عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_وشش ♡﷽♡ کشک بادمجانهاے روے سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_وهفت
♡﷽♡
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برےی بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟
پریناز پشت چشمے نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بے خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله
یکے بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه
با لحن تقریبا تندے پرسید:یعنے موافق نیستے حتے پسره رو ببینے؟
نگاهے به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتے دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نـــه!
گویا خیلے عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خرے آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد روے صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
ابوذر و بابا باصداے بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویے پریناز بودم و مامان عمه که
گویے دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهے به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجورے میگے!
لیوان آبے برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه چے میخواے؟
خنده ام گرفته بود:خب پرے جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟
بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چے من چیم؟
محکم لپ هاے بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برترے آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها
میخندید بدون هیچ حرفے تنها نظاره گر این اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پرے جون دبه
ترشی رو درست کن کار از کار گذشت
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_وشش - گفتم. گفتن دیر شده - بگو الان می آم پیراهنش را عوض کرد. صدای
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست_وهفت
شروین موذیانه گفت:
- من ندارم. تو که داری
-ما رو بی خیال. همینم مونده برم جلوی اساتید گردن کج کنم امضا بگیرم
-پیش اساتید نباید بری
-خیلی فرق نداره. همین حالا بگم رو من اصلاً حساب نکن...
سعیدکه داشت دنبال جای پارک می گشت غرولند کنان گفت:
- اه! این خیابون قدس هم که همش پره ...
- خب برو خیابون اونوری ... پور سینا ...معمولا خلوته
سعید که بالاخره جای پارک پیدا کرده بود ماشین را پارک کرد و پیاده شد و وقتی دید شروین هنوز نشسته در حالیکه سعی میکرد صدایش را زنانه کند گفت:
- مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را باز کرده،تکانی به خود بدهید، پیاده شوید و به کلاس خود بروید و الا دیرتان شده استاد با اردنگی از شما استقبال خواهد نمود
- تو برو
- می خوای جایی بری؟
- همین جا منتظرت می مونم
- هرجور راحتی
سعید رفت. شروین نوار موسیقی را عوض کرد. صندلی را عقب داد. عینکش را درآورد. دست هایش را به سینه زد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به شاخه های درخت بالای سرش خیره شد. ساعتی گذشت. به مردمی که از کوچه می گذشتند نگاه می کرد. آدم های جورواجور. یک نفر از کنار ماشین رد شد. بارانی به تن داشت که یقه اش را بالا کشیده بود. سر تا پا سفید.
-توی این هوا؟
ابرویش را بالا برد و به مرد خیره شد. مرد پیچید توی خیابان و از تیر رس نگاه شروین دور شد. موبایلش را درآورد و مشغول بازی شد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. از ماشین پیاده شد تا کمی قدم بزند. صدایی توجهش را جلب کرد.
-آقا فال می خواین؟
شروین به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود و جعبه فال را در دست داشت نگاهی کرد. پرنده کوچک سبز و زرد بالای سر کاغذها منتظر بود. شروین نگاهی به ردیف کاغذهای فال که رنگ های مختلفی داشتند انداخت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒