عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوسوم] بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوچهارم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاستم ، شاید منشاء آن آب و هوای بی نظیر اینجا باشد !
چون حال و هوای الان کجا و حال شب
موقع خوابم کجا؟!
بعد یک صبحانه مفصل که تقدیم خودم کردم ، راهی بیرون شدم !
امروز را همینطور معمولی می گشتم و بعد با یک برنامه ریزی مفصل به خدمت مناظر می رفتم .
خانه ای که من در آن مستقر بودم در کوچه منتهی به مدرسه بود .
آرام و سر به زیر قدم می زدم ، چشم که باز کردم خود را میان همان دشت پشت خانه ها دیدم .
سر که بر می گرداندی فقط درخت بود و رنگ سبز !
دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه عکاسی کردم ، بعد هم با دوربین گوشیم عکس سلفی گرفتم .
سبزی زمین و اطراف آنقدر نشاط بخش بود که حال پروانگی به آدم دست می داد .
اینکه بدون دغدغه بدوی!
یاد سرزمین عجایب می افتادی اینجا !
فکر کنم شبیه آلیس گم شده بودم !
اما نه در جنگل بلکه در خودم !
دو ساعتی را همینطور قدم زدم و خب حواس بود که زیاد از خانه ها دور نشوم ، بعد هم همانطور که راهی خانه شدم ، سعید زنگ زد.
_ بله!
_ سلام عزیز دلم ، خوبی؟! چیکارا می کنی ؟!
سنگی که جلوی پایم بود را با ضربه ای محکم چند قدم جلو تر انداختم :
سلام ممنون ،
هیچی رفتم کمی از اطراف عکاسی کردم .
صدایش خندان شد :
منم خوبم ، دارم شهر رو می گردم !
چپ چپ نگاه کردن لازمش بود شدید :
خوش بگذره !
_ همین ؟!
آدم با نامزد عزیزش اینطوری حرف میزنه ؟!
نفسم را با صدا بیرون دادم :
چه گیری تو دادی حالا ؟!
_ آفرین واقعااا! کاری نداری ریحانه ؟!
از ابتدا هم کاری نداشتم واقعا ! :
نه مرسی ، خدا حافظ
صدایش با کمی تاخیر آمد :
خواهش ، بای
گوشی را قطع کردم ، معلوم بود که حسابی ناراحت شده اما دست خودم نبود که !
یکی از خانم هایی که شب با او حرف زده بودم
از روبرو آمد:
سلام گل دختر ! خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم ، درگیری من که به این مهربان های شیرین زبان ربطی نداشت ! :
سلام ممنون ، شما خوبین؟!
با لبخند ظرف در دستش را جا به جا کرد : الحمدالله
بعد هم اضافه کرد :
داشتم ناهار می بردم برای آقای نواب
ابرویم بالا رفت :
مگه خودش نمیتونه بپزه؟!
لحن عجول من به خنده اش انداخت :
اتفاقا مادر یه دست پختی داره که نگو ،
ولی امروز یکی از اردک ها رو سر بردیم ،
یه ذره از اون میخوام براش ببرم !
نتوانستم کنجکاویم را مهار کنم :
خانوادش اینجا نیستن ؟!
_ نه عزیزم ، خودش هم مال اینجا نیست که !
اوهوم آرامی زمزمه کردم :
مزاحمتون نشم دیگه فعلا
شیرین اخم کرد :
این چه حرفیه کیجا ؟!
هر وقت هم حوصلت سر رفت
بهم سر بزن منم تنهام دیگه
لبخند زدم به این خونگرمی شان :
ای به چشم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal