eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آهسته زمزمه کردم: ان الله و ملائکةُ یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنو صلوا علیه و سلموا تسلیما اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رضوان با خنده گفت: تموم شد؟ پاشو بپوش زیر پای این طفلیا علف سبز شد! نگاهی به هر سه نفرشون که آماده جلوی در ایستاده بودن کردم همون طور که بلند می شدم گفتم: _شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم انقد دیر میشد نه شما معطل میشدید نمیدونم چرا سر غروبی خوابم برد! دسته کوله م رو به دست گرفتم و به طرف در قدم برداشتم: بریم؟! جلوی در احسان و رضا مشغول تشکر از سیداسد و پدرش بودن که ما رسیدیم از حاج خانوم و عروسش خداحافظی کرده بودیم و حالا کوتاه و با احترام از سید و پدرش تشکر کردیم و با خداحافظی خارج شدیم قطاری پشت سر احسان و رضا قدم برمیداشتیم و آهسته حرف میزدیم از کوچه که خارج شدیم و وارد خیابان شدیم شلوغی نسبت به دیروز کمتر بود اما هنوز هم خیابان از غلغله جمعیت یک دست سیاهپوش بود مسیر نسبتا کوتاه تا هتل رو پیاده طی کردیم و بالاخره رسیدیم وارد لابی که شدیم دور ایستادیم تا رضا کارت اتاقمون رو گرفت و بهم تحویل داد: بفرما آبجی هنوز شهر خلوت نشده منم به سختی دو تا اتاق توی این هتل پیدا کردم از دوستات عذرخواهی کن بگو ببخشید اگر چندان شیک و مجلل نیست کتایون که کمی نزدیکتر از بقیه ایستاده بود و صدای رضا رو میشنید بی تعارف جلو اومد و گفت: این چه حرفیه تا همین جاش رو هم لطف کردید ببخشید که باعث زحمت شدیم اگر اجازه بدید هزینه این چند شب رو من بپردازم وجدانم راحتتره رضا دستی به محاسنش کشید: این چه حرفیه زحمتی نبود ضحی هم میخواست بمونه فقط شما نبودید حرف پول رو هم نزنید شما خودتونم مهمان ما هستید کتایون_اونکه نه اصلا امکان نداره لطفا یه شماره حساب بدید هزینه هتل و خرج گرفتن ویزای دوستم رو حواله کنم براتون احسان که صحبتش با رزوشن تمام شده بود جلو اومد: چرا نمیرید بالا‌! گفتم: چیزی نیست کتایون جان بریم بالا بعدا حرف میزنیم کتایون مثل همیشه مصر گفت: تا شماره حساب ندید نمیرم بالا احسان نگاهی به رضا کرد که یعنی جریان چیه رضا ناچار گفت: باشه ضحی داره شماره حساب منو میده بهتون بفرمایید دست پشت کمر کتایون گذاشم و زیر گوشش گفتم: بیا برو انقد خیره بازی درنیار! همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا طبقه ی سوم رفتیم نگاهی به شماره روی کارت انداختم و مقابل اتاق ۳۴ ایستادم: بچه ها اتاق ما اینجاست بقیه هم ایستادن و رضا اشاره ای به در اتاقی چند قدم دورتر کرد: اینم اتاق ماست این دو تا اتاق با هم خالی شده بودن قسمت ما شدن هر کاری داشتید هر موقع در اتاق رو بزنید تعارف نکنیدا رضوان سرتکون داد: نگران نباش من که تعارف ندارم هر کی هر کاری داشت من میام در اتاقتون اصلا اگر مشکلی ام نبود نصفه شب میام بیدارتون میکنم دور هم بخندیم خوبه؟ برید دیگه مردم از خستگی احسان خیلی غافلگیرانه تلنگری روی بینی رضوان زد و فوری دست رضا رو کشید: باشه ما رفتیم ما میخندیدیم و رضوان با غیض بینیش رو می مالید: نمیری الهی احسان وارد اتاق که شدیم کتایون بی تعارف گفت: رضوان این داداش عصا قودت داده جنابعالی شوخی کردنم بلده؟ رضوان پشت چشمی نازک کرد: داداشم جدی و جذابه البته اخلاقش بی شباهت به بعضیا نیست! روی تخت کناریم افتاد: وای خدا شکرت چقدر اینجا خنکه پرسیدم: کی میتونیم بریم حرم؟ _فکر کنم فردا شب دیگه بشه فردا سه چهارم جمعیت میرن ژانت پرسید: تا کی هستیم؟ منظورم اینه که کی ویزا آماده میشه به نظرتون _والا رضا گفت فردا میره دنبالش به نظرم سه شنبه حاضر باشه رضا گفت احتمالا برای همون سه شنبه بلیط میگیره رضوان پرسید: راستی مامانت میدونه داری میای ایران؟ _تاریخ دقیق بهش ندادم فقط گفتم یکی دو هفته دیگه میام _خب بهش بگو بدونه کی میخوای بیای شاید بخواد اتاقی اماده کنه خونه باشه راستی خونه شون کجای تهرانه؟ کتایون سری تکون داد: نمیدونم... رضوان متعجب گفت: نمیدونی؟ مگه آدرس نگرفتی؟ _نه آدرسش رو میخوام چکار من که خونه شون نمیرم هر وقت رسیدم زنگ میزنم که سیما و کمند بیان هتل دیدنم نگاه گیج رضوان رو که دید توضیح داد: توقع داری برم خونه شوهرش؟ اشاره ای به رضوان کردم که در این باره کنجکاوی نکنه اما اون مقصود دیگه ای از این تفحص داشت: پس میخواید توی تهران برید هتل؟! _آره دیگه پس کجا بریم _خب بیاید خونه ی ما از هتل که بهتره نه ضحی؟ بجای من کتایون جواب داد: شما جدی جدی خیلی باحالیدا _شوخی نکردم کتایون جان تو و ژانت دوست ضحی هستید وقتی میاید تهران چرا باید برید هتل وقتی خونه رفیقتون هست و از خداشه بیاید پیشش قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•