عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوهشتم] با ذوق همراه زهرا راه افتادیم ،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدونهم]
خیره رود شدیم و تا چند دقیقه سکوت بود و سکوت !
این سکوت عجیب دیدنی بود !
آرامش داشت انگار ، اصلا دنج بود این نقطه !
دوربینم را از داخل کاور برداشتم
و چند عکس با زاویه های مختلف انداختم
بعد هم گوشیم را بالا آوردم و رو به زهرا گفتم :
بیا یه سلفی تووووپ بگیریم
کنارم ایستاد و خم شد
و بعد صدای چلیک آمد
عکس را نگاه کردم ، چشمانم چه برقی داشت !
از همان ها که فاطمه می گفت :
امید زندگیست ،
می گفت مهدی برق چشمانش را با خود برده !
و خوب من غصه این دوست چند سال بزرگترِ عین خودِ خواهر را می خوردم !
کمی هم عکس های تکی انداختیم
و با صدای مادر زهرا به طرف آنها رفتیم.
چند مرد و زن از دور دیده می شدند :
زهرا از فامیل هاتونه؟!
چشمانش برق زدند و لبخندش جان دار شد :
ها عمو اینان!
کنار حصیر که رسیدیم،
با صدایی که شنیدم سرم را یک ضرب بلند کردم
قلبم یک جایی میان دهانم زد !
چشمانم را باز و بسته کردم و دوباره همان تصاویر جلویم بود
درست دیده بودم ..
نواب بود..
امیر علی نواب !
صدای مادرش مرا تا حدودی به خود آورد :
ای همو ریحانه ای هست که می گفتی معصومه ؟!
و معصومه خانوم با لبخندی مشکوک تایید کرد
به زور سلامی کردم
و او با مهر گونه ام را بوسید!
و دختری که به گمانم خواهرش بود با ذوقی عجیب نگاهم کرد
خودش هم سلام کوتاهی کرد انگار زیاد هم متعجب نشد
اصلا یکی نیست بگوید :
او جز زمین جای دیگری هم نگاه می کند مگر ؟!
همگی روی حصیر نشستیم و من هنوز آرام نبودم
انگار بدنم سست شده بود .
دختر نازی که خواهرش بود عطیه نام داشت
این هم کشف دوم ، عطیه خانوم که خوشگلش بود همین بود پس!
بعد شام همگی با هم کنار رود رفتیم
و به اصرارشان چند عکس دسته جمعی کنار رود ، از آنها انداختم
و کلی تعریف کردند از کیفیت عکس ها
البته برای منی که تا چند ماه بعد مدرک لیسانس عکاسی آن هم از دانشگاه ملی هنر را قرار بود قاب بگیریم ، کار چندان شاقی نبود که !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal