eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💌𓆪• . . •• •• هرکسی روحیاتی داره و جذب روحیات خاصی می‌شه بعضیا درونگرا هستند و بعضیا برونگرا 💜 افراد برونگرا برای بالا نگه داشتن سطحِ فعالیت مغزی خودشون، دنبالِ هیجانات هستند و از يكنواختی دوری می‌کنند در مقابل اونها 💙 افراد درونگرا، دنبالِ محیطهای آروم و با هیجاناتِ کمتر هستند افراد برونگرا 🔆 آمادگی درگیر شدن توی فعالیتهای پرخطر رو دارند اما درونگراها معمولا از این موقعیتها اجتناب می‌کنند خوبه توی جلسه‌های اول به طرف مقابل، 🌿 از روحیاتمون بگیم و روحیات او رو خوب متوجه بشیم آخه هم درونگراها هم برونگراها، هرکدوم استعدادها و تواناییهای خودشون رو دارن اما مهمه که برای کسی رو انتخاب کنیم که با روحیاتش سازگاری بیشتری داریم... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مردا دلشون اینجوری غش میره:🧡🙈" مردادلشون‌غش‌میره‌وقتی‌خانومشون میگه‌باشه‌ چشم هرچی‌توبگی!♥️ و معمولاًجمله‌ممنونم‌عشقم‌زیادتراز دوستت‌دارم‌رومرداتاثیرداره☺️ تشکرکردن‌‌،درخواست‌پول‌‌و تعریف‌ازقدرت‌بدنی‌و..💪 تاثیرغیرقابل‌وصفی‌توروحیه‌مرداداره😍 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏تغذیه مهد کودک پسرم، براش بيسکوئيت گذاشته بودم؛ امروز اومده تو خونه میگه: مامان دوستم محمد حسین بهم گفته هیچ وقت نوشته های روی بيسکوئيت رو نخور😁 نگو اینو گفته که قسمت های نوشته دار بيسکوئيت رو از طفلک من کف بره😒😂 . . •📨• • 822 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تا حواس همه‌ی‌شهر به برف است بیا...❄️🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دختران آسمان این بار❄️ چادر سپید سر کردند🌙 تا بیایند به زیارت تان🌸 سوی صحن حرم سفر کردند🥰 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌ودوازدهم محمد امین گفت: فعلا مهم اینه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد امین به روی محمد حسن لبخند زد و گفت: بله داداش حق با شماست. پوشیدن لباس زنونه حرامه ولی برای کسی که مکلّف شده شما که هنوز 11-12 سالته به تکلیف نرسیدی چیزی بهت نیست من خودم اگه جای تو بودم قد و قواره رقیه می بودم یک لحظه هم برای کمک بهش تردید نمی کردم. شما خودت چند روز پیش به من گفتی هر کاری از دستت بر بیاد حاضری برای رقیه انجام بدی حالا که وقت عمله جا زدی داداش؟ محمد حسن کلافه و عصبانی گفت: نه خان داداش جا نزدم. هنوزم سر حرفم هستم هر کاری حاضرم بکنم الا کار حروم محمد علی گفت: داداش گلم الان بهت گفتن شما تکلیف نرسیدی و اشکالی بهت نیست. بعدم همین یه باره قرار نیست هر روز با چادر رفت و آمد کنی فقط تو شلوغی به چادر می کشی سرت جای رقیه با من بر می گردی خونه که آبجی به سلامت بره ساواک مشکوک نشه پی اش رو بگیره بفهمن رفته من خودم اگه می شد این کارو می کردم محمد حسن دست به سینه به دیوار تکیه زد و گفت: همین که گفتم من لباس زنونه نمی پوشم مادر گفت: پسرم محمد حسن جان مخالفت نکن دیگه به خاطر خواهرت قبول کن باور کن با یه بار چادر سر کردن چیزی از مردیت کم نمیشه مرد بودن که به ریش و سبیل و صدای کلفت و لباس مردونه نیست الان وقتشه با خطر کردن با انجام دادن کاری که دوسش نداری و نمی پسندی ولی سلامتی خواهرت بهش وابسته اس مردونگی و شجاعتت رو ثابت کنی پسرم آقا جان گفت: ولش کنید. مجبورش نکنید. بذارید خودش انتخاب کنه ببینه دلش میخواد تو این ماجرا نقش داشته باشه یا نه پسرم بزرگ شده مرد شده بذارید خودش بسنجه اهم و مهم کنه و نظرش رو بگه آقاجان رو به محمد حسن کرد و گفت: بابا فکرات رو بکن اگر موافق بودی همراه محمد امین برو اگرم دلت نخواست نرو محمد حسن چیزی نگفت و در سکوت به گل قالی خیره شده بود. محمد امین نفسش را بیرون ذاد و گفت: خانباجی جان بی زحمت برید وسایلای رقیه رو بریزید تو گونی های برنج سرش رو ببندید من دیگه دیرم شده اونا رو با خودم ببرم. خانباجی از جا برخاست و من هم همراه او از اتاق بیرون رفتم تا کمکش کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با کمک محمد حسین وسایلم را به زیر زمین بردم و دوباره از بین آن ها فقط چیز های ضروری و لازم را جدا کردم و در کیسه های برنج جای دادیم. خانباجی با دقت و وسواس کیسه ها را مرتب کرد و سرشان را دوخت. محمد امین کیسه ها را برداشت و بعد از این که دوباره نکاتی را به من و محمد علی یادآوری کرد، مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت: هر چند اصلا دلم نمی خواست بری ولی حالا که رفتنی هستی امیدوارم به سلامتی بری و خوب و خوش باشی. دلم برات تنگ میشه آبجی کوچیکه. تا دوباره بتونیم هم رو ببینیم مواظب خودت باش آقا جان آه کشید و من هم سر به زیر از برادر بزرگم تشکر کردم. محمد امین به محمد حسن اشاره کرد و گفت: بیا بریم داداش. محمد حسن که هنوز هم سگرمه هایش را در هم گره زده بود جلو آمد. با من دست داد، روبوسی کرد و گفت: من امشب با خان داداش میرم مسجد از حاج آقا سوال می کنم. اگه حاج آقا گفت حروم نیست فردا میام حرم و .... نفسش را کلافه بیرون داد و گفت: به خاطر تو اون کار رو می کنم. اما اگه حاجی گفت نه، نمیام و این آخرین باریه که هم رو می بینیم. مواظب خودت باش. به احمد آقا هم سلام برسون. به رویش لبخند زدم و گفتم: چشم داداش. قدمی فاصله گرفت و دوباره به سمتم چرخید و گفت: آبجی من اگه فردا نیومدم فکر نکنی نامردم یا ترسیدم یا نخواستم کمکت کنم. من حاضرم هر کاری برات بکنم الا کار حروم پس اگه منو فردا ندیدی ازم دلگیر نشو با لبخند گفتم: اشکالی نداره داداش. شما برو سوال کن اگه حروم بود همون بهتر که انجام نشه چون تو کار حروم هیچ خیری نیست. محمد حسن به تایید سر تکان داد و بعد از خداحافظی با خانواده همراه محمد امین رفت. آقا جان باز هم آه کشید و مغموم به من خیره شد. از غم نگاهش سر به زیر انداختم. آقاجان هم بدون این که حرفی بزند به مهمانخانه برگشت. از این که قرار بود فردا بروم هم خوشحال بودم هم ناراحت و هم نگران بودم. خوشحال از این که پیش محبوبم، همه وجودم، احمد بر می گشتم و می توانستم کنار او روزگار بگذرانم. ناراحت از این که از خانواده ام دور می شدم و معلوم نبود دوباره کی بتوانم آن ها را ببینم و حتی فرصت نبود با خواهرانم خداحافظی کنم و بدون دیدن آن ها باید می رفتم. ناراحتی بزرگترم هم این بود که با رفتنم دیگر هر روز نمی توانستم به زیارت امام رضا بروم و از حرم امام هشتم که در این روزها مامن و ملجا دل شکستگی ها و غصه هایم بود باید دور می شدم و فقط خدا می دانست کی دوباره توفیق زیارت نصیبم می شد. نگرانی ام هم به خاطر فردا بود که آیا بتوانم در آن شلوغی جمعیت که حرم پر از آژان و مامور است بدون این که کسی متوجهم بشود بتوانم خودم را به دوست احمد برسانم از این بدتر مجبور بودم با مرد غریبه همراه شوم. منی که هیچ وقت در زندگی ام بدون محرم هایم نبودم حالا باید برای رسیدن به احمد با مرد غریبه همراه می شدم. کتاب مفاتیح را بوسیدم و روی زمین نشستم. نکند رفتنم اشتباه باشد؟ به نظرم هیچ صورت خوشی نداشت که با مرد غریبه همراه شوم. کاش محمد امین جای این که از دور مراقبم باشد خودش هم پایم می شد و مرا پیش احمد می برد. سعی کردم دلم را بد نکنم. برادرم مرد غیوری بود و حتما همه جوانب را سنجیده بود و این بهترین راه برای بردن من پیش احمد بود. نفسم را با صدا بیرون دادم و سعی کردم با خواندن دعای توسل و حدیث کساء دلم را آرام کنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌تویی🌱 در دیده ام چون نور💫 و مَحرومم ز دیدارت😔 نمی دانم🧐 ز نزدیکی کنم فریاد❗️ یا دوری❔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• صائب تبریزی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1265» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بيـدار شدم، صُبـ☀️ـح شده بود و چاره‌اے جز دوست داشتنتـ😍 نبود. هرکسے ڪآری دارد حتے آدم‌هایِ بيڪار!😑 اين شغلِ من است، "دوستت دارم" ‌ 😍🍃 😌 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖/ جهانم یے 💚/ چنان دورتـ💫بگرم ❤️/ که هیچ کس به این زیبایے😍 💙/ جـ🌏ـهان گردے نکرده باشد 💞 🕌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 🟢 مقصر تویی یا همسرت؟ نگذارید این دنبال مقصر بودن‌ها فاصله‌ای بینتان بیندازد.‌ مبادا در این میان غریبه‌ای فاصله را پُر کند! نگذارید «ما» بودنتان تبدیل به «من» شود، نگذارید قهرهایتان عادی شود😇 باور کنید یک «جانم گفتن»😍 می‌گشاید تمام اَخم‌های مردانه را☺️ یک «آغوش محکم»، تمام می‌کند لجاجت‌های زنانه را😉 باور کنید کِیف دارد در کنار عشق بودن ♥️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بابابزرگم سر سفره بخاطر اینکه مامان بزرگم برا بابام دوغ ریخت و برا اون نریخت، قهر کرد و دیگه غذا نخورد😳 مرد حسابی تو ریش سفید شش طایفه‌ای این چه رفتاریه آخه🤨😄 . . •📨• • 823 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪