🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهشتاد_ونه
•فصل بیست و نهم•
چند روزی را که بین دو امتحانش تعطیل بود فرصت خوبی بود. امتحانش سخت نبود برای همین بیشتر وقتش را برای خواندن کتاب گذاشت. تا نیمه های شب بیدار بود. آنقدر که خواب می رفت و کتاب از دستش می افتاد. روز سوم در حیاط دانشکده منتظر شاهرخ بود. روی صندلی لم داده بود و درحالکیه در افکار خودش غرق بود به حوض وسط حیاط دانشکده خیره شده بود که...
- آقای کسرایی؟
سر چرخاند. آنقدر ذهنش مشغول بود که متوجه نشد این قیافه همان دختری است که هیچ وقت از دیدنش خوشحال نمیشد برای همین بدون هیچ عکس العملی جواب داد.
- بله؟
-استاد مهدوی نیومدن. شما نمی دونید کی میان؟
- نه.چرا از من می پرسید؟از دفتر بخش بپرسید
- آخه شما همیشه باهاشون هستید. نمی دونین کجان؟
شروینکه انگار یکدفعه به خودش آمده و فهمیده بود چه کسی جلویش ایستاده با حالتی نیشدار گفت:
-فعلاً می بینین که با من نیستن
دختر نگران نگاهی به در دانشکده انداخت و با درماندگی پرسید:
-یعنی هیچ خبری ازشون ندارید؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒