eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم به امید؛ به روزهای خوب به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده به ضحی؛ اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده... 🌸 پایان 🌸 ممنون از همراهی و صبرتون🌷 التماس دعا... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حرف های کربلایی که تمام شد احمد نیم نگاهی به من و محبوبه خانم کرد. دست کربلایی را گرفت و گفت: کربلایی یه لحظه بیا کمی آن طرف تر رفتند و احمد آهسته در گوش کربلایی مشغول صحبت شد. محبوبه خانم پرسید: چی داره میگه؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم منم مثل شما نمی شنوم. محبوبه خانم نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: از قرار معلوم مرغ شوهرت یک پا داره _شایدم هیچ چاره دیگه ای نداره محبوبه خانم به سمتم برگشت و پرسید: جرم شوهرت چیه؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: موقعی که اومد روستا کربلایی گفت فراریه و اگه گیرش بندازن باید بی گناه چند سال زندان بره گفت بی گناهه ولی نگفت جرمش چیه منم جرات نکردم بیشتر بپرسم. فقط غذا می پختم و کربلایی خودش میاورد می داد به شوهرت تا سر پا بشه چون نمی دانستم چه جوابی به او بدهم فقط بابت زحمت هایش تشکر کردم و گفتم: دست تون درد نکنه تو اون روزای مریضیش هواش رو داشتین کربلایی و احمد به سمت اتاق آمدند و کربلایی به محبوبه خانم گفت: مادرِ حسن برو کمک کن وسایل شانو جمع کنند زودتر راهی برن محبوبه خانم هاج و واج به کربلایی نگاه دوخت که کربلایی گفت: معطل نکن زود برو کمک با محبوبه خانم به اتاق برگشتیم. مرا نشاند و گفت: تو بشین حداقل یکم این چند دقیقه استراحت کن جون رفتن داشته باشی ظرف غذایم را به دستم داد و گفت: اینا رو هم بخور دو لیوان بزرگ برایم جوشانده ریخت و گفت: اینا رو هم بخور برات خوبه خودش دور اتاق می گشت و جمع و جور می کرد و گفت: کاش یکی رو بفرستین وسایل تان رو براتون بیاره اینا حیفه صدای گریه علیرضا بلند شد که خودش نشست او را بغل گرفت و در حالی که قربان صدقه اش می رفت شیشه را به دهان او داد و گفت: تو زود غذا و جوشانده ات رو بخور لباسات رو عوض کن تقه ای به شیشه در اتاق خورد و احمد از پشت در پرسید: رقیه جان آماده شدی؟ محبوبه خانم به سمت در چشم غره رفت و گفت: احمد آقا یکم مهلت بده این زن بیچاره آماده بشه این زن زائویه جون نداره نداره تند تند کاراشو بکنه احمد از پشت در گفت: باشه خانم کربلایی من این بیرون منتظرم فقط اگه میشه یکم سریعتر محبوبه خانم نگاه به من دوخت و گفت: این شوهرتم خیلی مکاره ها _مکار یعنی چی محبوبه خانم؟ _یعنی هر کار دلش میخواد می کنه بعدش یک قربون صدقه ای یک جان جان بهت میگه زبون تو رو رو سر خودش می بنده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد حسن صابری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•