عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوپنجاهوششم کنار خانباجی و مادر رسیدیم. ع
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاهوهفتم
از اضطراب علیرضا را به خودم فشردم که عمه گفت:
تو بیخودی جوش و غصه نخور.
احمد حواسش جمعه.
مطمئن باش اگه خطری باشه نمیاد
در جواب عمه چیزی نگفتم فقط دعا کردم همان طور باشد که عمه می گوید.
*****
تقریبا دو هفته ای از مرگ مادر احمد و آمدن من به خانه آقاجان می گذشت و من دور از احمد بودم.
با این که یک هفته ای می شد زینب و حمید برگشته لودند و می دانستند چه بلایی بر سرشان آمده است ولی هیچ کس از احمد خبری نداشت و کسی او را ندیده بود.
مادر و خانباجی و آقاجان هر روز در مراسم های قرآن خوانی که در خانه حاج علی، فرزندانش و اقوام برگزار می شد شرکت می کردند اما من معمولا خانه بودم و فقط پنج شنبه همراه شان به سر خاک رفتم و در آن فرصت کوتاه نشد از زینب که زبانش باز شده بود و کمی بهتر صحبت می کرد یا از حمید درباره احمد بپرسم.
غیر از همان دو پنج شنبه ای که همراه همه خانواده ام بر سر خاک رفتم بیشتر اوقات را در خانه بودم و بیرون نمی رفتم.
آقاجان برای محافظت من از خطر احتمالی نیروهای امنیتی نمی گذاشت زیاد از خانه خارج شوم، مادر و خانباجی هم برای در امان ماندنم از نیش و کنایه های زکیه ترجیح می دادند من همراه شان نباشم و در خانه بمانم.
در خانه پدری سرم را به کارهای خانه و نگه داشتن بچه های ربابه و ریحانه گرم می کردم، کتاب می خواندم، بافتنی می کردم و سعی می کردم ذهنم را مشغول کنم تا از دلنگرانی برای احمد دق نکنم.
احمد برای من مثل آب حیات بود، نیازم به او و بودنش هم حکم نفس را برایم داشت و بدون او واقعا لحظات و روزهایم به سختی و به کندی می گذشت.
هر لحظه منتظر بودم و دلم می خواست به دنبالم بیاید.
می دانستم محمد علی او را می بیند و با او در ارتباط است اما هر بار از او درباره احمد و این که آیا او را دیده است سوال می کردم جواب درستی به من نمی داد
وقتی هم از او می خواستم مرا به اتاقی که احمد برای زندگی مان کرایه کرده است ببرد فقط می گفت صبور باش هر وقت وقتش شد تو را می برم.
علیرضا را روی پایم گذاشته بودم و تکان می دادم همزمان غذا در دهان نعیمه (دختر ریحانه) می گذاشتم که صدای در حیاط آمد.
علیرضا را زمین گذاشتم که دوباره صدای گریه اش بلند شد.
او را روی شانه ام گذاشتم، پتویش را رویش انداختم و به حیاط رفتم.
محمد علی موتورش را داخل آورد و با دیدنم سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و در حالی که از پله ها پایین می رفتم پرسیدم:
تو کار و زندگی یا درس نداری برای خودت علاف می چرخی؟
محمد علی دست هایش را به هم کشید تا گرم شود و گفت:
فعلا درگیر کارهلی مهم تری ام
روبرویش ایستادم و پرسیدم:
چه کارایی؟
با خنده گفت:
مجاهده برای خلق الله
_کسب روزی حلال هم یک جور جهاده
مردی شدی واسه خودت زشته کار نداشته باشی
محمد علی دست هایش را در جیب اورکتش فرو کرد و گفت:
اون طور که تو فکر می کنی نیست. هم چی هم بیکار و علاف نیستم
فعلا درگیر محاهده ام.
این جهاد هم مهم تر از جهاد کسب روزی حلاله
به سمت ایوان رفت و پرسید:
تنهایی؟
پشت سرش رفتم و گفتم:
ریحانه اومد نعیمه رو گذاشت بره قرآن خوانی
اگه نعیمه رو حساب نکنی آره تنها بودم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد سلمانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•