eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وهفتاد برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم براد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش برای عطر یاس و رازقی برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز برای مادر و آقاجون برای خان عمو و زن عمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت سنگین نبودن اما بد بار چرا ولی اصرار بی فایده بود کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید: سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟! توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی همه چیز از یادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای... پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم مسافریم یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهفتاد با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد رفت و دل من هم همراهش رفت. تسبیح به دست گرفتم و ختم 14 هزار صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان برداشتم تا احمد سالم سلامت برگردد صلوات هایم تمام شد ولی از احمد خبری نشد. ظهر شده بود در آن گرمای داغ در گوشه ای از صحن نشسته بودم و منتظر احمد بودم. همان جا نماز خواندم، همان جا دعا خواندم، همان جا چیزی خوردم، همان جا با امام رضا درد و دل کردم. از این که ساعت چهار شود و احمد نیاید می ترسیدم. هر چند دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و برای دیدن شان بی قرار بودم اما هرگز دلم نمی خواست بدون احمد پایم را از حرم بیرون بگذارم. ساعت سه و نیم که شد از شدت بی قراری و نگرانی اشک می ریختم. دست خودم نبود. اگر احمد نمی آمد .... دلم نمی خواست به نیامدنش فکر کنم. باید می آمد. باید با او به روستا بر می گشتم. دیگر جز آمدن احمد هیچ آرزو و طلبی نداشتم صدای زنگ ساعت دلم را از جا کند. یک ربع به چهار مانده بود. از جایم برخاستم و ایستادم. مدام به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم و زیر لب به امام رضا التماس می کردم تا احمد را ببینم که به سمتم می آید. فقط پنج دقیقه به چهار مانده بود که وا رفته روی زمین نشستم و چشم بستم. دیگر اشک نمی ریختم دعا هم نمی کردم. فقط به این فکر می کردم که چه طور بدون احمد از حرم بیرون بروم. هر چند ته دلم هنوز امید داشتم احمد می آید ولی خبری از او نبود. با صدای زنگ ساعت حرم چیزی درونم فرو ریخت. جرات چشم باز کردن را نداشتم. عقلم می گفت وسایلم را بردارم و به حرف احمد عمل کنم سریع از حرم بیرون بروم و به خانه آقاجانم بروم قلبم می گفت نه ... حتما نزدیک است وکمی دیگر منتظرش بمانم. یکی دو دقیقه بیشتر بمانم که اشکالی نداشت. 🇮🇷شادی روح مطهر شهید دستغیب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•