eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_بیست‌وسوم] بعد کمی استراحت و صحبت تلفنی ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ صبح با انرژی زیادی از خواب برخاستم ، شاید منشاء آن  آب و هوای بی نظیر اینجا باشد ! چون حال و هوای الان کجا و حال شب موقع خوابم کجا؟! بعد یک صبحانه مفصل که تقدیم خودم کردم ، راهی بیرون شدم ! امروز را همینطور معمولی می گشتم و بعد با یک برنامه ریزی مفصل به خدمت مناظر می رفتم . خانه ای که من در آن مستقر بودم در کوچه منتهی به مدرسه بود . آرام و سر به زیر قدم می زدم ، چشم که باز کردم خود را میان همان دشت پشت خانه ها دیدم . سر که بر می گرداندی فقط درخت بود و رنگ سبز ! دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه عکاسی کردم ، بعد هم با دوربین گوشیم عکس سلفی گرفتم . سبزی زمین و اطراف آنقدر نشاط بخش بود که حال پروانگی به آدم دست می داد . اینکه بدون دغدغه بدوی! یاد سرزمین عجایب می افتادی اینجا ! فکر کنم شبیه آلیس گم شده بودم ! اما نه در جنگل بلکه در خودم ! دو ساعتی را همینطور قدم زدم و خب حواس بود که زیاد از خانه ها دور نشوم ، بعد هم همانطور که راهی خانه شدم ، سعید زنگ زد. _ بله! _ سلام عزیز دلم ، خوبی؟! چیکارا می کنی ؟! سنگی که جلوی پایم بود را با ضربه ای محکم چند قدم جلو تر انداختم : سلام ممنون ، هیچی رفتم کمی از اطراف عکاسی کردم . صدایش خندان شد : منم خوبم ، دارم شهر رو می گردم ! چپ چپ نگاه کردن لازمش بود شدید : خوش بگذره ! _ همین ؟! آدم با نامزد عزیزش اینطوری حرف میزنه ؟! نفسم را با صدا بیرون دادم : چه گیری تو دادی حالا ؟! _ آفرین واقعااا! کاری نداری ریحانه ؟! از ابتدا هم کاری نداشتم واقعا ! : نه مرسی ، خدا حافظ صدایش با کمی تاخیر آمد : خواهش ، بای گوشی را قطع کردم ، معلوم بود که حسابی ناراحت شده اما دست خودم نبود که ! یکی از خانم هایی که شب با او حرف زده بودم از روبرو آمد: سلام گل دختر ! خوبی؟! سعی کردم لبخند بزنم ، درگیری من که به این مهربان های شیرین زبان ربطی نداشت ! : سلام ممنون ، شما خوبین؟! با لبخند ظرف در دستش را جا به جا کرد : الحمدالله بعد هم اضافه کرد : داشتم ناهار می بردم برای آقای نواب ابرویم بالا رفت : مگه خودش نمیتونه بپزه؟! لحن عجول من به خنده اش انداخت : اتفاقا مادر یه دست پختی داره که نگو ، ولی امروز یکی از اردک ها رو سر بردیم ، یه ذره از اون میخوام براش ببرم ! نتوانستم کنجکاویم را مهار کنم : خانوادش اینجا نیستن ؟! _ نه عزیزم ، خودش هم مال اینجا نیست که ! اوهوم آرامی زمزمه کردم : مزاحمتون نشم دیگه فعلا شیرین اخم کرد : این چه حرفیه کیجا ؟! هر وقت هم حوصلت سر رفت بهم سر بزن منم تنهام دیگه لبخند زدم به این خونگرمی شان : ای به چشم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal