❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوبیستویکم ]
به طرف زهرا خم شدم :
تو چیکار میکنی ،
یه ربعه رفتی اون تو ؟!
خندید و خیلی عادی گوشی اش را به طرفم گرفت
صفحه چت ، پر بود از استیکر و عکس و متن
نام مخاطب را که دیدم چشمانم گرد شد
"فرمانده جانُم "
نگاه خیره ام را که روی نام ذخیره شده دید ،
نگاهش پر از ذوق شد :
می پسندی ؟!
سعی کردم جلوی خنده بلندم را بگیرم
منبع انرژی بود این دختر!
روی آخرین عکس ارسال شده زد
و به طرف من گرفت :
اینم فرمانده جان مو
مردی با ته ریش مشکی
در قاب لباس سبز پاسداری :
خدا برات حفظش کنه
گونه ام را به جای پاسخ دادن بوسید
و بعد دوباره مشغول چت شد
آه بلند بالایی کشیدم که توجه عطیه را جلب کرد
دلم چنین فردی را می خواست این روز ها
شدیدا هم می خواست !
با صدای امیر علی که اعلام کرد رسیدیم
از افکار در همم دست کشیدم
و نگاهی به خیابان خالی کردم
از دهانم در رفت :
دقیقا کجا رسیدیم ؟! اینجا که خیابونه!
عطیه بلند خندید :
زدی تو هدف!
_ خانم های محترم پیاده بشن ،
یه کوچولو جلوتره
ما هم مطیع پیاده شدیم،
هر چند خجالت کشیدم از شوخی یکدفعه ام
بعد هم برای خودم شانه بالا انداختم :
خوب چیکار کنم؟!
کمی که جلو تر رفتیم ،
تابلو را که دیدم دلم به قول نورا یک جیغ فرا بنفش خواست
خدا رو شکر دوربینم همراهم بود وگرنه عزا می گرفتم !
^ خانه ماپار^
از توضیحاتی که نواب داد فهمیدم خانه مربوط به دوران پهلوی است
زهرا و عطیه هم عین خودم ذوق کرده بودند
ذوق کردم هم داشت.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal