eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وسی‌ام _با این فکر و خیال ها فقط خودت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم: چه قدر کم جمعیت. احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت: دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده _چرا؟ احمد آه کشید و گفت: به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن. _شما این جا چه کار می کنی؟ سر کاری چیزی میری؟ احمد لبخند زد و گفت: آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم. _زمین خریدی این جا؟ _نه عروسکم .... میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری _واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟ احمد خندید و گفت: دستام مردونه شده _حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟ _می بینی که خوبم خدا رو شکر. تو هم که اومدی خوب تر هم میشم بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم. تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود. بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید. این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم. _تو کجا زندگی می کنی؟ احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: از مسجد یکم بالاتره _این جا مسجدم داره؟ احمد به تایید سر تکان داد و گفت: آره مسجدم داره شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه _چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟ احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت: یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا پسر عمه حاج آقا موسویانه زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه اون به من گفت بیام این جا گفت این جا هم امنه هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: چه خوب ... خدا خیرش بده احمد گفت: تو هم اومدی این جا بیکار نمون با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن. شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه _چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟ احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه هنوز بنده خدا مجرده ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•