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم: یا ابالحسن یا علی بن موسی ایها الرضا یابن رسول الله یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد. مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم: بله آقاجان ... به دم در اتاق رفتم. آقاجان با دیدنم گفت: آماده شو بریم خونه حاج علی. چشم گفتم و به اتاق برگشتم. رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم. سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم. روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم. آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد. مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت: شما برید کوچه منم الان میام. آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت: بیا بریم باباجان ... هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد. مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم. حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد. صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم. اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت. از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود. صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم. با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت: ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟ سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم: بله اگه خدا بخواد فردا میرم. با همان لبخند گفت: خوشا به حالت مادر چشمت روشن آه کشید و گفت: کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم. دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم: ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون. مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت: سلام منو بهش برسون ولی از حالم بهش نگو بگو خوبم ... بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم. با بغض لبخند زدم و گفتم: چشم. زینب به روی شانه ام زد. به سمتش برگشتم که به سختی گفت: زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ... ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم: چشم زینب جان. من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه خواهر برادری بمونه خوبه؟ با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت. هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت. آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد. مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد. کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود. به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد. چند دقیقه ای چشمم به او بود. من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با قدم هایی آهسته کم کم به او نزدیک شدم و صدایش زدم. نیم نگاهی به من کرد و دوباره به حوض خیره شد. کنارش نشستم و برای دقیقه ای مثل خودش به حوض خیره ماندم. نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. زینب به سمتم چرخید. صاف نشست و نگاه به من دوخت. از طرز نگاهش هول شدم و لبخند خجولی زدم. اما او بدون هیچ عکس العملی خیره ام بود. انگار نگاهش به من و ذهنش جای دیگری مشغول بود. شاید هم منتظر بود من چیزی بگویم. با همان لبخندم پرسیدم: خوبی؟ سر تکان داد و با لکنت زبان زیادی که داشت گفت: ننننننننه انگار بر سر همه حروف زبانش می گرفت. آه کشیدم و گفتم: این چند وقته اتفاقای بد زیادی پشت سر هم افتاد و همه آسیب دیدن. ... کاش این طوری نمی شد. کاش ... زینب وسط حرفم پرید و گفت: ککککککارررررریه ککککه ششششده .... تتتتتقصصصیییر ککککککسی نننننننیست دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغض پرسیدم: آخه چی شد که توی شیرین زبون به این روز افتادی؟ با سوالم چشمه اشک او هم جوشید و گفت: ننننننمممممی تتتتوننننم بببببگم دستش را در دست گرفتم و گفتم: منم مثل آبجیت بگو چی شده؟ زینب دستش را از دستم بیرون کشید و با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت: مممممنننن بببببه ممممممماددر قققول ددددادم دوباره دستش را در دست گرفتم و گفتم: زینب من دارم دق می کنم. بهم بگو چی شدین؟ من به داداش احمدت چی بگم؟ _ببببببه ددداددداش چیییزززی ننننگو بببببگو مممما خخخخخوبیم دستش را فشردم و گفتم: خوب نیستین اگه یه روزی احمد اومد و شما رو دید و از وضع تون خبر دار شد اون وقت اگه به دل گرفت چرا چیزی بهش نگفتم من چی جوابش رو بدم _رررروززززی ککککه ددددادددداش ببببیادد ممما اززز خخخخوشححاللی خخخخوب مممممیشیم _ ان شاء الله ولی من مطمئنم سر اتفاقی که برای شما افتاده احمد خودش رو مقصر می دونه و هیچ وقت خودش رو نمی بخشه. سر به زیر انداختم که زینب گفت: ررررربططی ببببه دددداددداش ننندارررره. تتتتقصصصیر اوووووونننن ننننیست نگاه به او دوختم و گفتم: اگه به خاطر فعالیت های احمد نبود ساواک نمی ریخت توی خونه تون و این اتفاقا نمی افتاد. زینب آه کشید و گفت: مممممماددددرررر مممممیییگگگگه رررراه ددددادددداش حقققققه ههرچچی بببشه اشششکالی نننداره ممممیگگگه ففففدددای سسسسر اسسسسلام مممممیگگگه حاااالا دیییگگه شششک نننداره ددداددداش بببه ررراه ححق رررفته ااااییین ششششاه و دددار و ددددسته اش بببی دددین و ننناحقققن ببباید نننابود بببشن کککه مممما خخخخانوممما امننننیییت ددداشته ببباشیم _مگه چی شده ؟ به سمت اتاق اشاره کردم و گفتم: مگه تو اون اتاق کذایی چی شده؟ خواهش می کنم بهم بگو زینب هم نگاه به سمت اتاق دوخت. اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سختی گفت: بببهتت مممیگگم وولی تتتو بببه کککسی نننگو چچی ششدده ممممن و مممادر تتتتوی اُاُاُتتاق بببودیم کککه یییه دددفعه صصصدا اووومد اااز دددر و دددیوار انننگار ررریختن تو مممادر سسسریع یییه چچچادددر کککشششید سسسرش ووولی مممن اااز وووحشت خخخخخشکککم زززده بود ممممادر ممموهاممو دددو طططرفه بببافته بببود. خخخوددشم آآآررایش داشت ... چچچاددرشش نناززک بببوود ...لللبباسسشم ... همراه لکنت هق هق هم می کرد: ددو تتا مممررد گگنده ااومدن ااااتاق ممادر یییکی ششون اااتاقو بببهم مممی ریخخخت اووون یییکی بببه مممن و مممادر خخخخیررره بببود تمام بدن زینب به لرزه افتاد و حالی شبیه رعشه پیدا کرد. دیگر دلم نمی خواست بشنوم. زینب را بغل گرفتم و گفتم: آروم باش زینب. ببخش اگه اصرار کردم و اذیت شدی نمیخواد دیگه بگی آروم باش. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌گـر یاد تـو🪴 جرم است⛓ غمی نیست✋🏼 ڪه عشق است❤️ جرمی❕ ڪه نوشتند📝 به پاے👣 همه ے ما...👥‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• فاضل نظری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1266» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبح ته مانده‌ے عطر شب بوهاےدیشب است😌 هفت زنگـ⏰ ساعت سحر خیز قدیمے چاے تازه دمے کہ بخارش بوے بهار نارنجـ😋 مے دهد و صبح بخیرهایے کہ آسمان شهر را پرکرده ... | 🙂🎈 | 💐 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یکی از مواردی که 💍 خصوصا بعد از ازدواج، می‌تونه مساله‌ساز بشه وابستگی به خونواده‌ ست 🔔 یادمون باشه «دلبستگی» از «وابستگی» متفاوته 💜 آدم‌های دلبسته علاقه‌ی ویژه‌ای به مثلا مادرشون دارند اما می‌تونن کیلومترها دور از او زندگی کنند؛ اما آدم‌های وابسته دوری رو دوام نمیارن و زود استقلال خودشون رو از دست میدن 🍃 🔆 توی زندگی دلبستگی، معمولا مساله‌ی خاصی ایجاد نمیکنه و حتی می‌تونه زمینه‌ساز روابط بهتر با همسر هم باشه اما وابستگی می‌تونه مشکلاتی رو به بار بیاره برای همین، توجه بهش اهمیت داره... 💜 نکته مهم اینکه: وابسته بودن یا نبودن خواستگار رو باید توی موقعیتهای مختلف بررسی کرد اما یه راهش، توجه به 🌿 رفتارهاست مثلا توجه زیاد و مداوم فرد به حرفهای یکی از افراد خانواده برای تصمیم‌های خیلی آنی و ساده‌ی شخصی.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شیـ😜ــطنت کن لحظــــه اے از پشت چشـ👀ـمم را بگیر🙈 بشنوے تا اسمے که خواهم گفت کیست...!😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ‼️دیگه‌قندمصنوعۍنَخووور🤩‼️ ••به جاش اینو درست ڪن😋☝️•• مواد لازمـ : کنجد ۳۰۰ گرم شیره انگور ۱ فنجان پودر پستھ یا نارگیـ🥥ـل ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏شاید جمله‌ی "مامان بیا برات قلب کشیدم" برای شما خیلی رومانتیک باشه ولی برای مامانی که قلب رو روی دیوار پذیرایی میبینه، خیلی نه😒😂 . . •📨• • 824 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟🗞◞• . . •• ؟!! •• خرید و فروش اجزاء و اندام های بدن در بورس معاملات! ۱٠ هزار ایرانی با یک کلیه زندگی میکنند. ◞ایرانِ‌نایسِ‌پهلوی◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗞◞•