•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 یه دفعه آبجیم خورد زمین، انگشت شست پاش درد گرفت نشست زمین گریه و زاری که انگشتم شکست...
گفتم چیشد؟ گفت درد میکنه لق میزنه
گفتم چیزیش نیس الان شل میشه میوفته🤣
صدای گریهاش رفت بالا🤣🤣🤣🤣
بعد گفتم نترس سعی کن تکونش بدی اگه تونستی پس نشکسته
گفت نه میترسم بیوفته😭
🤣🤣
با اصرار من انگشتشو تکون داد، دید میتونه
گفت عه😐😭 تونستم که
هم گریه میکرد هم میخندید😁
ولی تا یه ربع یه لنگه پا راه میرفت میگفت میترسم انگشتم خشک شه بیوفته😭☹️
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 894 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
🔴این شمایید که اقتدار و غرور مردونه شوهرتون رو شکل میدید
⬅️پس توی عصبانیت و خشم هر چی ساختیدرو لگد مال نکنید
✅چون معلوم نیست غرور یک مرد بعداز شکستن بازسازی بشه یا نه
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرگز از گردش ایام
دل آرزده مباش!🙂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
جلسه پنجم اشتباهات رایج.m4a
17.01M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
خطاهای رفتاری خانمها
#قسمت_پنجم
#استاد_بورقانی_مدرس_دانشگاه
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دو دل شده بودم ؛❤️🩹
از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله
ذهنم رو آروم نمیذاشت
و از طرفی،
عدم آشنایی کافی باهاش ؛🥲
جواب دادن رو برام سخت کرده بود !
تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد
و همون صحبتها ،
آرامش رو به قلبم هدیه کرد
استادم گفت :
آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !❤️🩹
به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره✨
اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ،
درخواستش رو بی جواب نذار !🥀
با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم☺️
راوی : همسر #شهید_نصرالله_شیخ_بهایی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوپنجاهوششم کنار خانباجی و مادر رسیدیم. ع
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاهوهفتم
از اضطراب علیرضا را به خودم فشردم که عمه گفت:
تو بیخودی جوش و غصه نخور.
احمد حواسش جمعه.
مطمئن باش اگه خطری باشه نمیاد
در جواب عمه چیزی نگفتم فقط دعا کردم همان طور باشد که عمه می گوید.
*****
تقریبا دو هفته ای از مرگ مادر احمد و آمدن من به خانه آقاجان می گذشت و من دور از احمد بودم.
با این که یک هفته ای می شد زینب و حمید برگشته لودند و می دانستند چه بلایی بر سرشان آمده است ولی هیچ کس از احمد خبری نداشت و کسی او را ندیده بود.
مادر و خانباجی و آقاجان هر روز در مراسم های قرآن خوانی که در خانه حاج علی، فرزندانش و اقوام برگزار می شد شرکت می کردند اما من معمولا خانه بودم و فقط پنج شنبه همراه شان به سر خاک رفتم و در آن فرصت کوتاه نشد از زینب که زبانش باز شده بود و کمی بهتر صحبت می کرد یا از حمید درباره احمد بپرسم.
غیر از همان دو پنج شنبه ای که همراه همه خانواده ام بر سر خاک رفتم بیشتر اوقات را در خانه بودم و بیرون نمی رفتم.
آقاجان برای محافظت من از خطر احتمالی نیروهای امنیتی نمی گذاشت زیاد از خانه خارج شوم، مادر و خانباجی هم برای در امان ماندنم از نیش و کنایه های زکیه ترجیح می دادند من همراه شان نباشم و در خانه بمانم.
در خانه پدری سرم را به کارهای خانه و نگه داشتن بچه های ربابه و ریحانه گرم می کردم، کتاب می خواندم، بافتنی می کردم و سعی می کردم ذهنم را مشغول کنم تا از دلنگرانی برای احمد دق نکنم.
احمد برای من مثل آب حیات بود، نیازم به او و بودنش هم حکم نفس را برایم داشت و بدون او واقعا لحظات و روزهایم به سختی و به کندی می گذشت.
هر لحظه منتظر بودم و دلم می خواست به دنبالم بیاید.
می دانستم محمد علی او را می بیند و با او در ارتباط است اما هر بار از او درباره احمد و این که آیا او را دیده است سوال می کردم جواب درستی به من نمی داد
وقتی هم از او می خواستم مرا به اتاقی که احمد برای زندگی مان کرایه کرده است ببرد فقط می گفت صبور باش هر وقت وقتش شد تو را می برم.
علیرضا را روی پایم گذاشته بودم و تکان می دادم همزمان غذا در دهان نعیمه (دختر ریحانه) می گذاشتم که صدای در حیاط آمد.
علیرضا را زمین گذاشتم که دوباره صدای گریه اش بلند شد.
او را روی شانه ام گذاشتم، پتویش را رویش انداختم و به حیاط رفتم.
محمد علی موتورش را داخل آورد و با دیدنم سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و در حالی که از پله ها پایین می رفتم پرسیدم:
تو کار و زندگی یا درس نداری برای خودت علاف می چرخی؟
محمد علی دست هایش را به هم کشید تا گرم شود و گفت:
فعلا درگیر کارهلی مهم تری ام
روبرویش ایستادم و پرسیدم:
چه کارایی؟
با خنده گفت:
مجاهده برای خلق الله
_کسب روزی حلال هم یک جور جهاده
مردی شدی واسه خودت زشته کار نداشته باشی
محمد علی دست هایش را در جیب اورکتش فرو کرد و گفت:
اون طور که تو فکر می کنی نیست. هم چی هم بیکار و علاف نیستم
فعلا درگیر محاهده ام.
این جهاد هم مهم تر از جهاد کسب روزی حلاله
به سمت ایوان رفت و پرسید:
تنهایی؟
پشت سرش رفتم و گفتم:
ریحانه اومد نعیمه رو گذاشت بره قرآن خوانی
اگه نعیمه رو حساب نکنی آره تنها بودم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد سلمانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاهوهشتم
در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:
بیا که میخوام یه خبری بهت بدم
پشت یرش به اتاق رفتم.
با دست های کرخت شده از سرمایش نعیمه را بغل گرفت، بوسید و پرسید:
جیگر دایی چه طوره؟
چند بار او را به هوا پرت کرد که گفتم:
محمد علی نکن بچه میفته
محمد علی نعیمه را که از ذوق بلند می خندید را روی بک دست دور سرش چرخاند و گفت:
حواسم هست نگران نباش ببین بچه چه ذوقی می کنه انگار سوار چرخ و فلک شده
_اتفاق یه بار میفته.
محمد علی نعیمه را بوسید و در حالی که او را بغل گرفته بود نزدیک بخاری نشست و گفت:
بی زحمت یه چایی بریز بخورم گرم شم سردمه.
علیرضا را که زیر پتو سر روی شانه ام گذاشته بود و لباسم را می مکید به بغلش دادم و به سمت سماور رفتم.
در حالی که چای می ریختم گفتم:
گفتی یه خبری برام داری
محمد علی در حالی که برای علیرضا صداهای نا به هنجار در می آورد گفت:
خبر دارم چه خبری
استکان چای به دست به سمتش چرخیدم که با خنده گفت:
باید جل و پلاست رو جمع کنی از این خونه بری
لبخند عمیقی همه صورتم را پوشاند که پرسیدم:
احمد قراره بیاد دنبالم؟
محمد علی علیرضا را زمین گذاشت، استکان چای را از دستم گرفت زیر لب تشکر کرد و گفت:
فردا شب انگار خونه حاج علی هم قرآن خونیه هم دعای توسل
تو آماده باش یا قبل قرآن خونی یا بعدش هر وقت شرایط مهیا بود خودم خبرت می کنم بیای بریم
_تو میخوای منو ببری؟
محمد علی در حالی که چایی اش را هورت می کشید به تایید سر تکان داد.
_با موتور؟
قندش را در دهانش جا به جا کرد و گفت:
_اشکالش چیه؟
بازوهایم را بغل کردم و گفتم:
هوا سرده با بچه یخ می زنیم تا برسیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ربیع الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
به خواندن نماز جعفر طیار
مقید بودند
ایشان، این نماز را
🌿 در چهار رکعت میخواندند و
در هر دو رکعت،
سلام می دادند.
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 "خدمت "به "امام"
صادقانه بوده ست👌
"ایثار" همیشه🕊
"عاشقانه" بوده ست🥀
﮼𖡼 در پاسخِ👇🏼
"توطئه" و سرکوب "عدو"👊
"اقدام" سپاه💚
"قاطعانه "بوده ست🚀
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🚀 #تنبیه_متجاوز | #وعده_صادق
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1342»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
موفقیت
بهـ معنای این نیست که مدام اتفاقات عالے برایت رخ دهـد🌲
بلکهـ . . . .
یعنـی هـر روز صـبح از خـواب بلنـد شوے و بهترین استفاده را از هر روزت بکنے💛✅
ســــلـاااااام
صبــح عـالے متعـاااااالے😍🍄🌼
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام جواد (؏) :
#سہ چیز است ڪه #هرڪس آن ࢪا
مراعـ👌🏻ـات ڪند، #پشیمان😍 نگردد؛
¹: عجـ🚷ـله نـکـردن
²: مشورت کـ👥ــردن
³: و تـ😇ـوکل بر خدا
#اهلکدومایی؟!^^
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ياد تـ♡ـو نمےبود
چہ ميڪرد כل ما ؟!
#فیضکاشانی
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•