•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادوچهارم
تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:
_پس تو که میدونی چرا میپرسی؟!
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا
نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد
بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم.
اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم
اگر مشکلی نبود
خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم
هرطور صلاح میدونی پیش برو
فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟
همیشه حواست به همه چی هست!
...
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم
باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده!
آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم: خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم
ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است
هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته
البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد: به دل منم خیلی میشینه
اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...
این دخترم چیزی کم نداره
حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده!
من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره
شما چی میگی حاجی؟
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی
ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه
البته ما فعلنش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم
فقط هیچ کس رو نداره که...
سرتکان دادم: هیچ کس
خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله
اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه
مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد
برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه
البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت: خب باهاش حرف میزنیم
برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم: نه نه نه...
الان که نمیشه
یه خواهشی ازتون دارم
شما هیچ حرفی نزنید
یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم
بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده!
خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید
باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه
از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهشتادوچهارم
احمد خم شد صورت علیرضا را بوسید و گفت:
دلت به بودنم قرص باشه
این ظلم رفتنیه
این حکومت با گندایی که زده با کشتارهایی که کرده نفسای آخرشه
مردم آگاه شدن و همه اومدن پشت انقلاب امام خمینی
بلایی سرم نمیاد
پیشت هستم.
با هم قد کشیدن و بزرگ شدن علیرضا رو می بینیم
با هم زندگی می کنیم
باز هم بچه دار میشیم
بهت قول میدم برای بچه های بعدی نمیذارم این قدر اذیت بشی
از حرف هایش دلم قرص شد و لبخند روی لبم آمد و گفتم:
من اذیت نشدم
_اشکات یه چیز دیگه می گفت
_اشکام از سر یه گریه بچه گونه بود
_اشکات از سر هر چی بود دلم نمیخواد دیگه از چشمات اشک بیاد
وقتی گریه می کنی فکر می کنم کنار من اذیتی
احمد نگاه به صورت علیرضا دوخت و آه کشید و گفت:
می دونی الان چی دلم میخواد؟
سوالی نگاهش کردم که با غم گفتم:
دلم میخواست مادر و پدرم این جا بودند.
دلم می خواست الان مادرم با لبخند علیرضا رو بغل کرده بود و زینب و حمید سر این که کدوم شون علیرضا رو بغل کنند با هم دعوا می کردن
دلم می خواست آقاجانت بود و تو گوش علیرضا اذان می گفت.
دلم می خواست مادرت بود و لبخند روی لبت بود.
لبخند تلخی زد و گفت:
دلم برای همه شون تنگ شده
اگه بودن الان خوشی مون کامل بود
به رویش لبخند زدم و گفتم:
به قول خودت نفسای آخر این حکومته
به زودی همه شون رو می بینیم.
احمد زیر لب ان شاء الله گفت و ظرف کاچی را برداشت در حالی که آن را هم می زد پرسید:
این فقط مخصوص زائوهاست یا بقیه هم میشه بخورن؟
قبل از این که جوابی بدهم پرسید:
این همونه که بعد عروسی مادرت برامون آورد خوردیم؟
با لبخند به تایید سر تکان دادم که قاشقی از آن را به دهان گذاشت و گفت:
پس میشه منم بخورم
در کمتر از یک دقیقه تمام کاچی ام را خورد. با خنده از جا برخاست و گفت:
به خانم کربلایی عباس نگی من خوردما
ولی بهش بگو خیلی خوشمزه بود و ازش تشکر کن
به حرف احمد خندیدم.
به نظرم مثل یک پسر بچه تخس شده بود.
با حرف هایش تمام غم ها، دلشوره ها و نگرانی ها را از دلم شست و دوباره از ته دل و با همه وجود احساس خوشبختی کردم
🇮🇷هدیه به جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان چه زنده و چه شهید صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•