عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمتصدوهفدهم] امیر علی گوشیش را بالا آورد :
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوهجدهم ]
نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به نوابی که نگاهش درگیر عقیقش بود !
یک جورایی معذب بودم ،مادرم و معصومه خانوم در آشپز خانه مشغول بودندو پدرم و پدر زهرا بیرون بودند.
حالا میان پذیرایی من بودم و نواب
من بودم و دلی که بی قرار بود !
من بودم و نگاهی که سرکش بود !
من بودم و نوابی که سر به زیر بود !
صدای خنده زهرا از داخل راهرو آمد،از خنده بلندش لبخندی زدم و نواب هم سرش را بلند کرد
و لبخند شیرینی روی چهره اش نشست !
سقوط تنها حس آن لحظه ام بود
سقوط میان چال گونه سمت چپش
و آن انحنای رو به بالایش !
آخ سقوط کرد ؛
دلم را می گویم !
سرفه مصلحتی کرد
و صدای مردانه اش طنین انداخت
میان پذیرایی :
به نتیجه مطلوبی رسیدید ؟!
نگاه متعجبی حواله اطرافم کردم
می خواستم بلند بگویم :
با من بودی؟!
خودم را کنترل کردم،
و دستی به گوشه شالم کشیدم :
ببخشید منظورتون رو نفهمیدم!
_ تو بیش مله یه سری سوال داشتین ،
بعدشم فکر کنم تو یادمان شهدا بود که دیدمتون!
دیدن اصلا برایت چه معنی دارد؟!
از سوالش شوکه شدم ،معلوم بود ناشیانه فقط خواسته حرفی بگوید که معذب نباشیم
خجالتیییی بی تجربه من !
این را ته دلم با شیفتگی نجوا کردم .
و رو به اوگفتم :
بله خیلیی ممنون از جواب هاتون
خیلی کمک بزرگی کردین!
_ وظیفه بوده ،
الحمدالله !
زهرا با چشمانی پر برق آمد
و گوشی را به طرف امیر علی گرفت :
ممنون کاکا ، مخلصیم
امیر علی پر مهر خم شد
و حین گرفتن گوشی اش ،
گونه زهرا را نرم بوسید
و من نا خودآگاه چشم بستم
حسرت عمیقی در دلم رخنه انداخت
دلم برادری می خواست شبیه او
عین کوه پشتم باشد ،که محبت هایش بی منت روی لحظه هایم باشد ،برای صدمین بار آرزوی برادر بزرگتر را در دلم خاک کردم !
نداشتمش ، کاری هم نمیشد کرد !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal