eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• زندگــی شاید…🖼 عبــور گیــج رهـگــذری باشد🚶🏻‍♀ که کــلاه از ســر بـر مــی‌دارد👒 و بهــ یــک رهــگذر دیگــر با لبخنــدی بی معنــی می‌گوید: صــبح بخیــر😍🕊 🧠✍🏻فروغ فرخزاد . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام هادۍ (؏) : به آنڪه تمامِ محـ♥️ـبتش ࢪا نثـ👩🏻‍🍼ــارِ ٺو مےڪنـد، بــا تمام وجود خدمـ😍ـت کن 😘 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• ‍ • درامد عالی و تحصیلات عالی داره اخلاق هم عالی... اما جوابم منفیه چون اصلا اهل نمازشب نیست 😔😇 توی ازدواج، موردی که خیلی از ما دخترا دچارش هستیم، اینه: 😎 💕 کمال گرایی یعنی هر معیار رو در بالاترین سطح بخوایم و به کمترش قانع نباشیم؛ چیزی که به این دلایل، سبب مشکلات می‌شه: ⛅ چشم بستن به واقعیت‌ چشم بستن به اینکه خودمون کی هستیم، شرایط جامعه چیه، نقاط مثبت خواستگار چیه ⛅ دید ناامیدانه به ازدواج چون هیچ‌کس بی نقص نیست و هرکسی بهرحال نقطه ضعفی داره ⛅ بعلاوه برای خیلی از دخترها بخاطر جواب منفی به خواستگارها سبب تاخیر در ازدواج می‌شه.. ❤❤ بنظر می‌رسه چاره‌ی کمال گراییِ منفی اینه: تعدیل نگاه و 🌿 یعنی معیارهای اصلی که تعدادش لزوما زیاد نیست رو نمره کامل بخوایم مثلا نماز خوندن (همیشه اهل نماز باشه) یا صداقت (همیشه اهل صداقت باشه) و برای معیارهای فرعی 🔆 به نمره متوسط قانع باشیم مثلا تحصیلات (تحصیلات نسبی کافیه) یا زیبایی (اینکه ظاهرش به دلمون بشینه کافیه) یا هر مورد دیگه که پایه‌ و اساس ازدواج موفق نیست 🌸 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خــ🏠ـانه نامِ دیگرِ آغــ🫂ــوش است 🫀‌=💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• ۲۵ ثانیه برای نگاه شما☺️⏰ جذاااااابِ پنـیریِ دلبر😍 ♥️{مــک انـد چیـــز}♥️ مواد لازمش:👇🏻 پنیــر گودا پارمــسان پنیــر پیتزا🍕 مــک : ۲۵۰ گرم🍝 آب : نصف لیوان شـــیر : ۱ لیوان🥛 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏داداشم میگه بابا میشه از امشب بریم پشت بوم موشک نگا کنیم❓🤓 سرگرم شده بچه😉 . . •📨• • 889 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• سعی کنید با همسرتون فعالیت های مشترکِ لذت بخشِ زیادی داشته باشید👫این خیلی باعث میشه💑 مثال میزنم👇 . 👫گاهی باهم دیگه آشپزی کنید مثلاً چیزایی مثل پیتزا و همبرگر و اینها...🍔 . 👫گاهی میوه واسه آبگیری بخرید و با هم آب بگیرید بخورید...🍎🥕🍊🍋 . 👫تو خونه دوتایی باهم ورزش کنید،وسطش از هیکلش و زورش و اینها کنید و کلی ِش کنید مثلاً بهش بگید: -قهرمانِ من -خوش هیکل من... -پهلوون... -رویین تن... -چقدر تو توان بدنیت بالاست -چقدر تو قوی هستی و... که قطعاً خیلی شارژ میشه😍 . 👫یا دیگه اینکه باهم برید پیاده روی👟👟 . 👫یا برید بیرون بدمینتون و والیبال و اینها بازی کنید🏸🏐🏓 👫یا باهم بشینید فیلم ببینید؛نه از این فیلم های آبکی ها؛فیلم های درست حسابی...👍 . 👫یا گاهی تو یه بشقاب غذا بخورید🍤 . 👫یا به جای این بازی های بی محتوای موبایل بازی فکری بریزید رو گوشیتون و باهم حل کنید📱 . 👫یا نماز خوندن دوتایی📿 . 👫یا دوتایی خونه را مرتب کردن... . یا دوتایی خرید رفتن.... 👫 یا دوتایی سفر رفتن...🚘 👫خانوما این فعالیت های دوتایی را دریابید خیلی صمیمیت بین زن و شوهر را زیاد میکنن...💏 پایه ش باشید... یه جوری باشید که اگر مرد بودید بهترین دوستش بودید... یه جوری باشید که با شما بهش خوش بگذره... همش بگید و بخندید نه این که مدام غر بزنید و گیر بدید و ناله کنید که لحظه ها را به کامش زهر کنید... که ازتون فراری بشه... . دونفره هاتون خوش😊 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
جلسه چهارم اشتباهات رایج.m4a
15.3M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• یعنی من که آفریدمت از حالت خبر ندارم؟(: . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🤍𓆪• . . •• •• ❤️‍🩹 / در سرت با ما خیال جنگ بود و دل‌خوشیم 🫂 /عاقبت صلح است فرجام تمام جنگ‌ها... . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖇𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی علیرضا را در بغلم گذاشت و گفت: بیا بابا انگار گرسنشه رو به زهرا کرد و گفت: بابا هزار بار بهتون گفتم احمد بی خیال نیست. مطمئن باشید از شماها بیشتر دلش می خواسته بیاد دیدن مادرتون ولی نمی تونسته و نمی تونه اگه احمد بیاد و دستگیر بشه حکمش اعدامه ... بگیرنش می کشنش زنده اش نمی گذارن ... با بغض مردانه اش گفت: چرا تو و زکیه نمیخواید بفهمید؟ دلتون میخواد یه داغ دیگه روی دل مون بشینه بس مون نیست؟ احمد بیاد که دستی دستی خودشو به کشتن بده؟ احمد اصلا نباید بیاد نباید مشهد باشه محمد هم اشتباه کرد که بهش نامه داد گفت حال مادر بده پاشو بیا زهرا اشکش را پاک کرد و گفت: کاش هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد ... کاش همه چی مثل قبل بود کاش الان مادر بود، حال زینب خوب بود ... مادر کنار زهرا نشست و در حالی که شانه های او را می مالید دلداری اش می داد. علیرضا دیگر خیلی بی تاب شده بود که به ناچار و با خجالت از کنار حاج علی برخاستم و کنار در نشستم تا او را شیر بدهم. آقاجان پرسید: راستی زینب خانم و حمید کجان؟ دیروز موقع خاکسپاری هم ندیدم شون حال شون خوبه؟ حاج علی آه کشید و گفت: خوبن. هنوز خبر ندارن ... با تعجب نگاه به حاج علی دوختم که گفت: زینب رو پیش چند تا دکتر بردیم گفتند برای این که خوب بشه باید از تنش و نگرانی و اضطراب دور باشه داروهاشم مرتب مصرف کنه تا آرامش پیدا کنه کم کم خوب بشه این جا هم تنها چیزی که نبود آرامش بود این یک ماه آخری که حال حاج خانم خیلی خراب شد زینب و حمید رو فرستادم چناران خونه خواهرم خودم یا محمد گاهی می رفتیم بهشون سر می زدیم می ترسم به زینب خبر بدیم و باز بدتر از قبل بشه _اول و آخرش که چی ... بالاخره که می فهمه حاج علی به ریش سفید شده اش دست کشید و گفت: من دیگه عقلم قد نمیده چه کار کنم ... فعلا نگفتیم تا بعد کم کم بهشون بگیم. محمد رو صبح راهی کردم اونجا تا حواسش بهشون باشه کسی چیزی بهشون نگه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامرضا اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان از جا برخاست و گفت: خدا کمکت کنه حاجی خدا صبرت بده ما هم از جا برخاستیم حاج علی دست آقاجان را فشرد و گفت: خدا خودش کمک کنه علیرضا را روی شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم. حاج علی به کنارم آمد علیرضا را از بغلم گرفت. صورتش را بوسید و پرسید: براش اسم گذاشتید؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: با اجازه تون اسمش رو علیرضا گذاشتیم حاج علی صورت علیرضا را دوباره بوسید و گفت: خدا حفظش کنه ان شاء الله عاقبت به خیر بشه آه کشید و گفت: به احمد سلام منو برسون ... _ان شاء الله میاد دیدن تون ... خودشم خیلی دلتنگ و بی قرار شماست ... حاج علی در حالی که علیرضا را به بغلم می داد گفت: ان شاء الله هر جا هست سالم سلامت باشه. دل من به همین خبر سلامتیش خوشه زهرا جلو آمد مرا بغل گرفت و آهسته در گوشم گفت: به احمد بگو هر طور شده بیاد وجودش برای آرامش دل همه مون لازمه ما هیچ چی حداقل به خاطر زینب .... از بغلم بیرون آمد و با چشم های خیس اشکش خیره ام شد. لبخند تلخی روی لب راند و گفت: ببخش اگه زکیه بد حرف زد. منظوری نداره به رویش لبخند غمگینی زدم و گفتم: اشکالی نداره .... بعد از خداحافظی از اتاق و عمارت حاج علی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم. راضیه علیرضا را از بغلم گرفته بود و تا خانه او را آورد. کم کم همه به خانه های شان رفتند و فقط راضیه پیشم ماند و برایم عجیب بود چرا حسنعلی به دنبالش نیامد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج علی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: تدبير قبل از عمل، تو را از پشيمانی در امان می‌دارد 💚 📗 عيون اخبارالرضا. ج ۲. ۵۴ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 این خطه🇮🇷 پر از یل است ماشاءالله😎 طوفان مسلسل است ماشاءالله🚀 ﮼𖡼 شد صورت صهیونیست🇳🇮 از ضربه کبود☄ این سیلی اول است ماشاءالله😉 علی ذوالقدر /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🚀 | •📲 بازنشر: •🖇 «1337» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . 🔹 سوال : ▫️ دوست دارید اسرائیل جواب بده؟! 🧐 https://EitaaBot.ir/poll/i1u8 . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خانهــ ما در کوچهــ مــهربانــی ست🌝🏠 و خــدا همسایهـــ دیــوار بهــ دیوار ما هـر روز صـبح با صدای لبــخندش😇 از خواب بیــــدار می‌شوم💕 و از پشــت پنجــره برایــم دســت تکــان مـی‌دهد✋🏻 من چهــ خوشبختم🫀 ســــلام صبح زیــباتون بخیر🌱💛 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• رسول اڪرم ﷺ : حـیـ🧕🏻ــا زیباسـت امابرا‌؎زنان،زیباتـ🌿ـر . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دوســـتـ💕دارم همـه عالـ🌏ـم را لیک! هیچــــکس را🖐🏻 نـه بـه انـدازه‌ے 👈🏻 💍 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• °شاعــر می‌فــرمایـد کهــ . . .‌ آی دهــنم آب افتــاد دلــم بهــ تاپ تاپ افتـــاد . . .😋❤️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏۲هفته دیگه عروسی یکی از رفیقامه؛ به مامانم گفتم می‌خوام خواهرمو باخودم ببرم؛ گفت چرا❔ خواهرم درومد گفت: میخواد تنها حوصلش سر نره! منم می‌بره که دوتایی حوصلمون سر بره😏😂 . . •📨• • 890 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مثلا زمانی که همسرتون مشغول کاری هستن(تلویزیون میبینن تو گوشی یا...) از اون مدل موشک های قدیمی هستا که با کاغذ درست میشه. از اونا درست کنید البته قبلش یه جمله عاشقانه روش بنویسید و بعد پرتابببببب به سمت همسرجان😍😍. لبخند بزنシ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• چیزی که خدا بهت میده رو... . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• 🙃« اما ما قَــدرِ خاطراتمـ💕ـان را هم می‌دانستیم و روز و شب مرورشان میکردیم تا یک موقع، خاطره‌ای بین اینهمه دلواپسی گم و گور نشود. پژمان هم داشت برای خانواده‌ی بقیه دل میسوزاند. پس من چه؟! مگر من خانواده‌اش نبودم، به من فکر نمیکرد؟ اگر خدایی نکرده بلایی سرش می‌آمد، چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ با گریـ😭ـه، دست به دامنش شدم. - توروخدا مواظب خودت باش. سعی کن همش تو پناهگاه باشی. گریه‌ی من ،گریه او را قطع کرد.🥲 + من اومدم اینجا بجنگم. نیومدم قایم باشک بازی که...»🫀 کتابِ دوستت دارم به یک شرط ﴿ کتابی از زندگی شهیدِ مدافع حرم، پژمان توفیقی که راوی آن همسر ایشان بوده و با قلم طاهره کوه‌کن به نگارش درآمده‌است. ﴾ ♥🕊 . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تکان های دست راضیه از خواب بیدار شدم. چارقدم را از روی صورتم عقب کشیدم که راضیه سلام کرد و گفت: پاشو خانم خوش خواب نمازه به کنارم نگاه کردم و پرسیدم: بچه ام کجاست؟ راضیه لبخند زد و گفت: ماشاء الله این قدر خوابت سنگینه صدای گریه اش رو نفهمیدی مادر اومد بغلش کرد برد بهش نبات داغ داد خورد الانم بغل آقاجانه چارقدم را روی سرم درست کردم و گفتم: اصلا نفهمیدم گریه کرده راضیه در حالی که لحافش را تا می زد گفت: حق داری خسته بودی پاشو زود نمازت رو بخون صبحانه بخور دیشبم شام نخورده خوابیدی ژاکتم را پوشیدم و پرسیدم: تو چرا نرفتی خونه تون؟ راضیه لحاف و تشکش را گوشه اتاق گذاشت و گفت: حسنعلی چند روزیه رفته شهرستان پیش پدر و مادرش منم خونه تنها بودم گفتم تا هستی این جا بمونم زیر لب آهانی گفتم و به حیاط رفتم. هوا به شدت سرد بود و وضو که گرفتم از سرما دندان هایم محکم به هم برخورد می کرد. بعد از نماز به مهمانخانه رفتم و علیرضا را از بغل محمد حسین گرفتم. کنج دیوار و چسبیده به در نشستم تا او را شیر بدهم و از خانباجی پرسیدم: کهنه های علیرضا رو کی شسته؟ خانباجی در حالی که برای صبحانه گردو می شکست گفت: راضیه نصفه شبی پا شده شسته آه کشید و گفت: براش دعا کن نگاه نکن باهات میگه می خنده حالش اصلا خوب نیست. حسنعلی هم معلوم نیست بعد سقط این بیچاره کجا ول کرده رفته نمیگه این دختر مراقبت میخواد محبت میخواد مادر لب گزید و گفت: خانباجی هیچی نگو الان میاد میشنوه ناراحت میشه خانباجی گردو ها را در بشقابی ریخت و گفت: شما و آقا رو نمی دونم ولی من با خودم عهد کردم دیگه تو روی حسنعلی نگاه هم نندازم آقاجان گفت: اون بنده خدا هم حتما دلیلی برای رفتنش داشته _حاجی توجیهش نکن به خاطر دل دخترت هم شده و اشکایی که ریخته باید حتما گوشش رو بتابونی مادر از حرف خانباجی خندید و گفت: معلومه دلت حسابی پره از دستش _دلم پر نیست خونه .... موندم شما و آقا چه دلی دارین به هیچ کی هیچ چی نمیگین اون از دیشب اون دختره ور پریده هر چی دلش خواست به رقیه گفت چیزی نگفتین اینم از این .... جمله خانباجی کامل نشده بود که راضیه وارد اتاق شد. کنار بخاری نفتی اتاق رفت و با لبخند پرسید: غیبت کنونه؟ خانباجی سفره صبحانه را پهن کرد و گفت: نه حرص خورونه از حرف او همه خندیدیم که آقاجان گفت: حرص نخورید اونا عزادار و داغدارن شرایط شون به هم ریخته و بده حالا ما هم اون وسط یه حرفی می زدیم دعوا هم می شد دیگه بد از بدتر می شد راضیه کنار سفره نشست و چند لقمه آماده کرد. لقمه ها را در پیش دستی گذاشت و کنارم آمد. لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت: بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی تشکر کردم و گفتم: باشه خودم میام میخورم راضیه لقمه را در دهانم گذاشت و گفت: تا این بچه شیرش رو بخوره تو ضعف می کنی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم. غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم. آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم. در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم. در اطراف نگاه چرخاندم. شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود. با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم: مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن خیلی به دعات نیاز داره دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو خم شدم و روی قبر را بوسیدم. دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود. همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود. آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم. می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم. بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم. خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت: بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم. از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم. شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم. دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم کاش احمد بود. کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد. خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم. به سمت شان رفتم که خانباجی گفت: آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه. زود باش بریم _به این زودی بریم؟ _پس کی بریم؟ _نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟ محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت: آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•