eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 سید مهدے بنے هاشمے 🌹 دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه🏤 راستیتش خیلی نگران شده بودم😢 تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😩 کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😑 اخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم🚶♀ انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن😭 -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده😔 به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن😭 -چی شده زهرا؟! -ریحانه ..ریحانه -چیشده؟؟ -کجایی تو دختر؟! -چی شده مگه حالا؟!😧 -سید... -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو😔 عذاب وجدان داشت😭 میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه -الان مگه نیستن؟!😢 -این نامه📜 رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت✍ و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی💚 -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر بعضیا میگن دیدن که تیرخورده🔫 این نامه📜 رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😔 یعنی امکان داره که ایشون ..!!!😯 -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد😭...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش♥️ رسیده داداش محمد ؟!😳 اره...داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی👫 هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... از شدت گریه هیچی نمیدیم😭 صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید صدای لا اله الا الله گفتناش😔😭😭😭😭 ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🌈🍃 🍃 ✍بسم الله بدیهے است ڪہ در طول زندگے روزمرہ اتفاقاتے رخ میدهد ڪہ بر روابط محبتـ💓آمیز زن و شوهر سایہ مے افڪند براے جلوگیرے از سرد شدن روابط زناشویے باید بہ نڪات زیر توجہ نمود: ✔️در پایان هر هفتہ اتفاقات ناخوشایند زندگے زناشویے💑خود را مرور ڪنید ✔️اتفاق هایے ڪہ در طول هفتہ گذشتہ باعث سرد شدن روابط شما شدہ چہ بودہ است ✔️برخورد شما در برابر او چگونہ بودہ است پس از بررسےآنچہ در هفتہ اخیراتفاق افتادہ است براے موارد مشابہ در آیندہ برنامہ و تصمیم مناسب بگیرید و حوادثے را ڪہ باعث شیرینے روابط شما شدہ است یادداشت ڪنید و آنگاہ سعے ڪنید آنها را تقویت ڪنید✌️ 📚 4⃣2⃣ 📝 {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
🍃🎀 💚 با احمدآقا و چند نفــــږ از بچہ های مسجد راهی بهشت زهرا شدیم. همیشہ برنامہ ۍ ما بہ این صورتـــ بود ڪہ سریـع از بهشت زهرا برمی ڴشتیم تا بہ نماز جماعت مسجد امین الدولہ برسیم. اما آن روز دیــــر راه افتادیم. گفتیـم : نماز را در بهــشت زهرا می خوانیم. بہ ابتداے جاده رسیدیم. ترافیـــڪ شدیـدی ایجاد شده بود. ماشیـــن در راه بنداݩ متوقفـ شد. احمد نگاهے به ساعتـش کرد. بعد درباره ی نماز اول وقت صحبت کرد امـا کسی تحویل نگرفت! احمدآقا از ماشیـن پیاده شد! بعد هم از همہ معذرتـــ خواهے ڪرد! گفتیـــم : احمدآقا ڪجا مے ری؟! جواب داد : ایــــن راه بنـدان حالاحالاها باز نمیشہ ، ما هم به نمــاز اول وقتـــ نمی رسیم. من با اجازه میــــرم اونــ سمت جاده ، یڪ مسجــد هست کہ نمـازم رو می خوانم و بر مے گردم مسجد! احمدآقا باز هم معذرت خواهی کرد و رفت. او هـــــر جا ڪہ بود نمازشـ را اول وقت و با حضـــور قلب اقامہ می کرد. در جاده و خیابان و... فرقی برایش نݦے ڪرد. همہ جا ملک خدا بود و او هم بنده‌ی خدا. بسیــج ( استاد محمد شاهی ) همہ ی اهل محـل احتراݦ خانواده ی آن ها را داشتند. حمیدرضــا ، برادر بزرڴـــ تر احمدآقا ، سال اول جنڴ به شہـادت رسید. همان سال بود ڪہ ایشان وارد بسیــج شد. طی مدتی کہ ایشان در بسیـــج مسجد فعالیتـــ داشت همہ ۍ نوجواݩ هاے محــــل جذب اخلاق و رفتـار ایشان شدند. هر زمانــ احمدآقا به مسجــــد مے آمد جمعے نوجوانـ بہ دنباݪ او بودند. مدتی بعد ایشان بہ عنوان مسئــــول پذیرش پایگاه بسیــــج مسجد امین الدوله انتخاب شد مسجدی کہ پـــر از طلبــــہ هاے فاضل و انسان هاے وارستـہ بود. بعد از مدتی مسئولیت ڪارهای فرهنگی مسجد نیز بہ عهده ی ایشان قرار گرفت. ڪنارفعالیت در اینجا در مسجد امام حسن (علیه السلام ) نیـــز کارهای فرهنگی را انجام می داد. نکتہ ی قابل توجـہ براے من این بود ڪہ وقتی ما در شرایط عادے هستیــــݦ حضور قلب در نماز نداریم. یا اگر مشغݪہ ی فڪری داشته باشیم ، دیگر حواسی برای ما نمی ماند. یا اگــر کار اجرایی به عهده ی ما واگذار شود ، ڪه دیگــر هیچ! ڪاملا حواس ما در نماز پرت می شود احمدآقا عارفی وارستہ بود کہ...... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
🍃📝 💚 با هم در جـنگل قدم میزنیم...با دوستان و همسـرانشان بہ جـنگل آمدیم من با این خانم ها یک وجہ مشترک دارم آن هم این اسـت کہ آنها هم مثل من روز ها منتظر مردشانند تا از سفـر برگردد! کمے روحیہ ام بهتر شده است... _خانمے؟میخـواے برات دلبرے کنم؟ می خندم و جواب میدهم : چـطورے؟ _فـقط تمـاشا کن...! بعد بہ سمـت دوستانت میدوے و داد میزنے : حـالا نوبت من...برید ڪنار! آنها نزدیڪ یک گودال نسبتا بزرگ وایستاده اند! بہ سمـتشان می دوے و یڪ آن خودت را پرت میکنے در گودال دلم میریزد...سرجایم خـشک میشوم و با تعجـب و دلهره نگـاهت میکنم امـا تو با چند حرڪت ورزشے دوباره بالا مے آیی! نفس عمیقے از روے آسودگی میکشم و در دلم میگویم : دیوونہ! با خنده بہ طرفم میدوے دستم را مے کشے... در همان حالت میپرسے : خوشـت اومد؟ _دلبریت این بود؟ _دیگہ ما جور دیگہ اے بلد نیستیم مے خندم و چیزے نمی گویم یڪ دفعت دسـتانم را میکشی و مرا بہ جایی دور از جمعیت میبرے!! بہ دنبالت مے آیم سر جایت می ایستی و میگویی : چشـماتو ببند! با تعجـب نگاهت میکنم دوباره میگویی : ببند دیگہ... دستانم را جلوے صورتم میگیرم _حالا تا بیست بـشمار... شبیہ بچہ ها بہ چیز هایی کہ میگویی گوش میدهم _یڪ...دو...سہ... و تا آخر میشمارم نوزده...بیست! چشـمانم را باز میکنم...گم میشوے...با خنده میگویم : قایم باشڪ بازیہ؟؟ چیزے نمے گویی...بہ دور و برم نگاه میکنم تا پیدایت کنم... پـشت درخت ها...بوتہ ها... اما نیستے...کم کم خودم هم انرژے میگیرم... اصـلا...مریم! تو باید شـاد باشے...باید بہ مردت این شادے را انتقال بدهے...اینجورے میخواهے بدرقہ اش کنے؟!! بلند میگــویم : الآن پیـدات میکنم... _اگہ میتونے... رد صدایت را میگیــرم و بہ دنبالت مے آیم اما نیستے! تمـام جاها رو میگردم...معلوم نیــست کجایی! همـینطور کہ بہ دنبالت میگردم ناگهـان روبرویم سـبز میشوے! هـل میشـوم و دستم را روے قلبم میگذارم از بالاے یڪ درخت میپرے بلند میشوے و دسـتانت را بہ هم میزنے با خنده میگویم : بالاے درخت بودے؟؟ با لبخند پلکے بہ علامت تایید میزنے _دیوونہ اے بخدا...! _تو هم میـتونے دیوونہ شے؟!!! با شیطنت بہ چشـم هایت زل میزنم و در ذهنم یڪ میڪشم...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
💐•• 💚 اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت: بابا جان، خوش گذشت؟ ریحانه پیش دستی کرد و گفت: آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت: بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟ -نه خیر، بابا از من پرسید -بهت میگم از من پرسید -نه، نه، نه.... دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت: ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم... آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد ... اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صیح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند... اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند. *** ساعت ده صبح بود، فاطمه نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، سهیل هنوز از خونه خواهرش بر نگشته بود، ماجرای دیشب و حرفهای سمانه خانم و سایه توی راه بدجوری ذهنش رو درگیر کرده بود، با خودش فکر کرد اصلا اون همه شور و شوق عشق به این دو دلی ها می ارزید؟ اگر از سهیل جدا میشد باید چیکار میکرد؟ به فرض هم که تمام امکانات مالیش فراهم میشد و می تونست در آرامش با بچه هاش زندگی کنه، اما چطور میخواست توی این جامعه ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• 💍 •] 🦋🌱 دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق، باید ذهنش را خالی می کرد! _چرا تابحال در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟ _چی می خواستی بشنوی؟ _می گفت امشب مدام نگاهش می کردی _تو چی فکر می کنی؟ _چرا بجای جواب دادن سوال می پرسی دوباره ارشیا؟ پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه ی سر دستش شد. _دلم می خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی! نه اینکه من برات دیکته کنم... _آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب بازی تا.... ارشیا دکمه های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت: _بسه خانوم! تو هرچی بشنوی رو باور می کنی؟ سادگیت خوبه اما ساده بودنت نه من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می کنم! اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین اینهمه دختر چرا تو؟ دست روی گردنش گذاشت، تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت، چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود گفت: _اون با تو خیلی فرق داشت، زمین تا آسمون! تنها جایی که بند نبود خونه بود! زندگی رو به مسخره می گرفت. درست طبق الگویی که بخوردش داده بودن پیش می رفت، به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ وقت دوستش نداشتم، یعنی نمی خواست که دوست داشتنی باشه! هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که طرز فکرمون باهم فرق داره، می خواستم رای ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد. گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می کشم. منم مثل تو خسته ام ازین زندگی بی سر و ته و هزار چیز دیگه... اما همش چرت بود. یا دنبال پولم بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد! یه بار گونه می کاشت یه بار گریه می کرد که باید برداره! یا تو مزون لباس بود یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می کشید، می خواست توی تمام جلسه ها باشه. پایه ی همه ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من! دیگه رئیس روسای بقیه شرکت ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن.هه ... من بی غیرت نبودم ریحانه، نمی تونی بفهمی چقدر صبوری کردم، اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود، تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد بریدم. هیچ وقت تو خونه بوی زندگی نبود، شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود، ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من! اما نمی فهمید، دعواش که می کردم جری تر می شد. نمی دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می کرد می خوام مردسالاری کنم براش! چشمان به خون نشسته اش را بست و ادامه داد: _لعنتی...ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردمو پرت کردم تو گنجه ی خاطراتی که حالم ازش بهم می خوره، فقط اینو بگم، نمی دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم!! نفرتی که از بین دندان های کلید شده اش می شنید باعث شد باور کند دروغ های امشب نیکا را... چه ناگفته هایی داشت ارشیا و او بی خبر بود. چه عذابی کشیده بود... _پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به صداقتم اعتماد کن. رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد: _حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی! چون می رنجی ازشون... به من اعتماد کن ریحانه، همونجوری که من اعتماد کردم و روی سادگی و یک رنگ بودنت حساب وا کردم. هیچ وقت عوض نشو، هیچ وقت! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼