eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا منو بده میکنی؟ آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش! _بیخود‌!! شاید شوهر نکردم یعنی چی‌؟ بچه ها شما بگید وقتی... صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم: _خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو! _زهرمار دسیسه چین حالا بذار دارم برات! بعد رو به کتایون و ژانت گفت: من حرف بدی میزنم؟ میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟ رضوان گیج پرسید: کی؟! چه خرابکاری بزرگی! لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد کتایون_خب خواستگارش دیگه رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟ آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت: فکر کنم یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه! کی رو بهتون گفته؟ کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی! رضوان فوری گفت‌: ایمان؟ پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم باز هم اسمش اومد! کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود! اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری! رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟ فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد: همین نیست رضوان ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه! بخاطر همین خواستگار راه نمیده کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم: هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟! رضوان دلخور بهم خیره شده بود کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش! رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که! خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه نشکافید خجالت بکشید! لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده! _من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد! نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟! گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟! لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه! ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان خونه شون توی کوچه خودمونه! ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم! فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟! یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟ اینم شد دلیل؟ شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش! _اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟! کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟! رضوان غرق فکر جواب داد: _من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان! عحب گیری افتادیم نصف شبی _من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست! رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟! دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو! وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه! ... تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت! منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم دلم انگار توی سینه بند نبود هر دم پر می‌کشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _مطمئن باش تو توی اون لحظه بهترین کارو کردی مدارک تو کیف تو و دست تو بود. تو می موندی دست ساواکیا به مدارک می رسید. پس خودتو سرزنش نکن و مقصر ندون اگه تو رو میگرفتن ممکن بود خیلی از علما به خطر بیفتن. همیشه که شجاعت تو موندن و جنگیدن نیست گاهی،شجاعت توی رفتنه _کجا و کی دیدی آدم شجاع فرار کنه؟ _ببخشید اینو میگم ها ولی به نظر من اگه تو با اون همه چیزی که دستت بود می موندی و درگیر می شدی شجاعت نبود حماقت بود. چون خیلی راحت چیزی که ساواکیا می خواستن رو با گرفتن تو به دست می آوردن و الان خیلی از علما و بزرگان که دارن مبارزه می کنن یا تحت شکنجه بودن یا این که حکم تیر یا اعدام شون امضا شده بود. شاید فرارت به مذاق خودت خوش نیومده باشه ولی قطعا کار درستی بوده و به نفع مبارزه تموم شده پس با این فکرای الکی خودتو داغون نکن احمد آه کشید و گفت: دیگه انگار نمی فهمم چی درسته چی غلط فعلا که باید با شرایط کنار بیام تا ببینم خدا چی میخواد احمد دوباره دراز کشید که گفتم: خدا برای بنده اش بد نمیخواد حالا هم یکم بخواب خستگیت دربره سینی را کنار دیوار گذاشتم و چراغ را خاموش کردم. کنار احمد دراز کشیدم و پرسیدم: صبح میری سر کار؟ احمد دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت: نه .... میخوام اگر بشه برم شهر _شهر برای چی؟ _شیخ حسین می گفت علما برای اعتراض به دستگیری حاج آقا واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی بیانیه دادن. اگه بشه فردا برم کسب تکلیف کنم بازوی احمد را گرفتم و گفتم: نه تو رو خدا .... _نه تو رو خدا یعنی چی؟ چرا قسم میدی الکی؟ _خطرناکه احمد اگه بری و اتفاقی برات بیفته چی؟ احمد به سمتم چرخید و گفت: به قول خودت کسی منو با این ریخت و قیافه نمیشناسه اتفاقی نمی افته نگران نباش میخوام برم حرم اونجا بعد نماز ظهر اگه شد کسب تکلیف کنم _خودت نرو یه کاغذ بنویس بده کسی جات بره احمد روی صورتم دست کشید و گفت: میخوام اگه شد دیدن حاج بابامم برم. خیلی وقته ازشون بی خبرم _پس منم ببر تا تو بری و برگردی که من از ترس می میرم. _دفعه بعدی می برمت این دفعه نه _اگه بری و دستگیرت کردن چی؟ _نگران نباش طوری نمیشه _حالا چرا فردا؟ بذار یه روز دیگه برو _فردا چون احتمال میدم شهر شلوغ باشه بهترین موقعیته 🇮🇷شادی روح طیبه شهید اندرزگو صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•