eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_ودو ♡﷽♡ چشم هاے ابوذر گرد شد... حاجے به چشم هاے گرد شده ابوذر خیره
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دست روے زانو اش گذاشت و یاعلے گویان بلند شد.مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلے راه افتاد . _معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه کلافه گفت: حاجے به خدا خسته شدم از توکل کردن. رضا علے ایستاد نگاهش را از مالت و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام به سمتش بردو یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید. لبخند زد و گفت:توکل؟ خشته شدے از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودے تو جاهل؟ یقه را رها کرد و بے حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار میداد. ابوذر مات فقط رضاعلے را نگاه میکرد. رضا علے دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صداے بلند گفت: معمار حالشو دارے برات یه داستان بگم؟ معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکے و پرسش؟ رضاعلے زیر چشمی ابوذر را که بے صدا با کف پایش زل زده بود از نظر گذراند.آجرے به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلے خبر داد بیا تا ببینمت! قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار. خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلے بیاد معمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلے اومد و مجنون خواب موند! لیلے منتظر مون و مجنون خواب موند!لیلے براش حرف زد و مجنون خواب موند! آخرش یه لب خندے زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت.گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید اے دل غافل لیلے اومده و من خواب موندم! گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلدارے مجنون گفت: غصه ات براے چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونے! مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلے شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زوده برات عاشقے کردن! برو گردو بازیتو بکن! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_ودو •فصل سوم• صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود.
🍃🍒 💚 نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. صدای پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: -سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: - اگر از بقیه بپرسید حتماً بهتون می گن بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کلاس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید: -استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟ همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت: -کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم! بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کلاس پرسید: -شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟ کسی حرفی نزد. -خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. انشاءا... من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن این را گفت و به گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد. -شما حالتون خوبه؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒