eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیست‌وپنجم توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور... تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن... کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود... برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد... ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد... حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم. علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی! شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم  خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم. همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟ کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد! شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت... از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد: ضحی؟ اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:بله کیف پولش رو گرفت طرفم: ممنون که حساب میکنی! کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست! برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری  گذاشت توی کیفش شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم! غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه... سر تکون دادم: خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره... جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام... خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد: _من... سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت: _به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی... توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچ وقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات  و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن... خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی پس چطور میتونم انکارش کنم ؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه... و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم... من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم... تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم... حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه... پس دلیل آرامشش این بود... لبخند گرمی زدم: _چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم! تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی عصبانی زیر لب لا اله الا الله گفت و مرا بیرون از مطبخ فرستاد و گفت: این قدر گیج نباش. الان نمیشه لباس عوض کنی برو اتاقت نیم ساعت به اذان برات تو حموم لباس میذارم. خانباجی در را به رویم بست و رفت. حرصم گرفت. من لباس می خواستم. در این لباس توری و پر کار و بلند راحت نبودم. با این همه پف لباس شب چه طور می خوابیدم؟ به اتاق نزدیک شدم. هنوز چراغ دستشویی روشن بود. با لب هایی آویزان وارد اتاق شدم و روی طاق نشستم. چادرم از شانه هایم سر خورد و کنارم افتاد. کمی بعد احمد وارد اتاق شد و در حالی که با دستمالی دست هایش را خشک می کرد در را بست و کنارم روی طاق نشست. پرسید: نمیخوای لباست رو عوض کنی؟ بعد دست برد پشتم تا زیپ لباسم را باز کند و گفت: بذار کمکت کنم. خودم را عقب کشیدم و با دلخوری گفتم: نکنید. از رفتارم جا خورد و گفت: آخه با این لباس که نمی تونی بخوابی مثل دختربچه ها اشکم سرازیر شد. با گریه گفتم: برام لباس نذاشتن که عوض کنم. رفتم از خانباجی لباس بگیرم از دستم عصبانی شد و بهم لباس نداد. احمد که از حرف من و گریه ام خنده اش گرفته بود با خنده و لحن کودکانه گفت: وای وای دختر کوچولوی من ... گریه نکن خوب اشکالی نداره من با همان گریه گفتم: آخه من که با این لباس نمی تونم بخوابم لباسم خراب میشه احمد با خنده به من نزدیک شد. سرم را بالا آورد. اشکم را پاک کرد و گفت: گریه نداره عروسک من میخوای من لباسم دربیارم بدم بپوشی راحت بخوابی؟ از حرف احمد آقا خجالت کشیدم. لب گزیدم و سر به زیر انداختم. احمد خندید و گفت: اشکال نداره می تونیم هم تا صبح بیدار باشیم نخوابیم. خوبه؟ موافقی؟ دستش را دور شانه ام حلقه کرد و شروع به شوخی کرد. این قدر جفنگ گفت که یخ من باز شد و به حرف های او با صدای بلند می خندیدم. تا سحر حرف زد و شوخی کرد. چشمم به ساعت افتاد و یادم آمد که خانباجی گفت قبل اذان برایم لباس می آورد. از جا برخاستم چادرم را دور سرم گرفتم. از احمد آقا عذرخواهی کردم و گفتم: من باید برم حمام اشکالی نداره شما کمی تنها باشید. او هم گفت نه و من از اتاق بیرون رفتم. همین که وارد زیر زمین شدم و خواستم چادرم را در بیاورم خانباجی جلویم سبز شد و گفت: دختر خجالت نمی کشی؟ صدای خنده هات کل حیاطو برداشته بود. قبلنا دخترا یکم شرم و حیا داشتن بلند نمی خندیدن دست پاچه شدم و یادم شد به خانباجی سلام کنم. شرمگین سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید خانباجی حواسم نبود _زین پس حواست باشه سنگین رنگین باشی این قدر هر هر کر کر راه نندازی وقتی شوهرت میاد صدا از اتاق تون نباید بیرون بیاد سه تا داداش مجرد داری اگه محمد امین یا محمد علی صداتو شنیده باشن که دیگه وای به حالته شرمگین سر به زیر انداختم. خانباجی به پشت سرم رفت تا کمکم کند لباسم را در بیاورم. همزمان سوال هایی پرسید که دلم می خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم. به سرعت وارد حمام شدم و سر و صورتم را حسابی با لیف و صابون شستم. در آینه به صورت دخترانه ام که به زور زنانه اش کرده بودند خیره ماندم. خانباجی به در حمام زد و گفت: دختر زود باش بیا بیرون سریع لباس پوشیدم و بیرون آمدم. خانباجی با حوله ای دم درایستاده بود. سریع حوله را روی سرم انداخت و موهایم را خشک کرد و گفت: این قدر طولش دادی الاناست که اذان بگن و آقاجانت بیدار بشه چارقدی را هم دور سرم پیچید تا سرما نخورم. چادرم را از سر جالباسی برداشتم و از پله های زیر زمین بالا رفتم. در حیاط چادرم را روی شانه ام انداختم و به طرف اتاق رفتم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•