eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روح از جانم میکنَد و میرود. کسی چه میداند در دو هفته ای که در ماه عسل خانه،زندانی بودیم،کلامت،نگاه های آغشته به ِ شرمت، دست پختت و کارهایت با دل بیچاره من چه کرد؟ تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،بینوا خود من دچارت شدم ... رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت... چاره ای ندارم،باید برایت آرزوی خوشبختی کنم؛وقتی میدانم،هیچوقت،از آن من نخواهی شد... و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست... کاش هرگز نمیدیدمت.... *نیکی* چادرم را از سرم درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم. خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسری‌ام را از سر میکشم. اسفند،آخرین تلاش‌هایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛ اما بوی شیرین بهار،تمام خیابان ها را پر کرده. تارهای پریشان مو، که به قدرت اصطکاک به روسری حریرم چسبیده بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند. دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم. به طرف اتاقم میروم. پالتوی سورمه ای که درحیاط خانه ی عمو به تن کردم، درمیآورم. لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله ای عوض میکنم،کتابی که تازه شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. حوصله ی صبر کردن ندارم،از خیر ِچای خوش رنگ میگذرم و بیخیال کتری میشوم. دکمه ی چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم. نگاهم روی طبقات پر و خالی یخچال میلغزد. از غذای ظهر،هنوز هم مانده، اما اشتهایی ندارم. در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم. نمازم را در مسجد محله خوانده ام. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای غلغل چایساز که آب جوش خود را به در و دیوار میکوبد سکوت خانه را می شکند شکسته. از کابینت بالایی، یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورم. دست دراز میکنم و جعبه ی چای کیسه ای را هم بیرون میآورم. درون فنجان سفیدم،کمی آبجوش میریزم و هل و نبات را درونش فرو میکنم. چای کیسه ای را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهای چای رنگ بدهند به زلالی فنجانم. تفاله ی چای را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به دست،وارد سالن میشوم. روی اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم. یادم رفته، آخرین بار تا کجا خوانده ام؟ کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند. فنجان را به لبم نزدیک میکنم. چای با وجود عطر جان بخش هل و حلاوت داشتنی نبات،مشخص است که یک فنجان بی‌هویت است که از سر تکلیف و شاید ناچاری، بنا به دم کردنش گذاشته ام. آه میکشم. ناگهان مثل برق گرفته ها از جا میپرم. امروز چند شنبه بود؟ چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است. نفسی از سر آسودگی میکشم. .. باید برای شنبه ی هفته ی آینده ،سر کلاس استاد ماندگاری نه،فراموشش کن... حال و حوصله اش را ندارم. سفره ی ذهنم، مثل قالیچه ی سلیمان پرواز میکند سمت مسیح مثلا جایی که خوش ندارم برود. جایی که ممنوعه است. میخواهم به ذهن سربه هوایم بفهمانم در افکارم جایی برای مسیح نیست فنجان را محکم روی میز میکوبم، شاید صدای برخوردش، هوشیارم کند. نفسم را با صدا بیرون میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم . میخواهم به طرف اتاقم بروم که صدای واحد بلند میشود . برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم. از نه شب، ده دقیقه گذشته است. تعجّب میکنم،کمی هم میترسم. مسیح که نمیآید. قرار نبود بیاید، با رفتار و حرفهای امروز من هم،محال است برگردد. روی پنجه ی پا،به طرف در میروم. از چشمی،بیرون را نگاه میکنم. ِ با دیدن چهره ی آشنای زن عمو،نفس راحتی میکشم قامت بلند و چهارشانه ی عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگری همراهشان هست یا نه. نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم. چادرم را روی سر میاندازم و دوباره به سمت در، اوج میگیرم. کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم. عمومحمود و زنعمو جلو میآیند. بلند میگویم:سلام زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم عمو با ابهت همیشگی‌اش،جواب سلامم را میدهد . نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم. :_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟ زنعمو لبخند قشنگی میزند. +:اومدیم سری به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایه‌هاتون پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدی بیایم تو ؟ متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت میگویم :_بفرمایید...ببخشید چادرم را روی سرم مرتب میکنم. عمو و زنعمو وارد میشوند و روی مبلهای استیل مینشینند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به طرف اتاقم میروم. مانی همراهشان نیست. چادرم را روی تخت میاندازم و موهایم را مرتب میکنم. به طرف آشپزخانه میروم و زیر کتری را روشن میکنم. ظرف بیسکوییت را از کابینت برمیدارم و به طرف سالن میروم. زنعمو نگاهم میکند +:زحمت نکش دخترم... :_چه زحمتی... برایشان پیشدستی میگذارم و بیسکوییت را مقابلشان میگیرم. دوباره به آشپزخانه میروم و ظرف میوه را برمیدارم. زنعمو و عمو درگوشی پچ پچ میکنند. من که وارد سالن میشوم، از هم فاصله میگیرند و ساکت میشوند. روبه رویشان مینشینم و پای راستم را روی پای چپم میاندازم. زنعمو میپرسد +:مسیح نیست؟؟ :_مسیح که... راستش... نه نیست.. +:این موقع شب،کجاست؟ :_فکر کنم شرکت باشن... زنعمو یک تای ابرویش را بالا میدهد. +:مگه باهم برنگشتین؟ :_راستش... یعنی نه... من خودم اومدم.. زنعمو با لحن مادرانهای میپرسد +:به حساب دخالت نذار، میخوام کمکتون کنم. سرم را پایین میاندازم. زنعمو ادامه میدهد +؛مشکلی پیش اومده عزیزم؟؟ دعواتون شده؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای آیفون میآید. "ببخشید"ی میگویم و از جا میپرم. 'شاید مسیح باشد' به طرف آیفون میروم. چهره ی مامان و بابا را تشخیص میدهم و دکمه را فشار میدهم. برمیگردم،زنعمو با لبخند میگوید +:باهاشون هماهنگ کردیم؛مهمون ناخونده شدیم.... با لبخندی میگویم :_اختیار دارین... در واحد را باز میکنم و به طرف آشپزخانه میروم. موبایل را از روی پیشخوان برمیدارم و با عصبانیت انگشتانم را روی صفحه‌ی موبایل فشار میدهم و برای مانی مینویسم: "بابام و مامانم و عمو و زنعمو اینجان... سراغ پسرعمو رو میگیرن من نمیدونم چی باید بگم"... قبل از هیچ فکری، "ارسال" را فشار میدهم. به طرف سالن میروم. مامان و بابا وارد خانه میشوند. جلو میروم و بابا را بغل میگیرم. بابا با صدای بغضداری میگوید:خیلی بی‌وفا شدی نیکی خانم... انتظار داشتم صبر کنی تا بیام... سرم را پایین میاندازم،بابا روی موهایم را میبوسد. صدای زنگ موبایلم بلند میشود. هول شده ام،تا به حال میهمانداری نکرده ام. با دست تعارف میکنم تا بنشینند و با سرعت به طرف آشپزخانه میدوم. موبایلم را برمیدارم و جواب میدهم :_سلام آقامانی... صدای نفس‌نفس زدن میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ خدا برات بخواد کافیه..💚 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1540 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
"فَإذا صحوْتُ فأنـتَ أولُ خاطِری..."🌞 اولیـن یادی ڪہ صـبح از خاطـرم خیـزد تویے...🙂💕🦋 🍃🌸| @asheghaneh_halal
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . "قرار" من باش تا در "مدار" تو باشم چه قرار و مداری بهتر از این..!🤍 ‌ . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌‌ •• •• انتهای عشقی... انتهای داشتن... و در لابلای این بی انتها... چقدر خوشبختم که... تو سهم منی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اگہ بہ هر دلیلے غذاتون تند شد🌶 براے رفع تندیـش می تونید چند دقیقہ قبل از اونڪہ غذا رو از روے حـرارت بردارید آب یڪ عدد لـیموترش تـازه رو در اون بریـزید و خوب هـم بزنیـد🍋 تنــدے غـذا از بـین میره😍✋🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍- ثمـَره صبـوری‌هـٰام!💎 ╟❤️ - دِل نگـرونِ قلبـَم!🫀 ╟🤍 - عشـقِ مَشتی!🙈😘 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دوستت دارم همه فهمیده‌اند از چشم هام دوستت دارم شبیهِ شعرهای مولوی (:🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝