eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وهشتادوچهارم تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش ح
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما... درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد... پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید با دیدنم به در اشاره کرد: _در رو باز کن حمیده خانومه! با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم پاهام انگار مال خودم نبود نزدیک بود بیفتم مامان بی صدا تشر زد: _درو باز کن!! خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم: _سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت: _دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟ ما بخاطر تو اومدیم! با بهت مضاعفی سر جام نشستم: _بله چشم درخدمتم _ضحی جان من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید _پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟! _اگر شما حلالم کرده باشید نه خندید: _من چرا باید حلالت کنم دخترم چک رو یکی دیگه خورده از خودش حلالیت بگیر! لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد: حمیده خانوم جون جریان چیه؟ حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد: _والا چی بگم! حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه! هم من هم شما میدونیم چرا اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی... لبخندش به خنده تبدیل شد: _اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد! قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم! حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد: _منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید! اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم‌!! چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود مامان با تعلل جواب داد: _والا چی بگم خود ایمان اینطور خواسته؟ _بله خانوم خودش خواسته الان که بوشهره البته سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر ولی امشب پرواز داره میاد تهران منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم مامان فوری گفت: _قدمتون روی چشم فقط... اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم: _ببخشید... حمیده خانوم من یه سوال ازتون دارم _جانم دخترم _شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟ یا فقط بخاطر... پسرتون؟ نفس عمیقی کشید: _بهت دروغ نمیگم من خیلی از دستت دلخور بودم تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی کینه از دلم رفت باز مهرت به دلم افتاد مثل بچگیات... با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوچهارم احمد خم شد صورت علیرضا را
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستارش را دور سرش پیچید. کنار علیرضا نشست. صورتش را بوسید و گفت: بابایی من رفتم مرد خونه تویی ها مواظب مامانت باشی اذیتش نکنی با شنیدن صدای محبوبه خانم از بیرون پیشانی مرا بوسید و از جا برخاست و محبوبه خانم را به داخل اتاق تعارف کرد. _من شرمنده شمام که به خاطر ما از کار و زندگی تون افتادین محبوبه خانم کنار بسترم ایستاد و با روسری رویش را پوشاند و گفت: دشمن تان شرمنده. این حرفا چیه همسایگی مال همین وقتاس دیگه احمد از او تشکر کرد. رو به من کرد و پرسید: کاری نداری قربونت برم؟ جلوی محبوبه خانم از حرف احمد خجالت کشیدم و به گفتن نه کوتاهی اکتفا کردم. احمد لبخند دلنشینی به رویم زد و گفت: نه نگران باش نه دلشوره داشته باش من تا شب بر می گردم زیر لب ان شاء الله گفتم و احمد خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. محبوبه خانم برای بدرقه اش کمی دم در اتاق ایستاد و احمد بعد از کلی تشکر و سفارش کردن رفت. محبوبه خانم به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و گفت: شوهرت چه روش بازه قربون صدقه میره چون نمی دانستم چه جوابی به او بدهم سکوت کردم. آمد کنارم نشست و پرسید: همیشه همین جوری حرف می زنه؟ با خجالت پرسیدم: چه جوری حرف می زنه؟ _همین جوری با احترام و قشنگ سر به تایید تکان داد و گفتم: آره همیشه همین جوره _کربلایی عباس همیشه تعریفش رو می کرد می گفت پسر با ادب و با کمالاتیه لنگه نداره از حرف محبوبه خانم لبخند روی لبم نقش بست که محبوبه خانم آه کشید و گفت: خیلی خوبه شوهرت ادب و احترام سرش میشه با تو هم همین جوری حرف می زنه؟ با تعجب پرسیدم: چه جوری؟ _همین جوری که با بقیه حرف می زنه به تایید سر تکان دادم که گفت: خوش به حالت. من که از اول عمرم تا الان ندیده بودم یک مرد این قدر قشنگ و با احترام حرف بزنه چه برسه که قربون صدقه ام هم بره تا خونه بابامون بودیم چون دختر بودیم بهمون می گفتن مزاحم و نون خور اضافی اومدیم خونه شوهر اونم انگار ارث باباش رو بالا کشیده بودیم همیشه ازمون طلبکار و عصبانی بود.پسرامونم لنگه باباشون آه کشید و گفت: تو عمرم یاد ندارم شوهرم یا بچه هام یکی بهم گفته باشه دستت درد نکنه به سمت پیک نیک رفت و پرسید: این شوهرت که این طوری حرف می زنه وقت دعوا چی فحشت میده؟ _برای چی باید فحش بده؟ _عصبانی ان دیگه داخل قوری چیزی ریخت و در حالی که رویش آبجوش می ریخت گفت: من که جوونیام کربلایی تا از راه میومد به جای این که مثل شوهر تو قربون صدقه بره فقط فحش بلد بود بده انگار اگه فحش نمی داد روزش شب نمی شد هر وقتم من حرصی می شدم جوابش رو بلند می دادم دعوامون می شد و تا کتک نمی زد و مشت و لگدش رو نمی کوبید آروم نمی گرفت.الان دیگه پیر شدیم جون کتک کاری نداریم وگرنه تا قبل عروس دار شدنم من کم کتک نخورده بودم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مصطفی چمران صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•