•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستونودویکم
چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم
و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم
به امید؛
به روزهای خوب
به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده
به ضحی؛
اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده...
🌸 پایان 🌸
ممنون از همراهی و صبرتون🌷
التماس دعا...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودویکم
حرف های کربلایی که تمام شد احمد نیم نگاهی به من و محبوبه خانم کرد. دست کربلایی را گرفت و گفت:
کربلایی یه لحظه بیا
کمی آن طرف تر رفتند و احمد آهسته در گوش کربلایی مشغول صحبت شد.
محبوبه خانم پرسید:
چی داره میگه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم منم مثل شما نمی شنوم.
محبوبه خانم نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
از قرار معلوم مرغ شوهرت یک پا داره
_شایدم هیچ چاره دیگه ای نداره
محبوبه خانم به سمتم برگشت و پرسید:
جرم شوهرت چیه؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
موقعی که اومد روستا کربلایی گفت فراریه و اگه گیرش بندازن باید بی گناه چند سال زندان بره
گفت بی گناهه ولی نگفت جرمش چیه
منم جرات نکردم بیشتر بپرسم.
فقط غذا می پختم و کربلایی خودش میاورد می داد به شوهرت تا سر پا بشه
چون نمی دانستم چه جوابی به او بدهم فقط بابت زحمت هایش تشکر کردم و گفتم:
دست تون درد نکنه تو اون روزای مریضیش هواش رو داشتین
کربلایی و احمد به سمت اتاق آمدند و کربلایی به محبوبه خانم گفت:
مادرِ حسن برو کمک کن وسایل شانو جمع کنند زودتر راهی برن
محبوبه خانم هاج و واج به کربلایی نگاه دوخت که کربلایی گفت:
معطل نکن زود برو کمک
با محبوبه خانم به اتاق برگشتیم.
مرا نشاند و گفت:
تو بشین حداقل یکم این چند دقیقه استراحت کن جون رفتن داشته باشی
ظرف غذایم را به دستم داد و گفت:
اینا رو هم بخور
دو لیوان بزرگ برایم جوشانده ریخت و گفت:
اینا رو هم بخور برات خوبه
خودش دور اتاق می گشت و جمع و جور می کرد و گفت:
کاش یکی رو بفرستین وسایل تان رو براتون بیاره
اینا حیفه
صدای گریه علیرضا بلند شد که خودش نشست او را بغل گرفت و در حالی که قربان صدقه اش می رفت شیشه را به دهان او داد و گفت:
تو زود غذا و جوشانده ات رو بخور لباسات رو عوض کن
تقه ای به شیشه در اتاق خورد و احمد از پشت در پرسید:
رقیه جان آماده شدی؟
محبوبه خانم به سمت در چشم غره رفت و گفت:
احمد آقا یکم مهلت بده این زن بیچاره آماده بشه
این زن زائویه جون نداره نداره تند تند کاراشو بکنه
احمد از پشت در گفت:
باشه خانم کربلایی من این بیرون منتظرم فقط اگه میشه یکم سریعتر
محبوبه خانم نگاه به من دوخت و گفت:
این شوهرتم خیلی مکاره ها
_مکار یعنی چی محبوبه خانم؟
_یعنی هر کار دلش میخواد می کنه بعدش یک قربون صدقه ای یک جان جان بهت میگه زبون تو رو رو سر خودش می بنده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد حسن صابری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•