•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودودوم
محمد علی گفت:
اگه فقط سخنرانی تنها کافی بود همون سال 42 انقلاب پیروز می شد نه این که هنوز بعد 15 سال به جایی نرسیده
برای این که بحث احمد و محمد علی را تمام کنم گفتم:
خیلی خوب بسه ... بیایین بریم تو سرده
احمد به سمتم چرخید و گفت:
من دیگه باید برم
با نگرانی پرسیدم:
کجا میخوای بری؟ شب کجا میخوای بمونی؟
_میرم اتاق مون دیگه ... مگه غیر از اونجا جای دیگه ای دارم برم؟
_ولی دیگه نمیشه بری اونجا ممکنه برات درد سر بشه یا خدایی نکرده گیر بیفتی
_چرا؟ مگه چی شده؟
تمام آن چه را که حاج خانم گفته بود برایش تعریف کردم.
احمد دست به ریش کوتاهش کشید و گفت:
ای بابا ... فقط همینو کم داشتم
محمد علی پرسید:
حالا میخوای چه کار کنی؟
احمد به دیوار پشت سرش تکیه داد کمی فکر کرد و گفت:
وسایل مون رو که نمیشه همون طوری ول کنیم
باید اتاقو خالی کنیم تحویل بدیم
رو به من کرد و گفت:
تو نگران نباش
من میرم وسایل مون رو جمع می کنم فردا یه فکری برای یه جای جدید می کنم
محمد علی گفت:
داداش میخوای خودت نرو ... من میرم براتون وسایل تون رو جمع می کنم
احمد تکیه اش را از دیوار گرفت سر تکان داد و گفت:
دستت درد نکنه ولی نه کار تو نیست خودم باید باشم
مکثی کرد و بعد گفت:
فقط اگه زحمتی نیست برو موتورت رو بیار با هم بریم تو وسایل رو بیار این جا من که جایی ندارم فعلا وسایل رو اونجا ببرم
محمد علی گفت:
باشه پس صبر کن برم لباس بپوشم موتورو آتیش کنم بریم
محمد علی به سمت خانه رفت که دست احمد را گرفتم و گفتم:
کاش میومدی دو دقیقه می نشستی یه چایی می خوردی گرم می شدی
احمد دستم را فشرد و گفت:
قربونت برم می بینی که وقتش نیست
با صدای باز شدن در هر دو ترسیده نگاه به سمت در دوختیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نورعلی شوشتری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•