eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گیج و وحشت زده پایم را از روی پدال گاز برنمی داشتم. عجب حماقتی کرده بودم. کم مانده بود همه چیزم را از دست بدهم. شرافتم را، حیثیتم را، حتی عمر و جوانی ام را... مابین رانندگی پر سرعت و هراسناکم، از آینه نگاهی به پشت سرم می انداختم. از ورودی شهر، متوجه چراغانی و آذین بندی خیابان ها، میدانها و تمامی معابر و ساختمانها شدم. انگار لحظه ای که شهر را به قصد آن پارتی کذایی ترک می کردم متوجه اینهمه چراغانی نشده بودم. یا مهدی، یا اباصالح، یا حجة بن الحسن، یوسف زهرا، گل نرگس، یاصاحب الزمان ادرکنی... تمام بنرها و تزئین ریسه ها اسمی این چنین را در خود جای داده بودند. سرم به طرز وحشتناکی گیج می رفت. اثر ضرباتی که امروز به سر و گردنم خورده بود، منگ و گیجم کرده بود. نمی توانستم تا پارکینگ آپارتمانم تاب بیاورم. ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم. جای لگد های آن دو نامرد روی عروسکم به وضوح معلوم بود. چه بر سر ماشینم آورده بودند. قلبم تیر کشید. همه جا شلوغ بود. نگاهم سمت مسجد چرخید. مردم رفت و آمد داشتند. نوایی شاد از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. همه شاد بودند. با لباسهایی آراسته‌. انگار جشن عروسی یا یک مهمانی عمومی بود. از خیابان شلوغ عبور کردم. دوست داشتم هر چه سریعتر به وضوخانه ی مسجد برسم و آبی به صورتم بزنم. وسط حیاط مسجد افتادم و صدایی سوت مانند تمام گوشم را پرکرد. چشمم به مهتابی ال ای دی بالای سرم باز شد و روی چکه چکه ی سرم ثابت ماند. روی تختی دراز کشیده بودم. به محیط اطرافم که مسلط شدم... _ حالت خوبه پسرم؟ سرم را چرخاندم و او را روی ویلچر دیدم. با لبخندی بی ریا و پسر بلند بالایی که کنارش ایستاده بود. _ ضعف کردی پسرجان. وسط حیاط مسجد افتادی. سرمت تموم بشه مرخصی. یه شماره بده به خانواده ت خبر بدم نگرانت نشن. هول شدم و دستپاچه گفتم: _ نه... نمی خوام نگرانشون کنم. خودم بر می گردم خونه. _ آخه شاید حالت دوباره بد شد. باید حواسشون بهت باشه. ضربه خوردی؟ _نه... _ بغل سرت خون اومده بود... و منتظر به چشمانم زل زد. _ ن... نمیدونم. شاید وقتی تو حیاط مسجد افتادم سرم به زمین خورده... _ چی بگم والا... خیره... بچه این محلی؟ _ نه... « چرا اینقدر دروغ میگی؟» _ تا حالا ندیده بودمت. کسی رو تو این محل میشناسی؟ _ نه... گذری از اینجا گذشتم. سرم گیج رفت اومدم تو مسجد آبی به صورتم بزنم. سرش را پایین انداخت و لبخندی معنادار گوشه ی لبش نشست. پیراهن سفید و تسبیح سبز و انگشتر عقیق دستش حال خوبی به من داد و حسی آرامش بخش و اعتمادآور به من تزریق می کرد، اما با این وجود ترسیدم از ماهیت ام با خبر شود. چرا؟ نمیدانم. شاید نمی خواستم بفهمد کسیکه پنجاه میلیون به تهیه جهیزیه ها کمک کرده، امشب وسط یک پارتی شیطانی گیر افتاده بود. انگار خجالت می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _ امتحانتو خوب دادی؟ حوریا لبخندی زد و گفت: _ نه... خوب نبود، عالی بود. حسام میخ خیابان شد و گفت: _ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی. حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت: _ آقا حسام... _ جون آقا حسام. حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند. _ منو که رسوندید، میرید مغازه؟ _ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم. جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت: _ نه... کار خاصی ندارم. فقط... حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید. _ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه. نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت: _ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟ حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت‌. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal