•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/♡/ تو آن بهـشٺـ🌸ـ بَـرینــے
ڪه جانِ خاڪے منـ😌
برای داشـتـنٺــ💞
عین آرزو شده اسٺـ👌🏻 /♡/
#حسین_منزوے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خـ💚ـدا
نوشـ📝ـت
اسمـــتـ💓ــو
پاے آرزوهـ😍ـام
.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 توجه کنید این روزا
"قربونت برم عزیز مادر"
"چقدر قوی هستی مامان دورت بگرده"
و جملاتی از این قبیل که از مادران شنیده
میشود، صرفا به علت نزدیک شدن به ایام
خونه تکونیه و هیچ گونه ارزش مادی و
معنوی دیگری نداره😍😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 850 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هیچ قلبی نیست
که در پی آرزوهایش باشد
ولی رنج نبرد...❤️🩹
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
در صحن حرم بودم و قلبم میگفت
اینجاست که همانجا که آرامش دارم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهفتاد با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادویکم
احمد رفت و دل من هم همراهش رفت.
تسبیح به دست گرفتم و ختم 14 هزار صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان برداشتم تا احمد سالم سلامت برگردد
صلوات هایم تمام شد ولی از احمد خبری نشد.
ظهر شده بود
در آن گرمای داغ در گوشه ای از صحن نشسته بودم و منتظر احمد بودم.
همان جا نماز خواندم، همان جا دعا خواندم، همان جا چیزی خوردم، همان جا با امام رضا درد و دل کردم.
از این که ساعت چهار شود و احمد نیاید می ترسیدم.
هر چند دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و برای دیدن شان بی قرار بودم اما هرگز دلم نمی خواست بدون احمد پایم را از حرم بیرون بگذارم.
ساعت سه و نیم که شد از شدت بی قراری و نگرانی اشک می ریختم.
دست خودم نبود.
اگر احمد نمی آمد ....
دلم نمی خواست به نیامدنش فکر کنم.
باید می آمد.
باید با او به روستا بر می گشتم.
دیگر جز آمدن احمد هیچ آرزو و طلبی نداشتم
صدای زنگ ساعت دلم را از جا کند.
یک ربع به چهار مانده بود.
از جایم برخاستم و ایستادم.
مدام به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم و زیر لب به امام رضا التماس می کردم تا احمد را ببینم که به سمتم می آید.
فقط پنج دقیقه به چهار مانده بود که وا رفته روی زمین نشستم و چشم بستم.
دیگر اشک نمی ریختم دعا هم نمی کردم.
فقط به این فکر می کردم که چه طور بدون احمد از حرم بیرون بروم.
هر چند ته دلم هنوز امید داشتم احمد می آید ولی خبری از او نبود.
با صدای زنگ ساعت حرم چیزی درونم فرو ریخت.
جرات چشم باز کردن را نداشتم.
عقلم می گفت وسایلم را بردارم و به حرف احمد عمل کنم سریع از حرم بیرون بروم و به خانه آقاجانم بروم
قلبم می گفت نه ... حتما نزدیک است وکمی دیگر منتظرش بمانم.
یکی دو دقیقه بیشتر بمانم که اشکالی نداشت.
🇮🇷شادی روح مطهر شهید دستغیب صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادودوم
چشم هایم بسته بود که دستی روی شانه ام نشست.
_حالت خوبه؟
چشم باز کردم.
خانمی هم سن و سال مادر بود.
_حالت خوبه دخترم؟ خیلی وقته این جا نشستی دیدم چشمات رو بستی گفتم شاید گرما زده شدی یا حالت خوب نیست
میخوای برات آب بیارم؟
به گمانم لهجه ترکی داشت. به سختی لب باز کردم و گفتم:
نه دست شما درد نکنه
_گرسنه ای؟ چیزی خوردی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله چیزی خوردم.
_مسافری یا مجاوری؟
_از اطراف مشهد اومدم.
_همسفرات کجان؟ چرا زن حامله تنهایی؟
به شکمم نگاه کردم. آن قدر برجسته نبود که از زیر چادر بشود تشخیص داد من باردارم.
_نگات کردم فهمیدم بار شیشه داری
لبخند خجولی زدم. مادر قبلا گفته بود بعضی ها از روی حالات چهره و حتی یک نگاه معمولی می توانند تشخیص دهند.
دوباره پرسید:
تنها اومدی حرم؟
نگاه از او گرفتم و در صحن نگاه چرخاندم و گفتم:
نه با شوهرم اومدم. منتظرشم برگرده
نگاهم را روی گوشه ای از حرم ثابت نگه داشتم و گفتم:
اوناهاش ... شوهرم اومد.
به سمتی که نگاه دوخته بودم نگاه کرد و گفت:
میخوای کمکت کنم بری تا اونجا؟
یا علی گفتم و از جا برخاستم و گفتم:
نه دست شما درد نکنه حالم خوبه خودم میرم.
وسایلم را برداشتم، دمپایی هایم را پوشیدم و از آن خانم تشکر و خداخافظی کردم
🇮🇷شادی روح مطهر شهید سید مرتضی آوینی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜نیَم ز کار تو فارغ☺️
همیشه در کارم👌
که لحظه لحظه تو را🌱
من عزیزتر دارم😌᚛••
مولانا ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1296»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اشتباهاتدخترانه3:
توی پستهای قبلی درمورد ازدواج،
به شش تا اشتباه دخترانه،
اشاره کردیم، حالا هم سه تای دیگه...:
💛 هفت. #دلیل_خاص
گاهی دخترها سراغ فردی میرن که
هیـچ شباهتی بهشون نداره و فقط به
یک دلیل خاص، مورد تایید اونهاست؛
مثلا توی شهری که دوست دارند بدنیا
اومده...
یادمون باشه تنها با یه خصوصیت، نمیشه
زندگی کرد و باید ویژگیهای مهم رو سنجید
💛 هشت. #زنها_فرشتهاند
تمرکز روی نکات منفی، خطای بزرگیه و
نه زنها لزوما انسانهای کاملند، نه مردها؛
پس اگه بهر دلیلی درباره مردها، احساسات
منفی دارید، سعی در برطرف کردن این حس
داشته باشید و با نگاه مثبت، انتخاب مناسب
داشته باشید...
💛 نهم. #فداکاری
ایثار و فداکاری بیش از حد، توجه زیاد به
نیاز دیگران و فراموش کردن زندگی خود،
یه اشتباه بزرگه که بعضی دخترها، مرتکب
میشن
اگه به هر دلیل بار مسئولیتی توی زندگی یا
کار یا درس به دوش شماست، قبول....؛ اما
به نیازهای خودتون و آیندهی شخصیتون
فکر کنین و موقعیتها رو از دست ندین...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بهـشـ🌸ــت
جاے عجیب و غریبے نیست
گاهے میتونه
فاصـ ـ ـ ــلهے بیـ👈🏻💖👉🏻ـن
دوتا شونهے یک نفـ👤ــر باشه! 🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🟢 مقصر تویی یا همسرت؟
نگذارید این دنبال مقصر بودنها فاصلهای بینتان بیندازد. مبادا در این میان غریبهای فاصله را پُر کند!
نگذارید «ما» بودنتان تبدیل به «من» شود، نگذارید قهرهایتان عادی شود😇
باور کنید یک «جانم گفتن»😍
میگشاید تمام اَخمهای مردانه را☺️
یک «آغوش محکم»، تمام میکند لجاجتهای زنانه را😉
باور کنید کِیف دارد در کنار عشق بودن ♥️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜نهال قلب مرا هم🌱
به دست خود بنشان😌
بهشت می شود🌸
آنجا که باغبان باشی🥰᚛••
الهام نجمی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1297»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 وقتی میبینم
من نشستم تفریح میکنم
و خواهرم داره به مامانم تو خونه تکونی
کمک میکنه، خیلی دلم براشون میسوزه😞
برای همین رومو میکنم اونور تا نبینم😃
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 851 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
پاسخ میدهد خدا
صبر تورا؛
به جبرانی شیرین . . .✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
امام رضا(ع) فرمودند:
ادب، با رنج و سختی بدست
میآید و کسی آن را بدست
میآورد که برایش زحمت بکشد✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهفتادودوم چشم هایم بسته بود که دستی رو
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوسوم
به ساعت که کمی از چهار گذشته بود نگاه کردم و با قدم هایی تند خودم را پیش احمد رساندم.
در حالی که نفس نفس می زدم سلام کردم و گفتم:
خدا رو شکر که اومدی.
احمد جواب سلامم را داد. دستم را گرفت و در حالی که مرا به دنبال خود می کشید گفت:
زود باش بریم.
تقریبا به دنبال او می دویدم بس که سریع راه می رفت.
در همان حال از من پرسید:
اون خانمه کی بود؟
_نمی دونم ... فکر کرد حالم بده میخواست کمکم کنه
احمد به پشت سر مان و اطراف نگاه کرد و گفت:
من قبل از چهار اومده بودم دیدم دور و برته نزدیک نیومدم.
_لهجه ترکی داشت. فکر کنم زائر بود. فکر می کرد گرما زده شدم
احمد به گوشه ای مرا کشید و ایستاد.
در حالی که تقریبا نفس نفس می زدم نگاه به او دوختم.
_ببخش اگه دیر اومدم و نگرانت کردم
به رویش لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره.
همین که اومدی به همه نگرانی ها می ارزید.
اصلا دلم نمی خواست بدون تو از حرم بیرون برم.
همش می گفتم با تو اومدم باید با تو هم برگردم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
یه روزی همه دنیا رو به پات می ریزم تا صبوریا و خوبیات رو جبران کنم
_من همه دنیا رو نمیخوام.
همین که سایه ات بالا سرم باشه کافیه برام
_من روزی هزار بارم قربونت برم بازم کمه.
نگاه در اطراف چرخاند و گفت:
امشب مشهد بمونیم یا بریم؟
با تعجب پرسیدم:
یعنی میشه بمونیم؟
احمد نگاه به ساعت حرم دوخت و گفت:
همین الانم که راه بیفتیم حدود ساعت 9 یا 10 شب می رسیم روستا
_میشه شب بریم خونه آقاجانم یا آقاجانت بمونیم؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عاصمی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوچهارم
احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت:
نه نمیشه
امکانش نیست
علی رغم این که حسابی امیدوار شده بودم بتوانیم به دیدار خانواده های مان برویم و از این که نمی شد ناراحت شدم اما به روی احمد لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره.
پس بیا زودتر بریم که زود برسیم خونه
_مطمئنی نمیخوای شب بمونیم؟
یه مسافر خونه آشنا هست میریم اونجا
_نه نمیخوام بمونیم
_از صبح کلی راه اومدی تو حرمم چند ساعته نشستی اذیت میشی باز بخوایم این همه راه برگردیم
با این که کمرم درد می کرد ولی گفتم:
اشکالی نداره.
برگردیم خونه فردا کامل استراحت می کنم.
احمد نگاه در حرم چرخاند و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.
مرا کنار خود کشید و گفت:
اونجا رو ببین؟
نگاه چرخاندم و گفتم:
کجا رو میگی؟
احمد به سمتی اشاره کرد و نگاه به آن جا دوختم.
آقاجانم و حاج علی بودند.
به یک باره همه وجودم شوق شد. اشک در چشمم حلقه زد و با ذوق گفتم:
آقا جانمه.
خواستم به سمتش بروم که احمد دستم را گرفت و گفت:
نمیشه رقیه
به سمت احمد چرخیدم و با التماس گفتم:
احمد آقاجانمه ...
احمد با شرمندگی گفت:
می دونم چه قدر دلتنگی.
خودم براشون پیغام فرستادم بیان حرم از دور ببینیم شون ولی باور کن نمیشه بری پیش شون.
آقا جانم و حاج علی در حرم نگاه می چرخاندند.
انگار آن ها هم دنبال ما می گشتند.
دست خودم نبود که دستم را بالا آوردم و برایشان تند تند دست تکان دادم.
احمد دستم را گرفت و گفت:
چی کار می کنی؟
_ببخشید دست خودم نبود دلم میخواست زود ما رو ببینن
آقا جان ما را دید و شناخت و به حاج علی اشاره کرد.
از دور به آن ها چشم دوختم و گفتم:
الهی قربون تون برم
کاش می شد بیام قدم هاتون رو ببوسم
از فاصله دور فقط می شد به هم نگاه کنیم.
از دلتنگی اشک می ربختم و مدام تصویر آقاجانم در نظرم تار می شد.
حاج علی در این مدت بسیار پیر و شکسته تر شده بود و قلبم از دیدنش به درد آمد.
چند دقیقه ای که گذشت احمد گفت:
دیگه باید بریم
با ناراحتی نگاه از آقاجانم گرفتم و آهسته برایش دست تکان دادم و همراه احمد به راه افتادم.
دلم می خواست چند باری برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و دوباره و چند باره آقاجانم را ببینم.
با دیدنش انگار تازه فهمیدم چه قدر دلتنگش بوده ام.
آخرین سلام را رو به گنبد دادم و در حالی که عبارت «اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارة ابن نبیّک» را زمزمه می کردم از حرم خارج شدیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید چراغچی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبحـ⛅️ـی ک طلوعـ🌄ـش
بدمـ🌬ـد با غزل تـ😍ـو
آن صبـ⛅️ـح ببالم
به خود🌸 و بخت
خوش خود😇✌️🏻
#هما_کشتگر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تـو اولیــ☝️🏻ــن نفرے بودے
که براے آخــ🔚ــرین بـار
عاشقــش شدم 😍
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮🏻♂
#از_طرف_دائم_التحصیل_عشقت👩🏻🎓😜
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
این دو مورد مهم انجام نده خانوم گل⛔️👇
در غار تنهایی مرد ، سرک نکشید❌
در جستجوی خیانت در همسرتون نباشید❌
ینی هروقت خواستید هم خودتون نابود شید و هم زندگی تون رو نابود کنید این دو کار👆رو انجام بدید👈زیادم انجام بدید😐
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یکی از لذت بخشترین لحظههایی
که یه مادر تو زندگیش تجربه میکنه اینه
که چیزی که بچش بدش میاد رو تو غذا
بریزه و اون نفهمه😃😌
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 852 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
امام رضا(ع) میفرمودند:
خانههایی که در آن، شبهنگام
نماز خوانده میشود، روشنی و
نور به آسمان و ساکنان آسمان
میدهند؛ همانطور که ستارگان
برای زمینیان نورافشانی میکنند🔆🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهفتادوچهارم احمد با شرمندگی سر تکان داد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوپنجم
روزها در پی هم می گذشت و به دلتنگی خانواده ام و زندگی در روستا عادت کرده بودم.
صبح زود احمد برای کار به مزارع و باغ های روستا و روستاهای اطراف می رفت و غروب بر می گشت.
من هم سرم را به کار های خانه، خواندن کتاب و وقت گذراندن با همسایه ها گرم می کردم.
برای اولین بار در عمرم همراه همسایه ها رب پختم و مربا درست کردم.
خودم گوشت خشک کردم و کره گیری یاد گرفتم.
با نزدیک شدن به روزهای پایانی بارداری ام ماه درد هایم هم شروع شده بود و تقریبا همه چیز برای زایمانم آمده بود.
با توجه به اتفاقاتی که در این یکی دو ماهه افتاد مثل تصادف شیخ احمد کافی که همه عقیده داشتند ساختگی بود و منجر به از دنیا رفتن این سخنران بزرگ و فرزندش شد، بستن مدرسه علمیه نواب و ماجرای هفده شهریور که دو کشته در مشهد داشت احمد چند باری باز تنها به شهر رفته بود.
احمد می گفت کم کم همه مردم دارند به انقلاب می پیوندند و شاه و طرفدارانش در نظر مردم بسیار منفور شده اند.
دیگر کسی علاقه اش به امام خمینی را که در پاریس به سر می برد را مخفی نمی کرد و همه مردم با علاقه و شوق سخنرانی ها و اعلامیه های امام را گوش می دادند و با هم درباره اش صحبت می کردند. حتی ما خانم ها هم در روستا با هم بحث و گفت و گوی سیاسی داشتیم.
یکی دو روزی بود که درد هایم زیاد شده بود اما چون اواخر تابستان بود و اوج کارهای زمین های کشاورزی بود چیزی به احمد نگفته بودم.
زن و مرد از صبح زود با هم به سر زمین ها و باغات می رفتند و غروب بر می گشتند و جز من و یکی دو نفر کسی در روستا نبود.
قابله هم دو روستا آن طرف تر ساکن بود که تا دنبالش می رفتند دو سه ساعتی طول می کشید تا برسد.
شب که احمد به خانه برگشت بسیار خسته بود و زود خوابش برد.
من اما از درد تقریبا خواب نداشتم.
مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و حتی چند دقیقه هم خواب راحت نداشتم.
آن قدر درد داشتم که دیگر حتی نمی توانستم دراز بکشم.
به حالت خمیده نشسته بودم و از شدت درد گریه ام گرفته بود.
کم کم گریه آرامم به هق هق تبدیل شد و احمد با ترس از خواب پرید.
در تاریکی اتاق مرا که کنار دیوار مچاله شده بودم و به خاک های کف اتاق چنگ می زدم را نمی دید و نمی دانست چه شده.
مدام مرا صدا می زد:
رقیه .... رقیه کجایی؟ چی شده؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم همت صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوششم
چشمش که به تاریکی عادت کرد توانست مرا ببیند. چهار دست و پا خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:
چی شده قربونت برم؟ دردته؟
در حالی که از درد مشت هایم را از خاک کف اتاق پر کرده بودم با گریه گفتم:
دارم می میرم احمد.
احمد با اضطراب دستش را در موهای سرش فرو برد و پرسید:
الان من باید چه کار کنم؟
دست خودم نبود که از درد فریاد کشیدم.
احساس می کردم بند بند وجودم دارد از هم باز می شود.
با احساسی خیسی که کردم با صدای بلند تری گریه کردم.
از آن چه داشت رخ می داد وحشت کرده بودم.
احمد دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
تو رو خدا آروم باش
روسری ام را در دهانم مچاله کردم و دوباره فریاد کشیدم.
احمد از جا برخاست. چراغ را روشن کرد و سریع پیراهنش را پوشید و گفت:
آروم باش الان میرم دنبال قابله.
روسری را از دهانم بیرون آوردم و با گریه گفتم:
نه ... تو رو خدا نرو ... منو تنها نذار ....
دارم می میرم احمد ... نرو
کنارم روی زمین زانو زد و گفت:
من که کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم.
_فقط باش ... تو رو خدا نرو ....
احساس می کردم هر لحظه ممکن است بچه دنیا بیاید.
بازوی احمد را چنگ زده بودم و فقط فریاد می کشیدم.
احمد هم از ترس سرم را به بغل گرفته بود و مدام از من می خواست آرام باشم اما دردم آرام شدنی نبود.
احساس می کردم هر لحظه ممکن است جان بدهم و تمام شود و دیگر احمد را نبینم
کمی که دردم آرامتر شد بازوی احمد را رها کردم و گفتم:
پاشو برو اذان بگو
احمد در حالی که موهای ژولیده و خیس عرقم را از روی صورتم کنار می زد پرسید:
اذان برای چی؟
هنوز که وقت نماز نشده
دوباره درد در جانم پیچید و با فریاد گفتم:
تو رو خدا پاشو اذان بگو ... کمک می کنه دردم کم بشه.
احمد از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد.
اذانش که تمام شد صدای چند نفر از اهالی روستا را شنیدم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم هادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜گرمای تنت❤️
پخته کند خامی من را😌
بیتجربهام🤓
میوهی کالم؛ بغلم کن🥰᚛••
یدالله شهریاری ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1298»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•