eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . به احترامش بلند میشویم . لبخند عجیبی روی لبهایش نشسته.. از پوسته ی جدی و عصبانی اش بیرون آمده... رو به روی من و عمو،روی مبل مینشیند. :_کاری داشتین مامان؟ +:مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا... سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند. سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم پشت پرده ی پلک هایم حبس شوند... مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند. سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد. مامان بغلم میکند :_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی... چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند. تیله ی چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند. :_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الآن باید خوشحال باشی که پسری که دوسش داری و دوست داره، قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم.. اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به نظر میآمد. :_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان.. سرم را روی شانه ی مامان میگذارم.. مادر من چه میداند من پا در چه بازی سختی گذاشته ام؟ نمیداند اگر بی مهری های او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند.... اشک هایم میریزد،باید سبک شوم... باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم... امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم. تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر را جلوی چشم همه به عقد پیروزی در میآورم... این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ی خدایم حل میشود،مثل تمام گره های زندگیم باز میشود... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . من،توکل میکنم به خدای توانایی که رهایم نمیکند... به او و مهربانیاش ایمان دارم... موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا برای فاطمه بگویم.. از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوری او بشوم... 🌞 گوشی را به دست عمو میدهم. :_نیکی من نمیتونم +:خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم زنگ بزنم. با ناراحتی نگاهم میکند :_ولی حق تو این نبود... شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد. :_حق سیاوش هم این نبود... چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ی لبم را به دندان میگیرم و رها میکنم. عمو نگاهش را از صورتم میگیرد. :_الو... :_سلام سیاوش چطوری؟؟ :_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟ عمو بلند میشود و راه میرود :_راستش نمیدونم چطور بگم؟. :_آره میدونم ما مثل برادریم... سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم... :_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش کنی.. جوابش منفیه.. :_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه.. عمو چشمانش را میبندد. :_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است... :_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه... :_الوو...الووو صدامو داری؟؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نه به جون تو.. چه شوخی ای؟ :_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم... _:اومدم،اومدم... عمو سریع،پالتویش را برمیدارد. :_نیکی..این حق سیاوش هم نبود... و از اتاق خارج میشود... نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند... من امروز نیکی دیگری هستم... خدایا،از انتهای قلبم،برای سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم... صدای منیر از پشت در میآید :_نیکی خانم؟؟ به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم.. خدایا خودم را به تو سپرده ام. +:بله منیر خانم؟ :_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الآن مهمونا میرسن... نفسم را بیرون میدهم،اوووف شروع شد،خیمه شب بازی شروع شد... لعنت به تو... خودم هم نمیدانم این مخاطب کیست؟؟ صدای موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم. فاطمه است. :_الو فاطمه +:سلام نیکی چطوری؟ :_ای بگی نگی.. تو خوبی؟ +:اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه نه بگو خودت رو خالص کن... :_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم... +:کجای این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از کوره در میروم.طاقت این حرف ها را ندارم :_فاطمه.. من نیازی به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جای این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه... چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاک میکنم... باز هم خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود.. +:باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟ لحن شوخی،همه ی صدای پر از ادای فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها... :_پدر روحانی؟؟ +:آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدی بگو بره اسمشو عوض کنه.. این چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو... :_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه.. +:معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه... نميتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از برق خارق العاده ی چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند... +:حالا لباس چی میخوای بپوشی؟ صدای فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند. :_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟ +:یه چیزی بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته... پشت بندش،میخندد. :_فاطمه؟؟ +:باشه باشه من تسلیم... لحنش عوض میشود +:نیکی مراقب خودت باش. نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاری شود،برای امروز کافی است. :_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ :_خداحافظ تلفن را روی تخت میاندازم. من چقدر نازک نارنجی شده ام! به طرف کمد میروم. پیراهن بلند توسی میپوشم و روسری سفید با طرح های توسی... رنگ مرده! گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام! نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است. شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد... اما نه! گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را... گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر... نباید بیشتر از این وقت تلف کنم. از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است. خدمتکارانی که فقط در مهمانی های بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم. این همه تقلا،فقط برای یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟ صدای مامان را از گوشه ی سالن میشنوم،به طرفش میروم. مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده... :_آره دیگه،یهویی شد... :_نه خواستگاری که نیست... بله بُرون عه یه جورایی... :_سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه... به طرف آشپزخانه میروم. مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روی علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم. از فکرش پوزخندی روی لب هایم کش میآید. من...علاقه...آن هم به مسیح...؟! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خنده دار است. وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارک دیدن است... :_خداقوت منیرخانم به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم. +:قربونت برم عروس خانم... جلو میآید و بازوهایم را میگیرد ... +:... هزار الله اکبر.. ماشاءالله چقدر ماه شدی هزار ماشاءالله :_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟ +:نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه.. دلم نمیآید شادی‌اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه‌ی مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوی خوشبختی میروم،برایم کافیست ... :_مزاحمت نمیشم،به کارت برس. * روبه روی مامان و بابا در ورودی سالن میایستم تا خوشآمد بگویم.. صدای منیر میآید که مهمان‌ها را راهنمایی می‌کند. اول، عمو محمود وارد میشود. مردی با ابهت و بلند قد. بسیار شبیه پدربزرگ است، منتهی جوان‌تر جلو میآید و با مامان دست می‌دهد، بعد به طرف بابا می‌رود. آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار می‌کشد. چه کینه‌ی عجیبی در دل بابا افتاده. بابا نگاهم می‌کند، التماس را در چشمانم میریزم و او می‌بیند. دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد. لبخند روی لب‌های عمو مینشیند، اما بابا همچنان جدی است.. خوشحالم، قدم اول را برای آشتی برداشتم.. عمو به طرفم میآید و بغلم میکند. نفر دوم زنعمو است. زنی خوش استایل و موقر.. موهای طلایی‌اش،زیر شال گلبهی‌اش برق میزنند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جلو میآید و مامان را بغل میکند، به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید. :_افسانه جون من شراره‌ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون.. مامان لبخند میزند +:خیلی خوش اومدین، منم مشتاق دیدار بودم... زنعمو شراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید.. به به،عروس خوشگلم. محمود دیدیش ؟ پس دختری که خواب و خوراک رو از مسیح گرفته،تویی؟؟ :_ من تنها لبخند میزنم، زنعمو بغلم میکند. چقدر خونگرم است، برعکس پسرش.. نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم.. کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه‌ای پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد. مثل دفعه‌ی قبل،پر از مریم... دست مامان را میگیرد و میبوسد، بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد. چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟ کنارم که میایستد، قدم تا سینه‌اش به سختی میرسد. صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم. همان پسری که بار اول جلوی خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکار خانه اشتباه گرفت. پس مانی،این است. نفس نفس میزند :_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون و دست مامان را میفشارد. :_سلام عموجان،خوبین؟ به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند. :_سلام نیکی جان.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده.. *مسیح* حس میکنم چیزی از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذی کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد. خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما... کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم :_دستت رو بنداز مانی... بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده... مانی دست در موهایش میکند +:شرمنده... ببخشید حواسم نبود... عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند. نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست.. پای راستش را روی پای چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد. درست روبه روی نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حر کات جمع را کنترل میکنم. مانی هم کنار من مینشیند. مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند.. نیکی با گوشه های روسری اش بازی میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار است... تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود. مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد :_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم... عمو سرش را پایین میاندازد. هیچ نمیگوید،غرورش برای من اما ستودنی است... پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم.. باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته ... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن.. عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه ای جز این دو نفر زده نشه... لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند. چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه... خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست.. پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند. مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم. بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟ نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند. درست مثل یک دختربچه، چشمانش را گرد می کند. حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور کند. به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند. لب میزنم:مهریه متوجه میشود، آهان میگوید و سرش را تکان میدهد. عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید: پسرت چند تا میتونه بده؟ مثل خودش،با غرور میگویم: هرچند تا امر کنید عموجان نیکی آرام میگوید:فقط یکی.. این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او میشود،سرش را پایین میاندازد. عمو میپرسد:چی؟ نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره میشود:باباجان..فقط یه سکه... بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس، یه دونه واسه خود عروس خانم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود. نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است... معمولا دختران هم سن و سال او، از مهریه‌ی بالا استقبال میکنند. عمومسعود میگوید:باشه بابا میگوید:شرط دیگه چی؟ عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش رو ادامه بده.. سرم را تکان میدهم. بابا دوباره میپرسد:دیگه؟ صدایی از ورودی میآید،برمیگردم. :_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی... عمووحید است. همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم. چشمم به چشمان نیکی میافتد. تنها نقطه ی اشتراکمان این است که هر دو عمو وحید را عاشقانه دوست داریم... عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد. حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند. مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازی به این چیزا نیست.. عشق!! به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق طلاق مال نیکی جان سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمو وحید را به خوبی حس میکنم. سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد.. احساس شرم میکنم.. مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه ای نیست، نیکی و مسیح فردا برن آزمایش بدن.. مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه و از ته دل میخندد.. نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه... باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد... میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی بگیریم! نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش برمیآید:یعنی منظورم اینه که ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که... دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزی به ذهنش برسد. میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون..... درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند. نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم.. به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود. میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت... نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند. مامان مشکوک میگوید:مسافرت؟ میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟ مانی به دادم میرسد،با تردید میپرسد:ماه عسل؟ میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل.. زنعمو میگوید:عه چه خوب...حالا کجا تصمیم دارین برین؟ به نیکی نگاه میکند.. نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا... حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید. عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟ سقلمه ای به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگری در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند. میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این تورای سورپرایزی دیگه...یه چیزی مثل قرعه کشیه... تا لحظه ی پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس بازیا... نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداری!! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهی به چهره ی نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده. زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهای خطرناک اینا نمیبرن که مانی میگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهای اروپا و آمریکاس... عمو مشکوک میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل... میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده... جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی میافتد. صورتش به قرمزی انار شده و سرش را کامل پایین گرفته... مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جوونای امروزی ان دیگه... پایش را لگد میکنم. نیکی زیر لب (ببخشید) میگوید و جمع را ترک میکند. مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه.. میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین.. :_بدون عروس و دوماد؟ منظورش از داماد،منم؟! مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسمای ما و عمو اینا که پر از عروس دوماده... همه ی دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن خوش باشن،اذیتشون نکنین... انگار جمع به توافق میرسد.. با اینکه اشتباه کردم اما حداقل از شر مراسم راحت شدیم! مامان با لبخند معناداری میگوید :مسیح جان پسرم لطفا برو نیکی رو هم صدا کن... میگویم:ولی مامان جان من نمیدونم کجا رفت؟ مانی با شیطنت میگوید:من دیدم،رفت حیاط.. مجبورم بلند شوم،با نگاه به مانی میفهمانم که بعدا به حسابش میرسم.... عمووحید بلند میشود و دست روی شانه ام میگذارد،با تحکم میگوید :تو بشین...خودم صداش میکنم. قبل از اینکه کسی مخالفتی کند،سالن را ترک میکند. من اضطراب ندارم،اما ترجیح میدهم هرچه زودتر این مسخره بازی ها تمام شود و آرامش به زندگی ام برگردد... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* :_دوشیزه ی مکرمه،سرکار خانم نیکی نیایش، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای مسیح آریا دربیاورم ، وکیلم؟ به کفش های مسیح نگاه میکنم. دستم را مشت میکنم و با صدای لرزان میگویم:بله صدای کل و هلهله بلند میشود. مسیح صدایم میزند:نیکی؟ برمیگردم و در تیله های براق چشمانش خیره می شوم. میگوید:دیگه تموم شد.. عقدمون بدون طلاقه... لبخند میزنم و میگویم:نه امکان نداره.. ما قرار داشتیم.. :_نشنیدی عاقد گفت به عقد دائم و همیشگی؟؟ و مستانه میخندد.. باور نکردنی است.. حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد. از خواب میپرم،نفس نفس میزنم. خواب بود.. همه اش خواب بود... هنوز صدای قهقهه ی مستانه اش،در گوشم میپیچد. نباید به این چیزها فکر کنم.. نباید ذهنم را مشوش کنم.. نگاهی به ساعت میاندازم. یک و بیست دقیقه... تا صبح،زمان زیادی باقی مانده... دوباره دراز میکشم. در خواب،ناراحت نبودم،از چیزی که شنیدم ناراحت نبودم... لبخند زدم.. سرم را تکان میدهم و روی پهلو جابه جا میشوم. خدایا،من...من اشتباه کردم ؟ (توکلت علی حی الذی الیموت).. ❤ چادرم را سر میکنم و کفش های مشکی ام را از کمد برمیدارم،نگاهی به آینه میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . فرصتی برای اندوه و حسرت نیست.. دو روز از شب بله برون گذشته و من بین درست و اشتباه سردرگمم. آهی میکشم و از اتاق بیرون میزنم. عمووحید در حیاط منتظر من است. مامان مشغول صبحانه خوردن است. آرام سلام میدهم و بدون اینکه بایستم خداحافظی میکنم. مامان،جوابم را میدهد! اتفاقی نادر و غیرممکن در چهار سال اخیر! کمی مکث میکنم،لبخند تلخی روی لبم مینشیند. سرم را تکان میدهم،نباید به خیال فرصت دهم دامن بگشاید. از خانه بیرون میروم. عمو، کنار شمشادها ایستاده. خودم را جمع و جور میکنم. عمو نباید چیزی بفهمد. از غصه و نگرانی ام نباید بداند. جلو میروم و سلام میدهم :سلام،صبح بخیر +:سلام،صبح تو ام بخیر. :_ببخشید منتظر موندین.. لبخند میزند،پر از غصه و تلخ... +:عیب نداره،بیا بریم.. راه میافتیم. ماشین مسیح را جلوی در میبینم،خودش هم پشت رول نشسته.. ما را که میبیند،پیاده میشود و سلام میدهد. عمو سرد،جواب سلامش را میدهد. من هم جویده جویده،چیزی شبیه سلام میگویم. سوار میشویم. گرمای مطبوعی،به صورتم میخورد. مسیح حرکت میکند. امروز من کلاس ندارم و بهترین فرصت است برای آزمایش دادن.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سکوت آرامبخش ماشین را صدای موسیقی راک میشکند. چشمم در آینه،به صورت آرام و مطمئن مسیح میافتد. فارغ از دنیا و من و عمووحید رانندگی میکند و از موسیقی اش لذت میبرد. یاد خواب دیشب میافتم. نگرانی به قلبم چنگ میاندازد. سعی میکنم با ذکرگفتن خودم را آرام کنم. بندهای انگشتانم را تسبیح میکنم و مدام زیر لب، (الا بذکر اللّه تطمئن القلوب) میخوانم. نفس عمیقی میکشم و کمی آرام میشوم. نگاهی به بیرون میاندازم. اتومبیل جلوی آزمایشگاه میایستد. پاهایم یاری نمیکنند، اما مجبورم پیاده شوم. عمووحید شانه به شانه ام میآید. لرزش دست هایم،بیقراری پاهایم و احساس ضعف عجیب درونم،حالم را خراب تر کرده. وارد آزمایشگاه میشویم و روی اولین صندلی خودم را پرت میکنم.. عمو،نگران نگاهم میکند. دست خودم نیست،دلشوره؛ همه ی وجودم را گرفته. سعی میکنم ذهنم را آرام کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم. آرنج هایم را روی زانوهایم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم. نمیدانم چقدر میگذرد که عمووحید صدایم میزند. :_نیکی جان،نوبت شماست... بلند میشوم،عمو هم. کنار گوشم میگوید :_هنوز دیر نشده... نه.. من مصمم و استوارم... این تصمیم، روال زندگی های اطرافم را بهبود میبخشد. از پدر و مادرم تا پدر بزرگ و عمووحید و.. سیاوش.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حتی اگر اشتباه باشد،پای منطق غلطم میمانم. مسیح و همسایگی اش،بهتر است از ازدواج اجباری با دانیال... حداقل،این انتخاب خودم است. ذهنم را خالی میکنم و به طرف محل نمونه گیری میروم. روی صندلی مینشینم،پرستار جوانی رو به رویم مینشیند. سرم را برمیگردانم. دستم میسوزد و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سرازیر... چشم هایم را میبندم و به روزگاران دور فکر میکنم... کاش هنوز هم پنج ساله بودم... دختری با موهای خرگوشی که پیراهن های رنگی میپوشید و عاشق چیدن ستاره ها بود ... کاش آن روزها تمام نمیشد.. :_تموم شد... صدای پرستار مرا به خود میآورد. بلند میشوم،لباسم را مرتب میکنم. دستی به چادرم میکشم و از اتاق خارج میشوم. عمووحید با دیدنم بلند میشود. لبخند بیجانی به او میزنم. مسیح از اتاق دیگر خارج میشود،میخواهد تای آستین پیراهنش را باز کند که چشممان به هم میخورد. سکون چهره اش،بی تفاوتی اش و... برق چشم هایش... سرم را پایین میاندازم. مسیح جلو میآید و همراه عمو از ساختمان آزمایشگاه خارج میشویم. وارد حیاط که میشوم،بادخنک به صورتم میخورد. احساس میکنم لرز تمام جانم را گرفته. حالت تهوع دارم... از پشت به کت عمو چنگ میاندازم. عمو متوجه میشود و برمیگردد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نیکی...خوبی؟؟ دستم را میگیرد و روی نیمکت مینشاندم. مسیح میگوید:چیزی نیست،ضعف کرده... من الآن میام... در صدایش نگرانی نیست. مطمئنم! عمو رو به رویم روی زانوهایش مینشیند. :_نیکی...منو ببین.. سریع تر از آنچه فکرش را میکنم،مسیح میرسد و نایلونی پر از خوراکی کنار دستم میگذارد. عمو یک آبمیوه برمیدارد،نی درونش فرو میکند و به دستم میدهد. به سختی شروع به خوردن میکنم. معده ام،آبمیوه را پس میزند اما من همچنان میخورم.. پاکت را روی نیمکت میگذارم و دستم را روی صورتم. +:من خوبم... عمو نگران نباشین.. اصلا خوشم نمیآید که مقصد نگاه باشم،آن هم نگاه های بی روح مسیح. به سختی بلند میشوم و خودم را حفظ میکنم. عمو نگران میپرسد :_مطمئنی خوبی؟ سرم را تکان میدهم +:خوبم.. خوبم عمو.. پاکت آبمیوه را برمیدارم و داخل سطل زباله میاندازم. مسیح به طرف ماشین میرود. کنار عمو راه میافتم و آرام میگویم +:عمو خودمون بریم.. عمو به طرفم برمیگردد :_چی؟ +:خودمون بریم خونه،تنها شاید علت ناراحتی و ضعف روحی ام،مسیح نباشد اما مطمئنم حضور در کنار او،حال بَدم را تشدید میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو سر تکان میدهد،باید ممنون او باشم که تحت هر شرایطی درکم میکند. دست روی شانه ی مسیح میگذارد :_ما خودمون میریم مسیح سرش را بالا میآورد،نگاهش از عمو رو به من سرمیخورد.. نگاهش عجیب است،حس میکنم بی تفاوت نیست.. سرم را پایین میاندازم،چند لحظه میگذرد +:باشه هرطور راحتین،خداحافظ سوار ماشین میشود،بدون مکث استارت میزند و خیلی سریع حرکت میکند. نفس راحتی میکشم. احساس بهتری دارم. به عمو نگاه میکنم و لبخند میزنم. ❄مسیح❄ پایم را روی پدال فشار میدهم و شماره ی مانی را میگیرم. :_الو مانی کجایی؟؟ +:علیک السلام آق داداش..صبح شمام بخیر... سلامت باشین،ممنون. خوبم..شما خودت خوبی؟خانم بچه ها خوبن؟ :_انشات تموم شد؟ +:نه دو سه خطش مونده بود که صلاح نمیدونم بخونم،آقای برادر عصبانیست انگار.. با عصبانیت بوق میزنم و سبقت میگیرم. :_مانی این مرادخانی از سر صبح رو اعصابمه... مدارکش دست توعه؟ +:آره بفرستش بیاد پیش من..رفع و رجوعش میکنم... ببینم تو خوبی؟ دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم :_آره خوبم... +:مرادخانی اعصابت رو داغون کرده یا از چیز دیگه ناراحتی؟ چقدر مرا بهتر از خودم میشناسد. :_مانی من پشت خط دارم.. قطع نکن،باهات کار دارم. +:باشه ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . پشت خط،مامان است.. تماس را وصل میکنم. :_سلام مامان جان... +:سلام گل پسر،چطوری؟رفتین آزمایشگاه؟ :_آره مامان جان رفتیم... +:خب جوابش کی حاضر میشه؟ :_یا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح +:باشه پسرم..الآن با نیکی جون برین حلقه هاتونم بخرین.. :_مامان جان نیکی که... +:اما و اگر نمیاریا فرصت نمیدهد بگویم نیکی نیست...تاکسی و شلوغی خیابان ها را با آن همه ضعف به من ترجیح داد. انگار با این کارش به غرورم توهین کرده. :_مامان جان رحم کن..من ساعت نُه صبح طلافروشی از کجا گیر بیارم؟؟ +:اول برید با هم یه صبحونه ی عاشقونه بخورین.. بعد برید دنبال حلقه ها...ببینم نکنه من هول بودم میگفتم زودتر،زودتر...؟؟ :_باشه مامان جان..باشه..کاری نداری؟ +:الهی قربون پسر حرف گوش کن خودم بشم ، به عروسم سلام برسون.. قطع میکنم،نفسم را با صدا بیرون میدهم. من حلقه و صبحانه ی عاشقانه را کجای دلم بگذارم ؟ :_الو مانی پشت خطی؟ +:آره هستم.. :_ببین پسر،همه ی کارایی که بهت سپرده بودم رو فراموش میکنی.. میری واسه من و نیکی حلقه میخری +:شادوماد بیخیال من شو.. :_مانی بحث نکن،من امشب بدون حلقه بیام خونه مامان حلق آویزم میکنه +:خیلی خب،باشه.. چی کار کنیم یه داداش بیشتر نداریم که.. _:ممنون،جبران کنم +:اون که حتما...راستی مبارک باشه ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_چی؟ +:بابا میخواد خونه ی نیاورون رو به نامت بزنه :_چی؟ +:گفت خونه ی خودت خیلی کوچولوعه..فعال برین تو اون خونه... :_وای +:مسیح لجبازی نکن.. تو با این کار،بابا رو مدیون خودت میکنی،اونم میخواد جبران کنه :_کاری نداری؟ +:نه مراقب خودت باش..خداحافظ موبایل را روی صندلی شاگرد میاندازم. دو دستم را روی فرمان میگذارم و با خودم میگویم:عجب بازی پر دردسری! ماشین را داخل پارکینگ میگذارم و پیاده میشوم.دکمه ی آسانسور را میزنم و به انتظار میایستم.چند ثانیه طول نمیکشد، که در آسانسور باز میشود. داخل میشوم و کلید طبقه ی هفتم را میزنم. در بسته میشود،برمیگردم و در آینه به خودم خیره میشوم. دست میبرم و کمی موهایم را مرتب میکنم. آسانسور متوقف میشود. جلو میروم و وارد شرکت میشوم. خانم نیازی،منشی شرکت،به احترامم بلند میشود. باز هم صورتش را بوم نقاشی کرده. صورتم را برمیگردانم. کاری به پوشش و آرایش چهره اش ندارم،همین که به پر و پای من نپیچد کافیست. صدای پر از عشوه اش،در راهروی خالی گوشم میپیچد. :_سلام آقامسیح،صبحتون بخیر با غیظ به طرفش برمیگردم. +:مثل اینکه شما حافظه ی ضعیفی دارین،من آریا هستم خانم... خودش را از تک و تا نمیاندازد،لبخند کوچکی میزند و میگوید :_آخه اسم به این قشنگی دارین،حیف نیست؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم. +:بله؟؟؟ میترسد،آب دهانش را قورت میدهد. در دل خودم را تحسین میکنم... :_آقای مصطفوی تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی داره... تا بعد از ظهر یه سر میان اینجا... به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید :_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم... بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا.. میدانم چهره اش دیدنی شده.. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. پشت میزم مینشینم و به نقشه ای که دیروز شروع کرده ام خیره میشوم. هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خلاص کنم. موبایل را برمیدارم و شماره ی بابا را میگیرم. بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدی است،مثل همیشه.. :_سلام بابا +:سلام :_قضیه ی خونه ی نیاورون چیه؟ +:قضیه ای نداره.. میخوام هدیه ی عقد بدمش به تو :_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم +:صدقه چیه،کله شق؟؟ میخوای دختر مسعود رو ببری تو اون یه وجب جا؟ :_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه +:اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی :_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ی خودم... زنم! خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟ چقدر مضحک! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:پس خودت میدونی و مسعود.. و قطع میکند.. پوزخند میزنم،بابا هنوز بعد از این همه مدت عمومسعود را نشناخته... چند تقه به در میخورد و در پی (بفرمایید) من،فرزاد وارد اتاق میشود. :_سلام رئیس کلافه جوابش را میدهم +:سلام :_چیه مسیح؟میزون نیستی! +:فرزاد،جون هر کی دوس داری یا یه منشی واسه من پیدا کن،یا یه شوهر واسه این.. ریز میخندد سرم را بلند میکنم،با لبخند عجیبی کنج لب هایش نگاهم میکند. +:چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟ :_بی معرفت.. حالا باید کارت بیاد در خونه ام،بعد من بفهمم دو روز دیگه عروسی توعه؟ نمیفهمم چه میگوید. +:این چرند و پرندا چیه بهم میبافی؟کارت چیه؟عروسی کدومه؟ :_برو... برو ما که بخیل نیستیم..مبارکت باشه.. دیروز کارتت رسید دستم... تازه میفهمم قضیه ازچه قرار است.. به پشتی صندلی تکیه میدهم و زیر لب میگویم +:مااامااان :_چیزی گفتی؟ +:هیچی ولش کن... ببین من بعدازظهر نیستم،یه کم کار دارم مصطفوی میخواد بیاد اینجا،نقشه اش انگار ایراد داره.. خودت حل و فصلش کن.. :_باشه تو برو به کارات برس،خیالت راحت. فکری به ذهنم میرسد +:فرزاد خانم نیازی هم در جریان هست؟ :_فکر نمیکنم...چون کارت بچه های شرکتو قراره امروز مانی بیاره اینجا.. مال من رو فقط آورد خونه..کاری با من نداری؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سرم را تکان میدهم. فرزاد از اتاق بیرون میرود.. چند لحظه که میگذرد بلند میشوم و به طرف میز نیازی میروم. :_خانم نیازی؟ سرش را بلند میکند. +:بله؟ :_مانی هنوز نیومده؟ +:نه هنوز نیومدن.. کمی آرام ترم،زیر لب،طوری که او هم بشنود میگویم :_ای بابا... +: مشکلی پیش اومده؟؟ :_آخه قرار بود کارت ها رو بیاره... کارت های عروسی رو.. لبخند میزند :عه به سلامتی... آقا مانی ازدواج کردن؟ لبخند میزنم. :_عروسی مانی نیست... مردد میپرسد +:پس عروسی کیه؟ :_عروسی من... رنگش میپرد... بی توجه به طرف اتاقم میروم،یک لحظه برمیگردم تا تیر خلاص را بزنم. :_خوشحال میشیم تشریف بیارید.. هم من،هم خانمم! صبر نمیکنم تا واکنشش را ببینم. این از اولین خیرِ نیکی ! باید با مامان صحبت کنم،بی خبر کارت پخش کرده اند...چقدر هم سریع ترتیب همه چیز را ظرف دو روز داده اند! فکر نمیکردم اینقدر ماجرا داشته باشد،این بازی! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* قدم هایم را روی یک خط برمیدارم،خط میان دو موزاییک. در خانه باز میشود و فاطمه بیرون میآید. :_سلام جلو میروم و دست میدهم +:سلام :_چرا نیومدی تو؟ +:نه،بیرون بهتره. قدم بزنیم... کنارم راه میافتد :_خوبی نیکی؟ لبخند میزنم +:آره خوبم،خیلی خوبم. بغضم را پشت صدایم پنهان میکنم. :_رفتین آزمایش؟ سرم را تکان میدهم،باد سردی از روبه رو میوزد. صورتم را برابرش میگیرم شاید التهاب درونم را بهبود بخشد. :_ببین این پدرروحانی نیومده،تو رو به چه حالی انداخته... +:خوبم فاطمه،فقط یه کم ... استرس دارم.. صدای زنگ موبایلم میآید. شماره ناشناس است. به فاطمه، (ببخشید) میگویم و جواب میدهم :_بله؟ +:سلام زنداداش زنداداش؟چقدر صدای پشت خط آشناست.. :_ببخشید؟ +:مانی ام،نشناختین؟ :_سلام آقامانی،ببخشید که نشناختم. فاطمه آرام میگوید:بیا،موشون رو آتیش میزنی جلوت ظاهر میشن این طایفه ی مسیحیان! خنده ام میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:زنداداش،مسیح سرش شلوغ بود،من الآن اومدم حلقه هاتون رو بخرم... گفتم خیلی بی ادبیه اگه نظر شما رو نپرسم.. بفرمایید چه جور حلقه ای مدنظرتونه؟ چه عروس سفیدبختی... برادر داماد مسئول خرید حلقه ها شده! آنقدر سرش شلوغ بوده که برادرش را... نه... نباید بگذارم احساسات به عقلم چیره شوند،حتی اگر پای آرزوهای برباد رفته ی دخترانه ام وسط باشد... بلند و محکم،طوری که قلبم بشنود،میگویم :_مهم نیست +:چی؟ :_گفتم مهم نیست.. +:نمیشه که،به هرحال باید یه شکل خاصی در نظر بگیرین دیگه... :_آقامانی... +:زنداداش بگید دیگه.. دوس دارم چیزی که میخرم بپسندین نفسم را بیرون میدهم،کلافه میگویم +:ساده ترین و بی زرق و برق‌ترین حلقه ی دنیا با ذوق میگوید :_فهمیدم فهمیدم... کاری ندارین؟ +:خدانگه دار رو به فاطمه که منتظر است لب باز کنم،میگویم :_مانی رفته بود حلقه بخره... با تعجب میگوید +:چه عروس ،دوماد عجیبی هستین شما..البته چون واقعی نیست،مهم نیستا،غصه نخوری... اصلا بهش فکر نکن دلم میخواهد بگویم مهم نیست...دلم میخواهد باور کنم که برایم مهم نیست... اما مگر میشود آرزوهایت را برابرت دفن کنی و اشک نریزی... پا روی دلم میگذارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝