•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوچهارم
احمد سر به زیر انداخت و غمگین نگاه به زمین دوخت.
محمد علی جلو آمد و شانه احمد را فشرد و گفت:
داداش بیا بریم دیر میشه
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
باشه ...
سرش را بالا آورد و گفت:
تو برو موتورو روشن کن منم خداحافظی کنم
محمد علی به سمت موتورش رفت که آقاجان گفت:
کاش یه امشب رو می شد این جا بمونی
احمد دست آقاجان را فشرد و گفت:
دست شما درد نکنه
حلال کنید این همه اذیت تون کردم
هم بودنم براتون درد سره هم نبودنم
آقاجان به پشت احمد زد و گفت:
این حرفا رو نزن ما جز خیر و خوبی از شما ندیدیم
احمد نیم نگاهی به من کرد و از آقاجان پرسید:
میشه با رقیه یه دقیقه صحبت کنم؟
آقاجان لبخند زد و گفت:
صحبت کنید این که دیگه اجازه نمیخواد
آقاجان چند قدمی از ما دور شد و بقیه را هم همراه خودش از ما دور کرد.
احمد در کمترین فاصله از من ایستاد و آهسته گفت:
من امشب میرم اتاق مون محمد علی رو هم پیش خودم نگه می دارم باهاش صحبت کنم.
الان که برم دیگه نمیام صبح وسایلا رو میدم محمد علی بیاره
نگران من نباش باشه؟
در جوابش سر تکان دادم که دستم را گرفت و گفت:
می دونی که خیلی دوست دارم ...
ببخش که به خاطر من این همه اذیت شدی و در به دری کشیدی
_این حرفا رو نزن ... هزار بار بهت گفتم من اذیت نشدم
دستم را محکم فشرد و گفت:
دیگه باید برم مواظب خودت و علیرضا باش
باشه؟
دستم را رها کرد که گفت:
قول بده زود بیای دنبال مون
می دونی که طاقت دوریت رو ندارم
احمد لبخند زد و برای خداخافظی به سمت آقاجان رفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بابک نوری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•