عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوهفتم ] در را با احترامی که برایم عجی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوهشتم]
زنگ تفریح شان نواخته شد ، با چکش به صفحه ای فلزی ضربه می زدند و این میشد صدای زنگ ، یاد جشن های اول مهرمان افتادم.
یک تشکر خشک و خالی از معلم باید می کردم
اما نمی دانم چرا زبانم به تشکر نمی رفت !
بیخیالش شدم و همراه بچه ها به چند متر زمینی که نمیشد اسمش را گذاشت حیاط مدرسه رفتیم .
شاید زمینش خوب نبود اما منظره ای که داشت فوق العاده بود ، بوی دریا هم که مستت می کرد .
آنها برای خودشان بازی می کردند و من هم مشغول عکاسی بودم .
اینکه انقدر قشنگ گروهی بازی می کردند
و کمک حال هم بودند دوست داشتنی بود !
یکی از دختر ها به طرفم آمد :
خانم جان ، ببخشید ما امروز جشن داریم
برای عید ،میشه شما هم بمونید؟؟
خانم جان اول جمله اش چنان شیرین ، بیان شده بود که خب نمیشد نه آورد البته اگر نواب را فاکتور می گرفتم ، جشن خوبی بود !
یک جشن ساده و جمع و جور و گردش کنار دریا شد حسن ختام برنامه !
با هم به سمت دریا رفتیم ، فاصله اش کم بود .
در راه هم ، هر کسی رد می شد با آقای معلم سلام و احوال پرسی می کرد .
کنار دریا با بچه ها دویدم و بعد چند دقیقه ای همگی روی ساحل شنی اش نشستیم .
نواب به طرف بچه ها گفت :
بچه ها من یه تلفن ضروری دارم ،
زنگ بزنم و زود برگردم!
معلم هم انقدر متواضع ؟! مثل نورا کار هایش حرصم را در می آورد ، آخ گفتم نورا ! من هم گوشیم را بالا آوردم و شماره نورا را گرفتم :
سلام خانم شمالی! خوبی ؟ چیکارا میکنی ؟! همه خوبن اونجا؟! آب و هوا چی؟!
_ وای نورا امان بده جوابت رو بدم دیگه .
خندید :
چشم
با نگاهی به نوابی که در امتداد دریا قدم می زد و تلفنی صحبت می کرد به طرف بچه ها برگشتم : من خوبم ، آب و هوا هم خوبه
روند پروژه هم خوبه ! خودت و خاله اینا خوبین؟!
صدای بهم خوردن کاغذ آمد :
الحمدالله عزیزم
با هیجان و حرصی مخلوطش گفتم :
وای نورا اینجا یکی هست شبیه خودته شاید از تو هم سخت گیر تر و آرامشش خیلیی بیشتر از تو
جوری که حوصله و آرامشش روی اعصابمه!
صدای قهقهه اش مرا هم به خنده انداخت :
حالا کی هست این فرد هیجان انگیز ؟!
نگاهی به آنکه نورا "هیجان انگیز "
نامیده بودش ، کردم :
یه معلم فداکار شهری که تو روستا درس میده
با ذوق ای جانمی گفت
_کجای این ذوق داره ؟!
صدایش هنوز هم ذوق داشت :
که هنوزم چنین آدم هایی پیدا میشن و تو مناطق محروم خدمت میکنند ، اجرشون با سید الشهدا
جمله آخرش را درک نکردم ! بعد کمی گفتگو حول و احوال دانشگاه و محیط روستا و مادرم و خاله اینا ، مکالمه مان پایان یافت ،جناب معلم هم خیلی وقت پیش کنار بچه ها آمده بود و نشسته بود
بعد نیم ساعتی به طرف روستا برگشتیم ، یکی یکی بچه ها به طرف خانه شان رفتند و حسابی هم با معلم "هیجان انگیزشان" وداع کردند و عید تبریک گفتند، چنان در بغلش می رفتند که انگار پدر یا برادرشان هست ؛ در عجب بودم از محبت میانشان!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal